حریر سیاه در آب‌های هریرود

  • حمیده میرزاد؛ شاعر و نویسندهحریر سیاه در آب‌های هریرود
  • صدایش در همهمهٔ بازار چهارسوق گم‌شده بود و جز خودش کسی شکوه‌های زیر لبش را نمی‌شنید. قدم‌هایش دم‌به‌دم تندتر می‌شد به‌گونه‌ای که کودکش باید دنبالش می‌دوید تا هم‌زمان با او درحرکت باشد. یاسر گفت: مادر! آهسته‌تر برو مانده شدم. مادر: چُپ باش بیا که دیر شده. تاکسی رنگ و رو رفته‌ای را دست داده پرسید: جادهٔ مخابرات می‌روی؟ سوار شو همشیره. یاسر که از دویدن دنبال مادر خسته شده بود. نفس راحتی کشید و در کنار مادر آرام گرفت. راننده گفت: می‌بینی همشیره؟ این مردم از دیو دوسر هم نمی‌ترسند چه برسد به یک جوجه میکروب! همه مثل مور و ملخ به دکان‌ها ریختند. مادر یاسر که با روسری‌اش جلوی دهانش را گرفته بود گفت: مگر نگون‌بختی این مردم کم بود که ویروس کرونا هم بر سرشان آوار شد! خود شما از دل‌خوشتان به سرکار آمدی؟ نه! ولی به لحاظ خدا… همی اولادتان را بیرون نیاورید. مادر آهسته زیر لب پچ‌پچ کرد: تو صدایت ازجایی گرم بالا می‌آید.

  • درب آهنی عمارت با گل‌های طلایی‌رنگ آذین‌شده و میله‌های سردر مانند نیزه‌هایی تیز هشداردهنده هستند. ماما یوسف باغبان به‌محض باز کردن در گفت: باز که دیر آمدید…همراه با صدای بسته شدن در مادر یاسر پاسخ داد. دیشب حال پدر یاسر خراب بود. تا نیمه‌شب پای دیوانه‌بازی‌هایش نشسته بودیم. صبح خواب ماندیم. ماما یوسف گفت: ببریداش دارالمجانین، این‌طور که نمی‌شود آسایش را از شما سلب کرده است. این کودک چه گناهی دارد؟

  • چه کنم ماما یوسف؟ مفت که نیست. دکترها می‌گویند موج انفجار مغزش را خراب کرده. درمانش خرج بسیار دارد. یک عمر برای این کشور جنگید حالا یک تن نمی‌پرسد “خرت به چند من؟”هنوز ماما پاسخ نداده بود که صدای بانوی عمارت بلند شد. حالا هم که آمدی به اختلاط ایستادی؟ بیا داخل که همهٔ کارها بر زمین مانده.

  • یاسر با ماما یوسف مشغول هرس کردن باغچه شد. نور آفتاب مستقیم در چشم‌هایش بود. دست کوچکش خوب آموخته بود که چگونه با داس جان علف‌های هرز را بگیرد. هنگامی‌که داس به آبلهٔ دستش برخورد کرد و سوزش تا عمق جانش رخنه کرد با خود گفت: خیر است لالا ناصر که از ایران برگردد دیگر نمی‌گذارد من و مادر کارکنیم. پول درمان پدر را می‌دهد و همه‌چیز خوب خواهد شد. این امید به او جان تازه‌ای بخشید. با لبخند گفت: شاید دیگر دست‌تنها بمانی ماما. لالا ناصر که برگردد من دیگر کار نمی‌کنم. ماما یوسف با این‌که خودش هم به گپ خود باور نداشت گفت: ها به خیر بچه مه! به خیر مکتب می‌خوانی. کار معلم هم مانند باغبان است گرچه او فکر را پرورش می‌دهد. آدم خوش‌فکر را همه دوست دارند و ارج می‌گذارند. درست مانند همین گل‌ها، تابه‌حال کسی را دیده‌ای که گل دوست نداشته باشد؟

  • “ها دیده‌ام! پدرم گل دوست ندارد، دیشب همهٔ گلدان‌هایم را شکستاند”

  •  سرش که زیر آفتاب مانند کوره داغ شده بود را ماما یوسف در آغوش گرفت و گفت: فراموش نکن که پدرت بیمار است وباید درکش کرد.

  •  حاصل کار یاسر و ماما یوسف به سنگفرش‌های حویلی این عمارت جان بخشیده است. عمارت حاجی رمضان باشکوه‌ترین عمارت در جاده‌ی مخابرات است. به گفتهٔ مادر یاسر که همیشه می‌گوید: «قربان خدا شوم این چه عدالتی است؟ ماهگل تنها یک خرس و خوک کم دارد اما من برای نان شب‌مان  کلفتی می‌کنم». ماهگل بانویی زیبایی است که در ناز و نعمت کلان شده و حالا هم بانوی این عمارت و زن دوم حاجی رمضان است. او در کشمکش با امباق کلانش غرق است و برای داشتن حاجی نبردی بی‌امان دارد. حاجی هم از این ستیز که در هر دو پهلو برایش آسودگی و توجه می‌آفریند بدش نمی‌آید.

  • مادر یاسر ظرف‌هایی که شسته بود را یکی‌یکی با حوله خشک می‌کرد. با احتیاط در الماری می‌چید و با هر خم و راست شدن دردی در کمرش احساس می‌کند، چهرهٔ پدر یاسر را در ذهنش مرور می‌کرد. رد شکستگی سرش را که تا روی ابرویش دنباله دارد، دندان‌هایش را که یکی در میان پوسیده است وریش اش را که موهای سپیدش روزبه‌روز بیشتر می‌شود. هنگامی‌که سرش حمله می‌آید چشم‌هایش گرد شده و دست‌هایش در هم قفل می‌شود. به سقف خیره می‌شود ولبش را چنان با فشار گاز می‌گیرد که خون از آن سرازیر می‌شود. کاش زخم‌هایش فقط فیزیکی بود یا نامش در فهرست شهدا ثبت می‌شد! با یادآوری این درد آهی سوزناک کشید و آهسته گفت: نفرین به جنگ که همهٔ زیبایی‌ها را نازیبا می‌کند.

  •  ماه‌گل پیش‌دستی پر از میوه را روی میز گذاشت و پرسید: چیزی گفتی؟ گفت: نه فقط روزگار را لعنت کردم.

  • “غم نخور، بیا میوه بخور”.

  •  آخرین پیش‌دستی را در الماری گذاشت. روسری‌اش را که حالا طره‌های سفید و سیاه موهایش از آن بیرون زده بود را زیر گلو محکم کرد. آنگاه روی مبل روبروی ماه‌گل نشست. دستش را دراز کرد که سیب را بردارد. پشیمان شده و دستش را پس کشید. بلند شده به آشپزخانه رفت و یک کیسهٔ پلاستیکی آورد. نگاه سرشکسته‌ای به ماه‌گل و آنگاه به میوه‌ها انداخت و پرسید: همهٔ میوه‌ها برای من است؟

  • ماه‌گل با آهنگی متأثر گفت: البته

  • خب پس اگر اجازه باشد می‌برمشان خانه.

  •  تو گلویت را تازه کن من برای خانه هم کنار گذاشتم.

  •  نه خانم‌جان! از گلویم پایین نمی‌رود. کار امروز تمام شد! اگر اجازه باشد من و یاسر می‌رویم. هر چه از شب بگذرد سرک‌ها ناامن‌تر می‌شود.

  • ماه‌گل کنترل تلویزیون را برداشته و گفت: درست است جانم. راستی از پسرت چه خبر؟ پاسخ داد: دیروز حرکت کرده ولی هنوز خبر نداده، سفر اولش است، جوان و سربه‌هواست. بی‌گمان فردا زنگ خواهد زد.

  • گزارشگر تلویزیون گزارش می‌دهد: مرزبانان ایرانی افغان‌های جویای کار را شکنجه کرده و به هریرود انداختند. شماری از پیکرهای غرق‌شده پیداشده است ولی شماری از این جوانان هنوز ناپدید هستند.

  • سراسیمه کنترل را از دست ماه‌گل چنگ زد و صدای تلویزیون را بلندتر کرد. پیرمردی در مصاحبه‌اش می‌گوید: این جوانان از ناچاری برای کار به ایران می‌رفتند. درست است که در این ماه مبارک رمضان چنین ظلم کنند؟ مگر ما هم‌زبان و مسلمان نیستیم؟ گزارشگر می‌پرسد: دولت اقدامی کرده است؟ پیرمرد با بغض پاسخ می‌دهد کدام دولت؟ مگر دولت افغانستان تابه‌حال برای مردم دل سوزانده؟ خدا داد ما را از همسایهٔ جفاکار بگیرد.

  •  رنگ مادر یاسر مانند گچ سپید شده بود و دستانش می‌لرزید. ماهگل گفت: معلوم نیست که خبر راست باشد!حاجی که تازه به آن‌ها پیوسته بود گفت:خبر راست است ولی اینکه به‌راستی کار مرزبانان ایرانی است یا نه !باید بررسی شود.ناسازگاری سیاسی میان ایران و آمریکا ، آفت جان مردم افغانستان شده است.مردم افغانستان برای هر دو طرف بازیچه و اهرم فشار هستند. ماهگل اخم‌کرده گفت: برای مصیبت‌دیده‌ها چه فرقی می‌کند که چه کسی جنایت کرده ؟ درهرصورت این توده‌ی مردم هستند که آسیب می‌بینند.مادر یاسر از این بحث هیچ نفهمید چون  ذهنش  در بستر هریرود به دنبال گمشده‌اش می‌گشت. سراسیمه بلند شد و چادرش را برداشت باید می‌رفت تا ببیند کجا می‌تواند جگرگوشه‌اش را بیابد. حالت خوب نیست! صبر کن ! حاجی  شما را می‌رساند

  •  نه جانم! یاسر نباید چیزی بداند. طفل است، دل کوچکی دارد و برادرش تنها دل‌خوشی‌اش است. خود را به حویلی رساند. ماه‌گل دنبالش دوید و فریاد زد میوه‌ها را فراموش کردی! ولی پاسخی نشنید. یاسر به استقبال مادرش دوید و گفت: کار من هم تمام شد. دست یاسر را گرفت و دنبال خود کشاند. یاسر پرچانگی می‌کرد ولی مادر نمی‌شنید.

  • می‌دانی مادر؟ امروز به ماما یوسف گفتم: هنگامی‌که لالاناصر برگردد دیگر کار نخواهیم کرد. باید مکتب بروم.

  • می‌دانستی مادر؟ ماما یوسف هم درس‌خوانده و پیش‌تر کار دولتی داشته  ولی حاجی رمضان نوشتن نمی‌داند. پس چرا ماما یوسف پولدار نیست و حاجی پولدار است؟

  • مادر اشک‌هایی که همراه آب بینی‌اش روان شده بود را با چادرش پاک کرد و گفت: درس هم که بخوانی اگر کم بخت و راستگو باشی در این سرزمین روزگارت همین است.

  • یاسر پرسید: گریه می‌کنی؟ نه مادر، به گمانم بادهای صد وبیست روز هرات شروع‌شده! همین هنگام هرسال چشم‌هایم درد می‌گیرد و اشک می‌آید؟

  • جز روشنایی کمرنگ ماه هیچ نوری نبود. دو سایه در امتداد سرک روان بودند. مادر با خودش سوال و جواب داشت! هی به خود امید میداد وباز پس‌اش می‌گرفت. آیا این ماه را ناصر هم می‌تواند ببیند؟ یا آبهای هریرود حریری سیاه شده ، برتن‌اش پیچیده است؟ ها که می‌بیند، بی‌گمان بر کنده‌ای سوار می‌شود و به ساحل می‌رسد.فقط نوزده سال دارد.چگونه خواهد توانست؟ می‌تواند! بچهٔ من قوی است و می‌تواند سرمای آب هریرود را تاب آورد.

Zeen is a next generation WordPress theme. It’s powerful, beautifully designed and comes with everything you need to engage your visitors and increase conversions.

Top Reviews