نگاهی به کتاب زندگی جنگ و دیگر هیچ و سایه جنگ بر زندگی ما
زندگی جنگ و دیگر هیچ
نصیر کاوشگر
انسان ها زندگی را بر حسب تجربه ها و چشم دید های خود معنا میکنند. زندگی، برای هر فرد معنای خاص خود را دارد. شاید یک روز نو یک روز پرهیاهیو پراز شادی، شاید یک روز متفاوت از دیروز یا شاید یک طلوع خوشایند. ماهاتما گاندی میگوید «زندگی گذر تند لحظه هاست» او تجربه عمر خود را در معنا زندگی یکجا کرده است و همین طور سهراب سپهری می گوید «زندگی رسم خوشایندی است.» شاید برای او جریان زندگی در جاهای خوشاینده به نظرش آمده است. اما آیا برای کسانی که هر روز را با صدای جنگ آغاز میکنند، زندگی همین معنا را دارد؟ هرگز!
اوریانا فلاچی، پنجاه سال پیش از امروز یک سال عمر خود را برای تهیه گزارش از جنگ ویتنام گذراند و وقتی برگشت زندگی را «جنگ» معنا کرد. و کتابی نوشت تحت عنوان «زندگی جنگ و دیگر هیچ».
«زندگی جنگ و دیگر هیچ» اثر اوریانا فلاچی است که روایت از حضور یکساله اش در جنگ ویتنام و مکزیک را نوشته است که در سال 1970 برنده جایزه بانکارلا شده است. اوریانا فلاچی روزنامه نگار و نویسنده و مصاحبه گر سیاسی بود وی در زمان جنگ جهانی دوم به عنوان چریک به ضد فاشیسم فعالیت کرده است. ایتالیایی بود. از کتابهای شهره او میتوان جنس ضعیف، نامهی به کودکی که زاده نشد، انشاالله، یک مرد، مصاحبه با تاریخ و همین زندگی جنگ و دیگر هیچ، نام برد. و در نهایت همه آنانی در روز تولد خندیده بودند، در سال 2006هـ.ق (1385هـ.ش) به خاطر مرگ او گریستن.
کتاب «زندگی جنگ و دیگر هیچ» روایت دو طرف جنگ ویتنام و مکزیک است که در پاسخ به پرسشی «زندگی یعنی چه؟» نوشته شده است. اوریانا پس از این که خواهر پنج سالهاش از او سوال کرد «زندگی یعنی چه؟» به جنگی که میان ویتنام و مکزیک بود، رفت. یکسال در جریان جنگ زندگی خود را سپری کرد. وقتی از آن جا به خانه برگشت کتابی نوشت و نام او را پاسخ سوالی که از او کرده بودند گذاشت «زندگی جنگ و دیگر هیچ» که شامل مصاحبهها و گفتوگوهایی است که با آدمهای دو طرف جنگ انجام شده است. این کتاب چشم دید و روایت زندگی یک سال اوریانا فلاچی و روایت یک جنگ است که روزانه و تاریخوار آن را نوشته است. اما چه چیزی در این کتاب با زندگی یک فردی که در جغرفیایی شبیهی افغانستان زندگی میکند و روزانه کودکان با صدای انفجار، انتحار و جنگ زندگی را آغاز میکنند، شباهت دارد؟
آنچه که این کتاب را با زندگی امروزه ربط میدهد روایت هایی است که در این کتاب نوشته شده است، پاسخهایی که اوریانا فلاچی از سربازان درجریان گفتوگوهای بدست میآورد. از هنگامی که به دنیا آمدم گوشم را با کلمهی پرچم و وطن پر کرده اند و همیشه به من آموخته اند که باید به شهید شدن و به شهادت رسیدن افتخار کرد ولی هرگز کسی نگفت که چرا کشتن به خاطر دزدی یک گناه بزرگ است.» (فلاچی:ص24( یکی از پاسخ هایی که اودریافت میکند همین است-یعنی کسی که در جنگ میمیرد «شهید» است. وشهید کسی که از دید همه به «بهشت» می رود. حالا این که کدام برحق میمیرد و چه کسی جنایت را مرتکب میشود اگاهی در این باره نیست. و این پاسخ، تنها یک جمله نیست بل یک عمر همینگونه که در ویتنام قربانی گرفته است در افغانستان نیز قربانی گرفته است. واژه «شهید شدن» و «بهشت رفتن» در زندگی از ما قربانی های زیادی گرفته است، کشتن افراد بیگناه، حمله بر مسجد، انتحاردر داخل مسجد، انفجار دادن شفاخانه و کشتن اطفال، با این کارهای هر روز کسانی که این کار را انجام میدهند گمان بر این دارند که «شهید» میشوند و به بهشت میروند. این نا فهمی ها تنها چیزی است که سالهای سال است در این آتش مردم بی گناه میسوزد و گاه در سرک، گاه در مسجد، مکتب، در شفاخانه و گاهی در محفلی که رسم او بر خوش بودن است(عروسی) و گاهی حتا درخانه. فقط یک صدا «گرم» همه چیز را نابود میکند. و هیچ موردی برای اثبات این کار ندارند که کشتن افراد بی گناه ویران کردن خانهها و جنایت های ضد بشری راهی را برای «بهشت» باز میکند. افتضاح است، فقط خشونت و باز تولید خشونت، انسانکشی و ویرانی. ما سالهاست زیرنام دین از سوی تروریستان کشته میشویم. به پندار تروریستان و جنایتکاران افرادی که عمل انتحار را انجام میدهند از جمع «شهیدان» حساب میشوند، حالا آنکه دروغ و بهانهای بیش نیست. تداوم خشونت و انسانکشی. هیچ اسنادی برای اثبات جنایاتشان ندارند. تنها چیزی که دارند گفته های است که به گونه افراط گرایانه برای شان بیان شده است و بس. این موضوع آدم را یاد گفته ابوعلی سینا بلخی میاندازد که میگوید«به قومی مبتلا شده ایم که فکر میکنند خدا جز آنها کس دیگری را هدایت نکرده است.»
مورد دیگری که این کتاب را با زندگی امروزی مان ربط میدهد سرشت و خو است. انسانها وقتی در یک مکان یک سال خود را میگذراند با فضا و طبیعت آنجا خو میگیرند. اوریانا درست همین چیز را تجربه میکند. اوریانا جدا از این که روایت جنگ را در این کتاب نگاشته است، با مواردی که خو کرده را نیز روایت کرده است. یکی از این موارد عادت کردن او با فضای جنگ است. زمانی که او تازه به میدان جنگ به خاطر تهیه گزارش میرود، از سر و صدای ابزار جنگی در هراس میباشد به کشته شدهها درست دیده نمیتواند. اما جنگ چیزی شبیه این است که هر چیز را از انسان میگیرد. از او هم این نوع حس را میگیرد. پس از مدتی را که درآنجا سپری میکند او با شرایط جنگی انس میگیرد، دیگر از سر و صدای ابزارهای جنگی هراسی نمیداشته باشد. از بالای مردهها میگذرد و تا آنجا چنان با شرایط جنگی عادت میکند که چرخبالی که پرتاب گلوله بالای دشمن را انجام میدهد و هر لحظه گمان بر این است که آن چرخبال توسط نیرو مخالف با گلوله به زمین پرتاب شود و سقوط کند اما؛ او سوار آن میشود در حالی که خلبان بالای دشمن شلیک میکند بدون هراس با خلبان آن چرخبال درگفت وگو میشود. این مورد شاید شجاعت او را نشان بدهد اما یک مورد دیگری هم در این عمل او جای دارد، چیز شبیه عادت کردن با شرایط جنگ است.
حالا تصورکنید کسی که یک سال را با این حالت سپری کرده است، اینقدر با این حالت انس گرفته است و معنای زندگی تنها برای او «جنگ» شده، کودکان و جوانانی که سالهاست در افغانستان با این شرایط زیست دارند، هر صبح را با صدای گلوله، انتحار و انفجار آغاز میکنند و در هر غروب در رسانهها گریههای مادر و پدر همان کسانی که در این انفجار و انتحار و یا در جنگ رو در رو کشته میشوند را میبینند. تنها این نیست با همین واژه (جنگ) زاده میشوند وبا همین واژه بزرگ میشوند و میمیرند. یک کودک که در هلمند، کندز، بغلان، لوگر، غزنی، خوست، قندهار، ننگرهار وغیره حتا کابل که از دید همه امن ترین ولایت است اما؛ چنین وضعیت وجود دارد، پس برای آنان زندگی چه معنای داشته باشد؟ بعید نیست که آنان زندگی را جنگ معنا کنند و هر روز در خیابانها به جنگ تن به تن و یا بیشر علاقه به مواردی که در آن خشونت است، نشان بدهند. بعید نیست که آنان به جای لوازم کودکانه، ابزار پلاستیکی شبیه به ابزار که در جنگ استفاه میشود، خریداری کنند. بعید نیست که آنان توسط ابزار شبیه تنفگچه بالای دیگری حمله کنند.
از کودکان بگذریم من خودم را مثال میزنم: من که 24 سال عمر خود را در کابل گذرانده ام، به گفته هر کسی «امن ترین ولایت»، به گمان زیاد تعریف من از زندگی همین واژه «جنگ» است. چون با این واژه عادت کردهام. در هر لحظه عمر با این واژه بزرگ شدهام. وقتی کودک بودم برایم گفتند که در راه شمال «جنگ» است، درست چهار سال داشتم گفتند مادرکلانت در «جنگ» کشته شد. چند روزی نگذشته بود که گفتند خالهام در «جنگ» از بین رفته است. وقتی کمی بزرگ شدم رفتم مسجد، ملای مجسد برایم گفت که وقتی دو حرف را وقتی «جنگ بیندازی» درست خوانده میشود. وقتی بزرگتر شدم با واژه های انتحاری انفجار و سر بریدن آشنا شدم. طلوع های که از خواب بیدار شدم با صدای انفجار بود وقتی طرف مکتب رفتم تمام هوشم بر این بود که ایا آن جا «جنگ» است؟ همین گونه غروبهای که باید پر از سکوت میبود صدای گریه مادران و پدران در تلویزیون ها نشر میشد و من میشنیدم که «در فلان ولایت به این آمار سرباز و انسانهای ملکی و بیگناه کشته شده است. در فلان منطقه انفجار شده و بیشتر از 100 نفر زخمی ویا کشته شده است. جنگ درفلان ولایت جان هفت عضو یک خانواده را گرفت» و حالا که دوره دانشگاه هم گذشت با صدا انتحار انفجار روز آغاز میشود و با شنیدن خبر های جنگ روزهایم به پایان میرسد. اگر کتابی هم بیشتر جلب توجه مان میشود یا در باره جنگ و یا درباره خشونت است. اگر ویدیو یا متنی که از رسانه در افغانستان بیشتر جلب توجه دارد، در باره خشونت و جنگ است. پس زندگی برای مان چه معنای بهغیر جنگ داشته؟
در کشورهای دیگر، کسانی که به اندازه من عمر دارند، زندگی برایش معنای دیگری دارد. مثل یک روز خوب، یک روزمتفاوت و یک روز روشنتر از دیروز. شاید میشد معنی زندگی برای ما هم یک هم روز خوب، یک روزمتفاوت از امروز تعریف میکردند، شاید میشد زندگی را برای مان شبیه طبیعت سبز بود که همه پرندگان در آن آواز میخواندند و پراواز میکنند برای خود اشیانه میسازند. اما نشد، شاید میشد آن هم زمانی که عقل بر نادانی و شعور بر بی شعوری غلبه میکرد. آن زمان زندگی برای مان معنای دیگری بیغبیر از واژه جنگ میداشت.
Zeen is a next generation WordPress theme. It’s powerful, beautifully designed and comes with everything you need to engage your visitors and increase conversions.