محمد رضا پارسا
آواره شدیم
صبح ۱۵ آگیست2021 به دفتر کارم میرفتم، حال وهوای کابل نگران کننده بود. چشمام به پرچمهای پارهپارهای خیابان دارالامان که برای جشن استقلال شهرداری کابل نصب کرده بود افتاد که پیش از برگزاری جشن تکه پاره و آشفته شده بودند.
صبح آن روز به خاطر کار و دیدن همکاران قبلیام به دفتر پروژههای تعلیمی بی بی سی رفته بودم. در آنجا با همکاران قبلیام در مورد نگرانیها و آمدن طالبان بحثهای زیادی داشتیم. هنگام بر آمدن از دفتر بی بی سی، وضعیت جادههای کابل وهمناک وعجیب به نظر میآمد.
در خیابانها همه آشفته بودند. زمزمه بود که طالبان به کابل رسیده است. سربازان ارتش خسته و آشفته به نظر میرسیدند. کسانی را دیدم که گریه میکردند و میگفتند: “طالبان آمدند”. بغض گلویم را گرفته بود. ازدحام و سنگینی ترافیک در جادههای کابل بیشتر و بیشتر میشد. وضعیت نورمال نبود، ترس و وحشت به وضوح دیده میشد. هر کس به سمتی فرار میکرد. صدای فیرهای پراکنده نیز به گوش میرسید. تعدادی از مردم به سمت میدان هوایی پا به فرار گذاشته بودند. سنگینی ترافیک امکان حرکت موترها را بطی و حتا متوقف ساخته بود. مردم ترجیح میدادند پیاده راه بیفتند، من هم در جمع عابران قدم گذاشتم. فرار به سمت میدان هوایی بیشتر و بیشتر میشد، من نگران خانواده، خانم وطفلهایم بودم. به سمت خانه راه افتادم، مسیر راه را با درماندگی و خستگی مفرط قدم میگذاشتم، سرانجام من به خانه رفتم.
همه چیز تکاندهنده، تلخ و باور نکردنی بود. اندوه بر روان جمعی مستولی شده بود. تلخکامی و شکست در ظاهر شهر پیدا بود. وحشت و فرار مردم به هر سمتی، و این فرار و ترس وحشت را مضاعف و سنگین کرده بود.
احساس میکردم که دوباره به یک خواب تکرارشونده پا گذاشتهایم. دوره سیاه و اختناقآور طالبان در ذهنم تداعی میشد. در دور اول طالبان کودکی بیش نبودم، اما رنجها و شکنجههای آن دور از هیچ کسی پوشیده نمانده بود و من آن را میدانستم. من دوره سیاه طالبان را در کودکی دیده بودم، تقریباً میدانستیم که طالبان بیایند چه شکل و چه وضعیتی خواهد شد.
هر روز خبر تحولات أفغانستان را دنبال میکردم. محال به نظر میآمد که به این زودی کابل سقوط کند، اگر سقوط رخ میداد، باید چند سال و یا ماهها را در بر میگرفت، نه چند روز.
اما این تحولات چنان سریع پیش آمد که همه شوکه شدیم تا پلک برهم زدیم دههاهزار نفر آواره شدند. سقوطی که ممنوعیت، محرومیت و سلب آزادی را با خود دارد. آوارگی، بیکاری، محرومیت زنان از کار و تحصیل حاصل این سقوط بود.
آنچه سرگیجهآور بود، فقط حجم و سرعت این رخداد نبود. بل این حقیقت را هم پی بردیم که ریسمان تحولات در دست دیگران بود و ما کوچکترین نقشی در تعیین سرنوشت و تکلیف خویش نداشتیم. سرانجام غرب با همان گروه افراطی که بهانه ورودش به افغانستان شده بود پیمان تسلیمی بست و بازیگران داخلی زمان این فروپاشی را سرعت بخشیدند و روی پیکرهای بیروح سربازان و قربانیان آزادی پا گذاشته و همه دستآوردها را به باد هوا دادند.
اکنون ما هم مانند دهها شهروند افغانستان در یکی از کشورهای همسایه آوره شدهایم. آوارهبودن یعنی تبعید نا خواسته، زیستن توام با رنج و محنت، با کمترین امید و پایینترین جایگاه که به ناامیدی میاندیشیدی که ناخواسته دچاراش شدی و منتظر معجزهای هستی که رخ بدهد و از این ناامیدی و احساس ناآرامی رهایی یابی.
این روزها شاید به سادهگی از یادمان برود، اما ما در حال تماشای یک نمایشنامه نبودیم، ما متن این نمایشنامه را تا انتهایش با هم نوشتیم. من بسان بسیاری آواره هستم. این آوارگی و بی وطنی برای بسیاریها دردیست بس تلخ. هنوز به رهایی امید داریم. به امید آن روز.