عباس اسدیان
در رسالهی گرگیاس -یکی از رسالات افلاطون و نیز نام یکی از سوفسطائیان نامور در یونان باستان- محوریت بحث بر سر مسالهی تقابل فلسفه با «سخن» است. از آنجاییکه آثار افلاطون در قالب گفتوگو به نوشتار درآمده، رسالهی گرگیاس نیز به ترتیب با گفتوگوهای سقراط با گرگیاس، پولوس و کالکلیس ادامه مییابد. در این مجال تلاش میکنم بدنهی گفتوگوی سقراط با این سه فرد را در پاراگرافهای جداگانه بیاورم.
گفتوگو با گرگیاس
گرگیاس ادعا دارد که «سخنوری» نوعی هنر است که موضوع آن سخن میباشد، اما سقراط بااستفاده از روش دیالکتیکی مرحله به مرحله پرسشهای خود را مطرح میکند تا اینکه در نهایت گرگیاس را از دایرهی گفتوگو خارج میسازد. سقراط برای گرگیاس میگوید بهتر است آدم مجاب شود تا اینکه دیگری را مجاب کند. از اینرو، گرگیاس مجاب میشود که سخنوری که کارش «معتقد» ساختن است نه دادن «دانش»، به آدم چیزی را نمیآموزاند. همچنان، سقراط به گرگیاس میفهماند که مخاطب سخنوران باید بیشتر آدمهای جاهل باشند تا دانا، زیرا این نادانها میباشند که به سخنان سوفیستها – که هیچ حقیقتی را بیان نمیکنند –، گوش میسپارند. البته از این گفتوگو میتوان به یکی از مهمترین و دوامدارترین مساله در تاریخ فلسفه نیز اشاره کرد: تقابل فلسفه با سفسطه.
سوفسطائیان بر این باور بودند که هیچ حقیقت مطلق وجود ندارد، زیرا حقیقت براساس دیدگاه هر آدمی قابل تغییر است. بنابراین، نظر به شرایط میتوانیم حقیقت را حسب دلخواه خودمان تفسیر کنیم. البته باید علاوه کرد که این دیدگاه سوفسطائیان در عالم سیاست بسیار کاربرد دارد. میدانیم که هیچ سیاستمداری به حقیقت مطلق باور ندارد و بیشترین تلاش هر مرد سیاسی این است که از هر روش ممکن استفاده کند تا به اصطلاح دل مردم را بهدست بیاورد و زمان سلطنتاش را تمدید کند. یکی از روشهاییکه سیاستمرد را به این هدف نایل میسازد، استفاده از نیروی سخن است. از اینجا واضح میشود که هر سیاستمردی لزوماً با سوفسطائیان نسبتی برقرار میکند، زیرا هر دو گروه به قدرت نیروی سخن، جهت اغفال مردم، باور دارند. داشتن چوناین رویکردی نسبت به امورات زندگی از طرف سوفسطائیان برای کسانی چون سقراط به هیچوجه مورد پذیرش قرار نمیگرفت و به همین خاطر بود که او اکثر زندگیاش را در تقابل و مبارزه با این گروه بهسر برد. سقراط و به تبع او افلاطون و ارسطو، بهعنوان مهمترین چهرههای فکری در تاریخ بشر تمام تلاششان را به خرج دادهاند که به باطلبودن مدعای این گروه صحه گذاشته و از ایدهی «حقیقت» دفاع کنند. اینکه گفتیم فلسفه مدام در برابر سفسطه قرار میگیرد نیز مبین همین مساله است، یعنی فلسفه از وجود حقیقت دفاع میکند درحالیکه سفسطه به حقیقت باور ندارد. تلاشهای سقراط – که در این رساله افلاطون آن را بیان میکند – کلاً مبتنی بر این قاعده است که حقیقت وجود دارد و ما باید در برابر زیرپاشدن و نادیدهگرفتهشدن حقیقت به واسطهی سفسطه مبارزه کنیم و نگذاریم حقیقت بیارزش شود.
گفتوگو با پولوس
در بخش دوم گفتوگو، پولوس به صحنه میآید. اساس سخنان پولوس بر این رأی استوار است که «ظلمکردن بهتر از ظلمدیدن است»، اما سقراط بهشدت مخالف این ادعا است و از خلال گفتوگو برای پولوس ثابت میکند که «کسی که ظلم میکند سیهروزتر از کسی میباشد که مظلوم واقع شده است»، زیرا کسی که ظلم میکند روح و رواناش بیمار و به لحاظ نفسانی بسیار انسان حقیر میباشد و نیز سقراط به پولوس میفهماند که سخنوری اصلاً هنر نیست، بل نوعی ورزیدگی میباشد که بخشی از امر سیاسی را دربرمیگیرد و از اینرو شبیه به چاپلوسی میباشد. سخنور با طعمهی «لذت» عوام را فریب میدهد. یک سخنور هیچ هنری غیر از فریبدادن عوام ندارد.
گفتوگو با کالکلیس
در بخش سوم و آخری کالکلیس وارد صحنه میشود. او که از نتیجهی گفتوگوهای سقراط با گرگیاس و پولوس بهشدت ناخوشنود بهنظر میرسد ابتدا تلاش میکند با یک خطابهی نسبتاً طولانی همزمان هم سقراط را تحقیر کند و هم تحت تأثیرش قرار بدهد. ادعای کالکلیس این است که میگوید بنا به اقتضای قانون طبیعت ما باید مجاب شویم که حق است که «قوی» بر «ضعیف» حکومت کند. با این ادعا کالکلیس میخواهد ثابت کند که هرکسی که بهلحاظ جسمانی توانایی بیشتر دارد، ضرورتاً حق حاکمیت بر ضعفا را نیز دارا میباشد، اما زمانیکه سقراط از او میپرسد آیا کسی که دانش بیشتر دارد، میتواند بر جماعت حکومت کند یا خیر، کالکلیس هم دچار تناقض در گفتار میشود. او میگوید که فرد دانا حق حکومت بر جماعت نادان را دارد و این در صورتی است که بهلحاظ جسمانی یک فرد بهمراتب ضعیفتر از جمع است. این حرف خلاف مدعای قبلی کالکلیس میباشد. سقراط به کالکلیس میفهماند که سخنور باید عادل باشد تا عدالتنگری را در روح مردمان بیدار کند. بهنظر سقراط روح سخنوران دچار لجامگسیختگی شده است و بنابراین نمیتوانند مردم را بهسمت نیکبختی – که همانا تنها هدف ما در زندگی میباشد – رهنمون شود.
آخرین بحثها در رسالهی مورد نظر بهسمت اخلاق کشانده میشود. اینجا بیشتر همان گزارهی «انسان خودت را بشناس» خودش را نمایان میسازد. سقراط خود میگوید تنها نتیجهی گفتوگو این بود که «آدمی باید از ارتکاب ظلم بیشتر بهراسد تا از تحمل ظلم و همهی کوشش انسان باید صرف آن شود که چه در زندگی خصوصی و چه در برابر دیگران از ارتکاب ظلم بپرهیزد، سخنوری و هر هنر دیگر را فقط برای خدمت به عدالت بهکار بندد». سقراط کالکلیس را به راه خود (فلسفه) دعوت میکند، چرا که از این طریق به ما روشن شد که «بهترین راه، چه در زندگی و چه در پس از مرگ، راه عدالت و قابلیت انسانی است»، اما از آنجایی که کالکلیس ادعا داشت که فلسفه نهتنها چیزی را به آدم نمیدهد، بل حقیرش نیز میسازد، سقراط در پاسخ میگوید: «اگر تو بهراستی نیک شوی و قابلیت بهدست آوری، هیچ بدی به تو نخواهد رسید» و فلسفه قابلیتهای روحی انسان را به تعالی میرساند.
جمعبندی
بهصورت عموم، به علاوهی مخالفت سه فیلسوف مهم یونان باستان (سقراط، افلاطون و ارسطو) با سوفسطائیان آنها از دیدگاههای فضیلتمحورانه نیز بهشدت دفاع میکردند. خصوصاً سقراط و افلاطون براین باور بودند که انسان بایستی زندگیاش را فضیلتمحورانه بهپیش ببرد و در هیچ شرایطی نباید تسلیم دروغ، نیرنگ و پلشتی شود. آنها میدیدند که عملاً بیشترین هجوم به دیدگاههای فضیلتمحورانه در حوزهی سیاست صورت میگیرد. از اینرو، تلاش میکردند که سیاست را نیز بر مبنای یک دیدگاه فضیلتمحورانه تعریف کنند. بهعنوان نمونه ایدهی مدینهی فاضلهی افلاطون و در رأس آن کتاب «جمهور»، مهمترین تلاشی است در جهت اینکه سیاست باید با فضیلت گره بخورد. انسان نمیتواند فضیلتها و زیبایی را نادیده بگیرد. انسانی که به چوناین چیزی در زندگی باور نداشته باشد، به لحاظ روحی آدم بیمار محسوب میشود. سقراط و افلاطون باور داشتند که ضررهای مرض روحی به مراتب بیشتر از آفتهای مرض جسمی است. پس اگر بخواهیم زندگی معنادار و زیبا داشته باشیم، باید در هر حوزه به ایدهی «حقیقت» و «فضیلت» باور داشته باشیم.