گل احمد یما؛ استاد دانشگاه و پژوهشگر
چادر نشینی، یک شیوۀ زندگی در یک مرحلۀ حیات بشریست زمانی که هنوز اقامت دایمی در یک محل وجود نداشت. وقتی که شهرها و روستاها برای اقامت دایمی ایجاد شد، تعدادی از انسانها چادرنشینی را ادامه دادند، که تا امروز این شیوۀ زندگی “چادر نشینی” در جاههای مختلف جهان دیده میشود. در افغانستان، چادر را غژدی و چادر نشین را کوچی میگویند. شعرروایتی توروایانا به نام “غژدی” جنبههای گوناگون حیات چادرنشینان را با زیبایی خاصی به وصف میگیرد و آن را به عنوان یک پدیدۀ جهانی که خود را فرزند زمین میداند و آسمان را مادر یاد میکند، مطرح مینماید. همۀ نقاط جهان را مال خود میداند و در آن اقامت میگزیند. شعر روایتی “غژدی” در شش بند روایت شده است.
بند اول، برپا داشتن غژدی و افروختن آتش را در غروب یک روز بیان میکند. بند دوم، اینکه چادرنشینان مهمان نواز اند و از مسافران و خستهگان پذیرایی میکنند و به محاسن سفیدان خود ارزش میدهند. بند سوم، موضوع سرودهای پارینه را مطرح میکند که توسط دختران جوان اجرا میشود؛ محاسن سفیدان به نوای آنها گوش میدهند و جوانان به آنها رغبت نشان میدهند. بند چهارم، به سگها بهعنوان پاسبانان اشاره دارد و اینکه دشمنان یا بیگانهگان بالای آنها حمله کنند. آنها همه جای زمین را مال خود میدانند و به شیوۀ زندگی خود که همیشه در حرکت اند و محل پیدایش و آرامگاه ابدی اجداد شان معلوم نیست اشاره دارد. بند پنجم، به دختران چادر نشین اشاره شده که خیالات بلند پروازانه دارند و همواره به آسمان و ستارهگان میبینند. بند ششم، به جوانان چادرنشین میپردازد که در صبح وقت به صیقل دادن شمشیر خود مشغول اند. این شعرروایتی از یک غروب شروع میشود و در یک صبحگاه ختم میگردد. در همین چند ساعت راوی به موضوعاتی چون کهنسالان، کودکان، جوانان و دختران اشاره دارد؛ وی از آتشکدهای که در میان آنان اهمیت زیاد دارد و تنها جاییست که در غژدی، سر آن باز است؛ سخن میگوید؛ به زندگی چوپانی یا شیوۀ تولید شبانی اشاره میکند. از بردن رمهها در صحرا که با نوای نی چوپان همراه است، سخن میزند و نیز به آب آوردن از چشمه که کار دوشیزهگان است و راحت بودن کهن سالان و احترام به آنها و حرمت گذاشتن به مسافران و خسته گان اشاره میکند. ”غژدی ها را برپا دارید و آتش بیفروزید
رمهها گرد می آیند و نوای نی جان سوز تر میشود/ سایۀ درختان به درازی خود می افزاید/ و خورشید میخواهد در حصار کهسار پنهان گردد/هله بشتابید ! دوشیزهگان از چشمه بر میگردند/و کودکان د ردم واپسین روز بازی میکنند/ دیری نخواهد کشید که به جز درخشیدن آتش چیزی به نظر نیاید. و شب در ردای ظلمانی خویش چهان را بپوشاند.”
شعرروایتی با جملۀ آمرانۀ غژدیها را برپا دارید و آتش بیفروزید! آغاز میشود. غژدی یا چادر خانۀ سیار است، تکههای بزرگ با چوبهایی که توسط آن ایستاده میشوند. خیمه و خرگاه دو نوع دیگر خانههای کوچی نشینهاست که از غژدی فرق دارد. اشاره به غژدیها نه غژدی به صورت جمع نه مفرد، این معنا را دارد که نظر به ضرورت تعدادی از غژدیها هر غروب برپا میشوند. یعنی غژدیها هر غروب کم یا زیاد میشود یا اینکه تعداد آن تغییر نمیکند. افروختن آتش در حیات چادر نشینی نیز یک امر ضروریست که در مکان معین صورت میگیرد. اقتصاد کوچیها، اقتصادی مالداریست. تربیۀ رمه، جزئی از حیات کوچی ها میباشد. روز گوسفندان به چراگاهها میرود و غروب نزدیک غژدی یا محل اقامت کوچیها جمع میشوند. چوپانها که معمولا تنها میباشند با خود نی دارند. نی از قدیمیترین آلات موسیقی است که بیشتر چوپانها مینوازند. زمان در این شعر روایتی، با توضیح در بارۀ سایه و غروب آفتاب بیان شده است. در غروب سایه دراز میشود و آفتاب در پشت کوهها پنهان میگردد.”هله بشتابید!” تاکید بر تعجیل در کار برپا داشتن غژدیها و افروختن آتش است. جوانان به چوپانی مشغولند، دخترکان که وظیفۀ آب آوردن را دارند از چشمه سار برگشتهاند؛ کودکان در آخر ساعات روز بازی میکنند. آتش روشن شده است. هر قدر شب تاریکتر شود، نور آتش در صحرا خودنمایی میکند. برپا داشتن غژدی و روشن کردن آتش اشاره به وقت استراحت و رفع خستگیهای کار روزانه را در شب دارد.
“تابش آتشهای ما، مسافران را به سوی خود میخواند/ و سایۀ غژدیهای ما خسته گان را پناه میدهد/ در صحرا، مَلجای بهتر از سیه چادر چادرنشن نیست/ و گوشه یی آرامتر از گوشۀ آتشکدۀ وی نمیباشد./ در آنجا اختران با چشمان مست درخشنده از خلا به سوی ستاره گان مینگرند/ و چهرۀ کودکان صحرا نورد از روشنایی آتش گلگون میشود/ درآنجا پیره مرد سمین موی در کناری می آساید/ و خستگی را از پیکر خویش میراند.” کسی که به برپا داشتن غژدی وافروختن آتش امر کرده بود و میگفت: “هله بشتابید” تنی از میان غژدی نشینان است و ازافروختن آتش و برپا داشتن غژدی راضی به نظر میرسید. شعلههای آتش در صحرا چنان بلند است که از دور چشم مسافران را به خود جلب میکند. پیر مرد سیمین موی وقتی نظم و ترتیبی که در ایستادن غژدیها میبیند به فکر خستگی کار روزانه میافتد که در پناه وسایل راحتی غژدی میتواند رفع گردد. در صحرا پناهگاهی بهتر از چادر سیاه چادرنشینان نیست و گوشهای بهتر از آتشکدۀ آن وجود ندارد. سر اتشکده باز است و دختران از آنجا به آسمان میبینند و چهرۀ کودکان از گرمای آتش گلگون میشود. در آنجا پیر مرد سپید موی در کناری مینشند و خستگی را از خود میراند.
” ای زاده گان بیابان/ سرود پارینه را بخوانید و از گذشته گان سخن گویید/ ای دختران صحرا! به نوایی، اندوه پیره مردان را بزدایید/ و قلب جوانان را بربایید/ از حنجرۀ لطیف خویش آن نوایی را بکشید که ستاره گان/ به رقص آیند و آبها در تلاطم”/ آن پیره مرد سیمین موی میگوید: ای بیابان زاده گان! سرود پارینه را بخوانید و از گذشتهگان سخن گویید. سرودی که بیابان زادهگان میخوانند، سرود کهن است و موضوعاتی در آن یاد میشود که ارتباط دارد به نیاکان بیابان زادهگان(سرود کهن در آتشکده به مراسم بسیار قدیمی اشاره میکند به مراسمی که سرودها و مناسکش در ویداها و اوستا ساخته است.) ای دختران صحراً! به نوایی اندوه پیرمردان را بزدایید و قلب جوانان را بربایید. از حنجرۀ لطیف خویش آن نوایی را بکشید که ستارهگان به رقص آیند و آبها در تلاطم. (در میان ریشیها نامهای متعدد دختران شاعر و زنان شاعر آمده است و شعرها و سرودهای بیشماری به آنها نسبت داده شده است.)
“سگها پاسبانی میکنند/ بیگانه گان صلح و آرامش ما را به هم نخواهند زد/ در هرگوشه یی که رحل اقامت می افگنیم از ماست./ کوه و دره ، صحرا و دامان، از آنِ صحرانوردان است./ جهان پهناور مال ماست./ ما فرزندان زمنیینم و آسمان نیلگون مادر./ این هر دو با ما خواهند بود و ما را نخواهند گذاشت/ چون سپهر در دورانیم/ روزها، ماهها و سالها یکسان میگذرند./ راه ما را پایان نیست/ و با عمر درحکتیم/ محل پیدایش و آرامگاه ابدی خویش را نمیدانیم/ گهوارۀ ما و گور ما جهانست/ اجداد ما در راه زاده شده اند، در راه زیسته اند و در راه از جهان چشم پوشیده اند.” آن مرد میافزاید: (بسرایید)، سگها پاسبانی میکنند، بیگانه گان صلح و آرامش ما را برهم نخواهد زد (اگر در این صحرا بیگانهای قصد حمله داشته باشد، سگها سرو صدا میکنند، ماخبرمیشویم) در هر گوشهای که رحل اقامت میفگندیم از ماست. کسی گفته نمیتواند که چرا در آنجا مقیم شدهیم. کوه و دره، صحرا و دامان از آن ِ صحرا نورد است. جهان پهناور، مال ماست. ما فرزندان زمین هستیم و آسمان نلیگون مادر(در فلسفۀ مشاء افلاک، آبای علوی و عناصری که در زمین است، مادران یا امهات سفلی خواند میشود). چون زنان در اشعار بسیار قدیم در دورۀ شبانی از قدرت بسیار در جامعه برخوردار بودند، به حفاظت کودکان میپرداختند و مانند چتر بالای کودکان بودند. به همین جهت شاید آسمان نیلگون در این شعر، مادر خوانده شده است. آن مرد میگوید: این هردو( زمین و آسمان) با ما خواهند بود و مارا تنها نخواهند گذاشت. اضافه میکند: “چون فلک در دورانیم، روزها، ماهها و سالها یکسان میگذرند؛ راه ما پایان ندارد. همه عمر در حرکت هستیم؛ از یکجا به جای دگر میرویم؛ محل پیدایش و آرامگاه خود را نمیدانیم. گهوارۀ ما و گور ما جهان است. اجداد ما در راه زاده شده اند؛ در راه زیسته اند و در راه چشم از جهان پوشیده اند.
” ای دختر جوان! ای دوشیزۀ صحرا نورد! / ای بعبت سیار! و ای محبوبۀ آوراره!/درشبهای تار دیده گان خویش را به چرخ برین میدوزی/ و با فروغ کواکب میسوزی/ دو نرگس فتانت، در بین ستاره گان، خیالات بلند پروازت را تعقیب مینمایند. تصورات و خیالاتت از ساحت غبرا چون آهنگ فرشته گان به بال میبراید/ و با امواج دریای بیکرانۀ آسمان میغلتد/ و با صخره های درخشان و پراگندۀ انجم برخورده از هم میپاشد و هزارن دختر دگر را به میان می آورد”/ آن مرد میفزاید: ای دختر جوان که در شبهای تاریک دیدهگان را به چرخ برین میدوزی و با فروغ کواکب میسوزی؛ دو چشمت خیالات بلند پروازت را تعقیب مینماید؛ تصورات و خیالاتت از زمین چون آهنگ فرشتگان به بالا میرود و با امواج دریای آسمان میغلتد و با صخرههای انجم برخورده از هم میپاشند و هزارن دختر (اختر) به میان میآورد و بدین صورت نزدیکی میان دو شیزۀ صحرا، لعبت سیار، محبوبۀ آواره، دختران جوان و اختران آسمان ایجاد میکند. آنها را همگون میداند. (اینکه در بند چهارم، آن مرد آسمان را مادر خوانده است توجیه میشود.)
” جوان کوچی سپیده دم شمشیر خویش را از نیام بر آورده/ در اولین پرتو خورشید، صیقل مینماید./تو گویی آفتاب دگری، چون خورشید آسمان در قلب غژدی طلوع میکند و نگاه وی را به خویشتن خیره میدارد./ آری، فرزند جوان جهانگرد ، به آن تیغ بران مهر فراوان دارد/ و میداند که زنگ بر شمشیر آبدار چون اندوه بر چهرۀ مهوشان چادر نشین گوارا نیست.”/ شعر روایتی غژدی ، دو راوی دارد؛ یکی پیرمردی که از چاد نشینان است و دگر سوم شخص آگاه ِ کل. در بند ششم، همین راوی سوم شخص { آگاه ِ کل} در بارۀ جوان کوچی سخن میگوید که صبحگاهان زود از خواب برخاسته میخواهد شمشیر خود را صیقل کند. چنانکه انده برچهرۀ مهوشان کوچی گورا نیست؛ زنگ بر شمشیر جوان ِ کوچی نیز خوشایند نمیباشد به این جهت به صیقل شمشیر میپردازد. در این شعر، شمشیر سمبول شجاعت است.