مردسالاری و فهم فمینیسم در افغانستان

زنان
زنان و برابری

شبنم خلیل‌یار

شاید برای بسیاری از دوستانی که این متن را می‌خوانند، این پرسش پیش بیاید که با وجود چنین وضعیت سهمگینی که از هرسو ما را احاطه کرده، چه اهمیتی دارد که به یک موضوع دست‌نخورده- و به زعم خیلی‌ها سطحی و پیش پا افتاده-، برگردیم و پی‌هم آن‌را مورد پرسش قرار دهیم؟ پرداختن به مسایل نهادی‌شده، چه بخواهیم، چه نخواهیم، در وهله اول، غیرجدی و گاهی حتا چندش‌آور به‌نظر می‌رسد. زیرا ما سال‌ها با آن تجربه زیست هم‌خونی داشته‌ایم؛ با آن همسو و همفکر، راه رفته‌ایم؛ بزرگ شده‌ایم، و اکنون گذر از آن، به مانند پا گذاشتن روی بخش هویت ما می‌ماند.

راست‌اش را بخواهید،گاهی پرسش خودم از خودم هم همین است. با خود می‌گویم رها کن پشت این حرف‌ها را. اما پاسخ قابلی برای این حرفم ندارم. نمی‌توانم خودم را اقناع کنم که چرا به دنبال این مسایل نباشم؟ شاید پاسخی که به خودم می‌دهم، خود پرسش دیگری است؛ این‌که پس به دنبال چه باشم؟ از خودم می‌پرسم: در شرایط اکنون، چه چیزی مهمتر از بازخوانی وضعیت سهمگین است؟ شاید تنها تفاوت من با دیگران در این باشد که آن‌چه به نام مردسالاری، پدرسالاری، خان‌سالاری، ارباب‌سالاری، دیگرسالاری… می‌نامیم، برای من همچون زخمی می‌مانند که مواجهه با آن، خود تبدیل به یک رنج بزرگ می‌شود. من آن رنج را با بازخوانی آن با جان و دل خریدارم.

آن‌چه در ذیل درباره مردسالاری و فهم فمینیسم در افغانستان می‌خوانید، به عنوان یک دریافت شخصی-احساسی نه، بل به عنوان نمونه‌ای کوچک برای سمپتومی تاریخی و جمعی که به‌طور مشخص در افغانستان به‌فور قابل دریافت است، پرداخته شده است.

می‌خواهم بسیار واضح بگویم که ما اگر ما به یک فهم نسبی قابل دفاع از ساختار جامعه‌مان در نسبت با بازخوانی وضعیت زنان نرسیم، و اگر با این مسایل –چنان‌که در افغانستان اکنون وجود دارد-، خودمان با سلاح نظریه آراسته نکنیم و به جایش احساساتی برخورد کنیم، در واقع ما همان زندانی‌هایی هستیم که زندان‌بان شده‌ایم.

فلهذا، فکر می‌کنم که وقت آن رسیده باشد که فالوس‌محوری را به جای فمینیسم جا نزنیم. مفاهیم را به ابتذال نکشیم. ما مسوول هستیم که در حد دانایی خود، در برابر مواجهات کج و معوج موجود درباره فمینیسم، فمینیسم را به عنوان جنبشی عمومی برای برابری زنان و مردان (مراجعه شود به اتاق از آن خود وولف)، سخت‌گیرانه پیگیری کنیم و بدون توجه به مصادق عینیت‌یافته، به مبارزه ادامه دهیم. از این حیث، باید در وهله اول، به ریشه‌های مسایل دست بیاندازیم، و از طریق بازخوانی ریشه، زمینه را برای گفتگوهای جدیِ جدید که خود زمینه‌ساز پندارهای جدیدی خواهد شد، احیا کنیم.

در این‌که ساختار جامعه در افغانستان مردسالار است، شکی نیست. اگر بخواهم این ساختار را در ذیل یک عبارت بگنجانم، می‌گویم مردسالاری آن چیزی نیست جز حق ویژه مردان برای تصمیم‌گیری درباره زنان. تمامی این ساختار عظیم و گسترده که از زبان و فرهنگ شروع می‌شود، و به قتل و سنگ‌سار و حذف و… زنان می‌انجامد، ذیل همین حق قرار می‌گیرد. این حق چنان‌که گفته شد، در مکانی عمق می‌یابد که خود را به‌عنوان راه و رسمی طیبعی به تمامی افراد جامعه حقنه کرده است.

در افغانستان، خشونت علیه زنان، ریشه در ساختار مردسالاری آن دارد. اصطلاح مردسالاری را فمینیست‌های رادیکال برای توضیح سرکوب زن‌ها توسط مردها به کار گرفته‌اند. به گفته فمینیست‌هایی چون کیت میلت و مری دالی، “سرکوب زنان توسط مردان ریشه و الگوی همه انواع سرکوب‌های دیگر است” [زیرا منجر به جامعه نابرابر می‌شود]. هرچند این مفهوم خوشایند مارکسیست‌های ساده‌انگاری است که می‌گویند سرکوب زن توسط مرد تنها یکی از جلوه‌های جانبی سرکوب طبقاتی فراگیر است. از این منظر، اگر بپنداریم که مردسالاری یک نظام یک پارچه همه‌شمول است، مقاومت در برابر آن از همان ابتدا محکوم به شکست خواهد بود مگر این‌که آن را بار بار مورد پرسش قرار داد.

از دید لاکان/لکان، “یک نظام مردسالار عمومی در لحظه ورود به زبان استمرار می‌یابد: زبان توسط امر نمادین عمومی شکل می‌گیرد، و خود این امر نمادین هم تابع قانون پدر است. پیش شرط ورود به زبان و فرهنگ برای سوژه زنانه، پذیرفتن اختگی است، اختگی‌ای که نشانه فقدان است، در حالی‌که معنا در احلیل تجسم یافته است. سوژه مردانه در نگاه به یک زن گرفتار ترس از اختگی می‌شود، ترسی که از راه بت‌سازی زن و قرار دادن او در موقعیت یک دیگری فاقد قدرت و اخته‌شده برای مرد، تخفیف می‌یابد. بت‌سازی زن راهی است برای انکار اختگی.” تاکید روان‌کاوی لاکانی به نگاه و پیوند آن با مناسبات قدرت بر محور جنسیت، عامل جذب نظریه‌پردازان فمینیست به این نحله فکری است.

در ساختار مردسالار، خشونت علیه زنان مساله‌ای است که با حذف زن به نهایت می‌رسد: مثلن از طریق قتل‌های ناموسی، سنگ‌سار، حذف هویت زن، خرید و فروش زن، و غیره. صندوق جمعیت سازمان ملل برآورد کرده است که هرساله، حدود پنج‌هزار قتل ناموسی در دنیا اتفاق می‌افتد. در افغانستان نیز هرچند آمار دقیقی از تعداد این قتل‌ها وجود ندارد، اما تمام شواهد از شمار بالای آن خبر می‌دهند. قتل‌های ناموسی یعنی قتل زن توسط همسر، برادر یا پدر به خاطر ارزش‌های خانوادگی و حفظ آبرو  اتفاق می‌افتد: یعنی با قتل زن، آبروی از دست‌رفته را دوباره احیا می‌کنند!

جودیت باتلر، در کتاب اخیرش درباره خشونت به‌نام “توان عدم خشونت” بر مساله “رابطه” تاکید می‌کند: “زندگی‌های افراد و ابعاد مختلف حیات در ارتباط با هم و منوط به یکدیگرند.” او در نقد فمینیسم لیبرال معتقد است که تاکید بر فردیت در مواجهه با مسایل، نادیده گرفتن سویه‌های عمیق اجتماعی آن است. این‌که فرض کنیم می‌توان بدون مبارزه با سرمایه‌داری حاکم بر حیات، با مردسالاری مقابله کرد، نوعی اتمیزه کردن موضوع و گرفتن سویه‌های اجتماعی آن است. بدون توجه به مسایل زیست‌محیطی، اقلیت‌های قومی، باورهای قومی، رسم و رسومات قومی -یا تمامی پندارهای قوم‌باورانه که ریشه در سنت خان‌سالاری دارد-، یعنی با انفکاک و بلوک‌بندی‌های انتزاعی، مساله زنان تشریفاتی می‌شود (همان‌گونه که در بالا از لاکان نقل قول شد).

خشونت محصول ارتباط میان همه این عناصر و در بافتاری پیچیده‌ای است که “خوشه”‌ای و “زنجیره”ای عمل می‌کند. این دیدگاه کمک می‌کند که ما خشونت علیه زنان در افغانستان را با بخش‌های دیگر ساختار مورد توجه قرار دهیم. آیا بدون تضعیف نا-ارزش اجتماعی و فرهنگی غیرت و ناموس می‌توان از خشونت علیه زنان کاست؟ آن بدون این‌که زنان نخواهند ناموس کسی باشند و غیرت‌مندی را طلب نکنند، می‌توان از قدرت این ضد ارزش کم کرد؟

فهم فمینیسم در افغانستان- آن‌گونه که از مبارزات احساسی و شعارهای احساسی نه عقلانی فمینیست‌های افغانستانی دیده می‌شود-، یک فهم ناقص است. فمینیسم در افغانستان، بر اساس طرد دیگری (مردها) فرهنگ‌سازی شده است. در حالی‌که، ما همان‌سان که برای زیست به یکدیگر نیازمندیم، مبارزه با خشونت هم، کنشی جمعی در ابعاد مختلف می‌طلبد.

نکته دیگر مورد تاکید باتلر این است که خشونت ذاتن امری مردانه یا نرینه نیست، بل محصول ساختارهای اجتماعی مانند (خانواده، زبان، دین، حقوق قانونی)، اقتصادی مانند (نابرابری‌ها، فقر، عدم حضور برابر) و فرهنگی مانند (غیرت، ناموس، مالکیت، باکرگی و تلقیات از عشق) است. دقیقن به همین دلیل است که تا این حد، خشونت علیه زنان پایدار و گسترده است و سوژه‌های خشونت (مردان، خانواده، فرهنگ عامه) از خشونت تبرئه می‌شوند. برای همین است که تلاش برای کاستن از فقر و نابرابری، مقابله با تخریب محیط زیست، تفسیر و تغییر دین و قوانین، گسترش شکل‌های دیگر خانواده، تاکید بر حقوق همجنس‌گرایان و دیگر اقلیت‌ها، کاستن از ارزش غیرت‌مند و غیره تلاش‌هایی است در درون جنبش ضد خشونت و در ارتباط با جنبش فمینیستی. خشونت علیه زنان، محصول یک چنین ساختار و درهم‌تنیدگی‌ها است. پرسش این است که مواجهه ما با خشونت علیه زنان، جز پرداختن به ساختار موجود، ممکن است؟ اگر به فرهنگ عامه در افغانستان مراجعه کنیم، غیرت و ناموس‌پرستی، اکنون نیز جزو ارزش‌های اجتماعی ما به‌شمار می‌روند که زنان نیز در بازتولید آن سهیم هستند (در ادامه به آن خواهم پرداخت). آیا تغییر ارزش‌های ساختار موجود، با اعتراض‌های خیابانی، شعارهای احساسی، تغییر پوشش مقطعی، دریافت‌های سطحی‌انگارانه از نحله‌های فمینیستی مقدور است یا مراجعه به خود ساختار و بازخوانی آن با سلاح تیوریک نظری فمینیسم اصیل؟

شاید تنها با این فهم مشترک است که می‌توانیم به خوانش امکان‌های چندپهلوی وضعیت دست یابیم. اگر مثالی بزنم: اگر از منظر مطالعات فرهنگی عواطف به مساله نگاه کنیم، این‌که عواطف و احساسات چه تاثیری در ساختارهای فرهنگی و بازتولیدهای اجتماعی دارند، می‌بینیم که عشق به یک زن، چگونه شکل غیرت به خود می‌گیرد و برخی زنان غیرت را به مثابه نوعی ابراز عشق در درون یک سازه فرهنگی و اجتماعی ادراک می‌کنند. از این منظر، می‌توانیم به همدستی زنان در ایجاد این ساختار مردسالار نیز برسیم: این‌که اغلب زنان دوست دارند مردان اطراف‌شان بر آن‌ها غیرت داشته باشند. آن‌ها غیرت را نشانی از وفاداری و مردانگی می‌دانند که حاصل شکل اجتماعی شدن و جامعه‌پذیری فرهنگی آن‌ها است. پژوهش‌هایی که در این زمینه در ساختار جوامع مردسالار صورت گرفته، نشان می‌دهد که درصد زنان مخالفت قطعی با ناموس‌کشی نداشته‌اند و درصد آن‌ها با این قتل‌ها موافق بوده‌اند.

در بالا گفته شد که بدون بازخوانی سرمایه‌داری، برابری‌خواهی برای زنان مقدور نیست. می‌خواهم کمی روشنی بدهم. در همین بافت، ساختارها: قوانین، ایدئولوژی‌ها، رسانه‌ها، فرهنگ عامه، “زن انتزاعی” تولید می‌کند. این‌ها، زن را به ملحقات‌اش تقلیل می‌دهند و براساس تعاریفی آن‌ها را برمی‌سازند: مثلن در افغانستان، زن از طریق وظایف مادری و همسری‌اش، عفاف و چیزهای دیگر انتزاعی می‌شود. انتزاعی کردن کارگران، دانش‌جویان، معلمان، کودکان و غیره یکی از مهمترین سازوکارهای سلطه است. مارکس نشان داده است که چگونه کار در نظام سرمایه‌داری، انتزاعی و از خودبیگانه می‌شود. از نظر مارکس قدم نخست در راه حق‌خواهی و برابری‌طلبی، خودآگاهی طبقه پرولتر به تضادش با منابع قدرت و تفاوت‌هایش با طبقه حاکم است. نقد آگاهی کاذب، شناختن مکانیسم‌های بازتولید وضعیت توسط کارگردان است.

در مواجهه با بازخوانی ساختار مردسالار در افغانستان، قدم نخست، گوش دادن به صدای فاجعه و یافتن مسوولیت اجتماعی ما در این فجایع است. این‌که من-به عنوان یک مرد-، چه نقشی در قتل‌ها دارم. این نقش هرچند حقوقی نیست (من مجرم نیستم) اما نفی نقش حقیقی من نیست. به میزانی که من به ترویح و تحکیم فرهنگ ناموس و غیرت پرداخته‌ام و زنان پیرامون‌ام را مورد آزار قرار داده‌ام، در این قتل‌ها شراکت (حقیقی) دارم. در واقع، این نوع مواجهه با موضوعات است که سوژه مدرن می‌سازد.

من به بسیاری از فمینیست‌های افغانستانی (چه زن و چه مرد) کلبی مسلک می‌گویم. در انگار من، کلبی مسلک کسی است که بدون احضار خود، طبقه خود و مسوولیت اجتماعی خود از همان آغاز به ساختار می‌پردازد. گفتار او درباره ناکارآمدی فی‌المثل قانون و همدستی ساختار با خانواده کاملن درست است، اما چون از آن‌جا شروع می‌کند، فی‌الفور اخته می‌شود. این نگاه، تصویر زن انتزاعی را رها می‌کند تا فاجعه بعدی. چرا؟ زیرا کلبی مسلک، حل مساله زنان را به تغییر بنیادین قانون و حکومت و غیره منوط می‌کند و وعده برابری را به انتها می‌برد و تبدیل به یک معترض مجازی می‌شود. روشن است که معترض مجازی به سادگی قادر به تغییر ساختار نیست، زیرا پیشاپیش فرهنگ و مسوولیت اخلاقی و اجتماعی را نیز رها کرده است، در عمل بدون مداخله در هیچ یک از اجزای ساختار به انتظار روز موعود و سرنگونی ساختار تمام مسایل را معلق می‌کند. غافل از این‌که رابطه تنگاتنگ با ساختن طبقه آگاه است که فرهنگ مردسالاری را در قدم نخست بازتولید نمی‌کند. زن انتزاعی محصول انتزاعی کردن تغییر است. از این حیث، پرسش ابتدایی را تکرار می‌کنم: چگونه بدون تضعیف ناارزش اجتماعی غیرت و ناموس در بین مردان و زنان می‌توان از خشونت‌های ساختاری بر زن کاست؟ زن یا مرد انظمامی کسی است که با بازگشت به خود، بازبینی و تخریب را آغاز می‌کند و تا ساختار کلان ادامه می‌دهد. نکته اصلی این‌جا است که فرهنگ مردسالاری و قوانین مردسالارانه پیوند ناگسستنی با هم دارند. از این‌رو، خشونت علیه زنان، در نسبت به ساختارهای ذهنی و عینی مسلط در جامعه اتفاق می‌افتد.

فلهذا، برای بازخوانی وضعیت، قدم نخست خودآگاهی زنان و تمایزگذاری با فرهنگ مسلط به عنوان آن طبقه و گروهی است که در معرض خشونت است و هرروز قربانی می‌شود. قدم دوم، احضار کردن روحیه جمعی و یافتن یک مسوولیت جمعی، سازنده سوژه‌هایی است که در یک هم‌بستگی اجتماعی فراگیر- در یک همکاری و همیاری مشترک میان زن‌ها و مردها-، توان تغییر ساختار را مهیا می‌کند.

Zeen is a next generation WordPress theme. It’s powerful, beautifully designed and comes with everything you need to engage your visitors and increase conversions.

Top Reviews