طالبان ظالمانه مادرم را شلاق زدند

حماسه جهانبین

حماسه جهانبین

سال 1375 بود، طالبان هنوز به ولسوالی‌‎های کابل در کمین بودند تا تمام شهر را به تصرف خود بیاورند. یادم می‌‎آید روزی که از جنگ فرارمی‌‎کردیم؛هوا ابری و توفانی بود. روز تاریک  شده بود. گرد و غبار چشمان را می‌‎سوزاند و طبیعت با زبان بی‌‎زبانی نعره می‌‎زد. در حویلی خانه ما همه دوستان نزدیک جمع شده بودند، پدرکلان و مادرکلانم گریه می‎‌کردند. آن روزها دقیق نمی‌‎دانستم چرا؟ حال که فکر می‎کنم، اشک‌‎های آن روز شان برای یک دورهء سخت دوری و مهاجرت مادرم بود.

پاهایم که باید برای رفتن به مکتب و آموختن حرکت می‎کردند؛ با مهاجرت آشنا شدند. به مزارشریف مهاجر شدیم، جایی که هنوز برفراز آسمانش کبوتران سپید گاه‎گاهی از پرواز سخن می‎گفتند. زندگی نیمه جانی را آغاز نمودیم. همه خانواده در تلاش به دست آوردن لقمه نانی بودیم؛ تا بخوریم و نمیریم. من وظیفه داشتم که برادر و خواهر کوچکم را نگه‎‌داری کنم.

پدری خسته و نگران تنها آموزگار آن زمانم بود؛ او مرا کنار خودش می‏نشاند و من برایش صفحه‎های از کتاب را می‌‏خواندم، این برگ‎های کتاب مکتبم بودند، تمام سهم‎ من از آموزش و پرورش، سوادآموزی پنهانی یک کودک جنگ‎‎زده و مهاجر که تازه شکسته شکسته می‌‎توانست بخواند. شب‌‎ها که خانواده دور هم جمع می‌‌‏بودیم، سر و آخر گپ و گفت‌‎ها از جنگ و مرگ بود. وقتی چهره‌‌‏های آشفته و پریشان عزیزانم را می‌‎دیدم، سراسر وجودم را درد فرا می‌‎گرفت، به آغوش مادرم پناه می‎‌بردم و چشم‌‎هایم را می‎‌بستم.

یک سال و چند ماه بعد پرچم‎‌های سپید با نبشته‌‎های درشت سیاه تا آسمان مزار رسید. جنگ پشت دروازه‌‎ها بود، وحشت را با رگ رگم حس می‎‌کردم، تنها پناه‎‌ام دامن مادر و آغوش پدر بود، کودکانه به مادر و پدر چنگ می‌‎زدم، گویا می‎‌خواستیم با مشت‌‎های کوچکم آرامش بزرگی را به دست ‎آورم.

بامداد یکی از روز‌های تف‎‌زدهء تابستان بود. طالبان آمدند و پدرم را بردند، پدرم زندانی طالبان شد. مادرم رنجور شد، همه وقت کارش گریه کردن بود و برادر بزرگم برای رهایی پدر تا هر دَری می‌‎دوید. پدرم گناهی نداشت؛ اما خانواده ام شبی به دو فرد بینوا و بی‌‎خانمان از قوم هزاره پناه داده بودند، که فردای آن روز پدرم را طالبان بردند. پس از آن حادثه تا سال‌‎های سال فکر می‎‌کردم نباید به بی‎نوایان کمک کنم و به تفاوت‌‎های قومی و مذهبی انسان‌‎ها پی بردم. پس از این که پدرم از چنگ طالبان رها شد، بار دیگر برای مهاجرت بیگانه‌‎تر و دورتر کمر بستیم و رهسپار پاکستان شدیم. راه رسیدن به پاکستان راه دور و خطرناکی بود کوتل حاجی‎‎کگ. من تمام راه را گریه می‎کردم، وقتی به کوه‎‌ها و عمق دره‎‌ها نگاه‌‎ام گره می‌‎خورد، هر لحظه فکر می‌‎کردم که بس‎ قراضهء مان واژگون خواهد شد. من زیرلب خدا خدا می‎‌گفتم، آن سفر طولانی‌‎ترین سفری بود که خدا را خیلی یاد کردم.

یک هفتهء کابل در خانه مادرکلانم ماندیم، روزی با مادرم در موترهای شهری جایی می‌‎رفتیم، مادرم مصروف شیر دادن به خواهر کوچکم بود، ناگهان مردی با ریش بلند و دستار سپید جلومان سبز شد، مادرم غافلگیر شده بود، آن مرد شلاق دست‎داشته اش را به جرم بالا بودن برقع مادرم بلند کرد. حیرت‎زده فرود آمدن شلاق‌‎ها را بر سر مادرم نگاه می‌‎کردم. من فقط می‌‎توانستم گریه کنم، از همان روز با اجبار آشنا شدم، زنی که باید از سوراخ‌‎های کوچک برقع راه‌‎اش را پیدا کند. من  تا امروز هر مردی را با آن قیافه و قبأ یک شلاق به‎‌دست فکر می‎‌کنم.

مهاجرت این‌‎بار تلخ‌‎تر بود. خاک، خاک ما نبود و حرف مرزی در میان بود. ما کودکان بزرگ‌‎تر شده بودیم، زمانی حساس برای آموزش و پرورش مان بود؛ اما خانواده آن‎‌چنان برای پیداکردن لقمه نانی سرگردان بودند که خودم نیز هیچ‎‌گاهی برای مکتب رفتن فکر نمی‎‌کردم. حال که می‎اندیشم آن زمان من نقش مادر کوچک خانواده را داشتم. کودک‎ نگه‌‎داری می‌‎کردم و از بام تا شام به کارهای خورد و ریز رسید‎گی داشتم. گاهی هم که حوصله ام سر می‎‌رفت و بازیگوشی‎‌های کودکانه می‌‎کردم با عصبانیت و پرخاشگری مواجه می‎‌شدم.

کودکی ام در هوای تند و نفس‎‌گیر به نوجوانی رنگ داد، اما هنوز هم سهم من و تمام دل‎‌خوشی‎‌هایم خواندن برگ‎‌های کاهی‎ رنگ کتاب‌‎هایی بود که در میان بقچه‌‎ها و بستره‌‎های خانه تا این سوی مرز با ما همراه آمده بودند، گاهی هم شنیدن برنامه‌‎های رادیویی بی بی سی”جهان ما آینده ما” و یا هم” خانهء نو زندگی نو”، دنیای کوچکم همین بود. آرزوی ما برگشت به زادگاه مان و دم گرفتن زیر سایه‎ء سرد درختان انار، سیب… و نوشیدن آب ذلال چاه حویلی ما بود، گلوی تشنه و گرما‌زده ما می‎‌تپید و شب‎‌ها با  دیدن رویای دوغ‌‎سرد و سلاتهء که پدرم در کنار چاه‌‎آب با رومی‎ وطنی ریز ریز ترتیب می‌‎داد، طرح تبسم روی لبانم ترسیم می‎‌شد.

قصه‎‌ای من قصهء هر انسان این سرزمین است. ما کودکانی که بازیچه کودکی ‎‎های ما تانک‎ های سوخته بود، نوجوانان و جوانی که از دوره‌‎های سنی خود به صورت شایسته استفاده نکردیم؛ معشوق‎‌های که شنوایی خود را پای صدای مهیب شلیک گلوله‎ ها و انفجارها گذاشتند، حنای دست معشوقه‌‎ها خون شد، مادران چادرهای سرخ شان را در بیوه‌‎گی‎ های شان دفن کردند، پاها و دست‎‌های پدران کشت‎‌زارها را خونین ساخت، خواهران رویاهای شیرین شان را در سکوت سرد به گورستان‌‎ها بردند و برادران پای اهداف مردان سیاست “خدا بزرگ است” را تا دم مرگ فریاد می‎‌زدند. این همه ما استیم، بزرگ‎شده‎ های جنگ، نفس‎‌های از میان دود و آتش. خشونت و جنگ ما را انسان‎‌های خشمگین و پرخاشگری ساخت.

هنوز هم وقتی صبح‎‌ها به رسانه‌‎ها نگاهی می‌‎اندازم، مهم‌‎ترین خبرهای صبح‌‎گاهی مربوط به سرزمین من است؛ جنگ، طالبان و صلح پایدار. و من روز را با خبرهای چنه‌‎زنی‎‌های سیاسی‎ حکومت و طالبان آغاز می‎‌کنم.

در سرزمینی که اهالی ‎اش برای بردن عروس، تولد فرزند، پیام‎ آمدن عیدها و دیگر جشن ‎های خوشی… شادی شان را با صدای شلیک گلوله ‎ها تجلیل می‎کنند؛ آیا کودکان ما سخن از صلح خواهند گفت؟ زنان خندیدن را به یاد خواهند داشت؟ و یا هم مردان مهربان خواهند ماند؟ آیا ما می‎توانیم مهربان باشیم؟.

من برای کودکم خاطره‎ های خوب کودکی ندارم تا طعم دلش شیرین شود. اما به پاهایش کفش‎‌های سپیدی کرده‎‌ام و در جاده‌‎های سبز برایش سخن از عشق می‎‌گویم و شور طبیعت چادرم را تا دور دست‎‌ها روی چمن‌‎زارها می‌‎برد.

Zeen is a next generation WordPress theme. It’s powerful, beautifully designed and comes with everything you need to engage your visitors and increase conversions.

Top Reviews