قرار است نشریه نون سلسله مصاحبههایی را با اصحاب خرد، کنشگران اجتماعی، فعالان فکری-فرهنگی داشته باشد. در این نوبت گپ و گفتی داریم با زهرا موسوی، روزنامهنگار، نویسنده و کنشگر حوزهای مطالعات زنان. زهرا موسوی سالهاست که برای مطالبات و حقوق انسانی زنان آگاهانه مبارزه میکند. او شناخت دقیق از وضعیت و مناسبات اجتماعی افغانستان دارد. بیشترین کار او در حوزهی رسانهها در بخش مدیریت تولید و اجرا بوده است. او از سال ۲۰۱۵ میلادی بهعنوان پناهندهیسیاسی ساکن آلمان است و علاوه بر فعالیت در حوزهی روزنامهنگاری آزاد به انجام پژوهشهای اجتماعی نیز مشغول است. تمرکز وی در حوزهی مطالعات زنان، جنسیت و مسایل محیط زیستی است. در این گفتوگو نگاهی داریم به وضعیت زنان در افغانستان و ستمی که از سوی حکومت توتالیتر طالبان بر زنان مستولی است.
گفتو گو گردان: محمد رضا پارسا
بخش دوم
تفاوت مبارزهی خیابانی زنان در داخل افغانستان و مبارزه از بیرون افغانستان در چیست؟
برای پاسخ به این پرسش، نخست نیاز است که درک مسلط از مبارزهی مدنی/شهروندی مشمول اندیشه و الگوهای موجود را در متن جامعهی مادر (افغانستان) و سپس در جامعهی مهاجر بشناسیم و در قیاس با جریانهای منطقهای و جهانی بررسی کنیم. بر اساس تعاریف، مبارزهی مدنی شکلی از کنشگری سیاسی مشروع، موثر و مستمر از سوی مردم، برای مردم و دربارهی مردم است که از تاکتیکها و ابزار اصلی اجراگری و مطالبهگری جمعی ذیل دموکراسی در دوران بهشمار میرود. موثریت این شیوه مستلزم پیشنیازها و پیشزمینههای مشخص تاریخی و اجتماعی است. نخست اعتراض مدنی از دل آگاهی تاریخی/ طبقاتی و عاملیت سوژهی انسانیای بهنام شهروند و به تبع آن ارزشی بهنام «حق شهروندی» بیرون میآید. یعنی شهروندان با اشراف و آگاهی از قدرت خویش مجموعهای از راههای خشونتپرهیز را برای بهچالش کشیدن سیاستگذاریهای حکومتها، نهادها و سایر گروههای در قدرت بهکار میبندند. در چنین بستری مردم نیروی بالقوهای است که در قالب صنفها، طبقات و اقشار اجتماعی فعلیت مییابد. در واقع آنچه در تعریف و مصداقهای جهانی ذیل مبارزهی مدنی فهم میشود، کاربست مجموعهی گسترده و متنوع از دانش و مهارتهای قدرتنمایی خشونتگریز مردم است. اعتراض خیابانی نیز جلوهی نمادین سرکشی در حوزهی عمومی است که از آدرس گروههای سرکوبشدهای چون زنان، دگراندیشان، کارگران، مهاجران، دگرباشان و … در برابر سلطه و سیطرهی ساختار قدرت بازنمایی میشود. چنانچه تجربهی مبارزات پیشرو و رهاییبخش زنان در منطقه و جهان گویای این واقعیت است که تنها اندیشه و الگوهایی از مبارزهی مدنی در حوزهی زنان مستمر و موثر بوده است که از تقلیل و تعیممگرایی ذیل «سیاست هویتی» عبور کرده است و در مبناهای فلسفی و آگاهی، امکان رهایی خویش را بدون اندیشیدن و امکان رهایی سایر گروههای سرکوبشده میسر نمیبیند. از اینرو، جریانهایی تأثیرگذار و تعیینکننده بودهاند که نخست از دل اندیشه، آگاهی و مصلحت جمعی و بومی بیرون آمده باشد؛ بتواند مطالبهی بخش کثیری از گروههای اجتماعی سرکوبشده را مطرح و پیگیری کند و همزمان مولد و معرف تحلیلهایی باشد که نسبت ستم جنسیتی را با اشکال دیگر ستم طبقاتی، تباری، جغرافیایی و … تبیین و تعیین کند. در اثبات این ادعا کافی است نگاهی اجمالی به تاریخ و شیوههای مبارزهی جنبشهای معاصر زنان چون «انقلاب ژینا» در ایران یا «فمینیسم ۹۹درصدیها» در سطح جهان بیاندازیم. در قالب این جنبشهای اجتماعی میبینیم که هم از حیث نظری و هم از حیث عملی شیوههای مبارزهی آنان خشونتپرهیز، مشترک، مبتکرانه، مترقی، موثر، سازمانیافته و رهاییبخش است. در واقع ما با جریان مبارزهی مدنیای از آدرس زنان مواجهایم که هویتمحور نیست؛ در تقاطع تمام تضادها، تبعیضها و ستمهای ساختاری مستقر شده و با تفکر تبعیض در تمام جلوهها، مصداقها و بینانهای سیاسی، فلسفی و اجتماعی آن مسئله دارد. بهطور مشخص اگر انقلاب ژینا را بررسی کنیم، این مبارزات تا اینجا به مشاهدهپذیرشدن موقعیت، عاملیت و مطالبهی بهحاشیه راندهشدهترین و سرکوبشدهترین ملتها، اقشار و گروههای صنفی و اجتماعی چون زنان کرد، بلوچ، زنان مهاجر افغانستانی، زنان نانباینری، زنان کارگر، زنان دارای معلولیت و … انجامیده است. مورد مهم دیگر این است که موازی با کنشگری و اعتراض خیابانی ذیل مبارزهی مدنی، فرصت بیپیشینهای برای شناخت خاستگاههای تاریخی فرودستی زنان و تعیین و تبیین نسبت آن با سلسلهمراتب و ساختار قدرت در قالب تولید معنا، محتوای مکتوب و بهروز مهیا شده است. مبارزهی تاریخی و بومی زنان ایران و منطقه در برابر نظامهای ایدئولوژیک طی یک روند تاریخی به تولید دانش و سوژهای انجامیده که تجلیاش را میتوان در رقص و موسیقی تا ادبیات و تحقیقهای دانشگاهی دید. با این پیشزمینه اگر بخواهیم واقعبینانه به تجربهی اعتراضات خیابانی زنان در درون و بیرون مرزهای سیاسی افغانستان بنگریم، چند نکته با اذعان تمام فرصتها، دستاوردها و بهرسمیت شناختن بنبستها و محدودیتهای فرهنگ سنتی و سرکوبهای شدید اجتماعی علیه زنان، برجسته میشود. نخست اینکه (نا)جنبش زنان افغانستان در مقایسه با جریانهای مبارزهی بومی زنان در سطح منطقه بهشدت دچار فقدان دانش سیاسی، مرکزگرایی، هویتمحوری، تمرکز طبقاتی، تقلیلگرایی و خطای شناختی است. این آسیبها دستکم تا اینجا به انزوا و جدافتادگی این جریان از دیگر اشکال مبارزهی تاریخی جمعی در سطح بومی و منطقهای انجامیده است. مصداق این مدعا نیز مواضع و بیانیهها و بعضا شعارهایی است که از آدرس زنان مکتوب و منتشر میشود.
اگر روی رگهی کمرنگ رهاییبخش و رادیکال این جریان را بهمثابهی استثناء مکث نکنیم، تحلیل جریان اصلی در فهم ماهیت و مبناهای مشترک ارتجاع: مردسلاری، ایدئولوژی و سرمایهداری از بنیاد دچار کاستی و خطا است. جریان غالب، ذیل گروههای زنان معترض، شناخت تاریخی، مادی و مستندی از ماهیت نظامهای سلطه و مصداق سیاستهای استعماری در سطح بومی و جهانی ندارند. نتیجه تا اکنون این بوده که با وجود ظرفیت و موقعیت تاریخی برای طرح مسئله از آدرس سوژهی سیاسی زن، کماکان وضعیت به بازتولید و بقای ذهنیت سرکوبگر و جریانهای ارتجاعی موجود سامان یافته است. جریان مرئی زنان معترض در افغانستان هنوز به این اصل بنیادین در مبارزهی مدنی قائل نیستند که امکان رهایی زنان و هیچ گروه اجتماعیای بدون اندیشیدن و تلاش برای رهایی گروههای اجتماعی دیگر ممکن نیست. زنان هنوز نمیدانند که خروج از سیطرهی ستم و سلطه، نیازمند مبارزهی مشترک، مستمر و مادی است. پافشاری و اتکا بر سیاست هویت، هیچ مخرج مشترکی برای مبارزهی مدنی و مشترک بهدست نمیدهد و گروههای تحت ستم را از هم جدا میکند. چنانچه تا کنون سیاست هویتی ظرفیت نیروهای اجتماعی را در برابر طالبان و تفکر آنان به تحلیل برده است. خشونت را در اشکال و سطوح مختلف و متکثر بازتولید کرده و به تداوم سلطه یاری رسانده است. بهباور زنان نباید مقهور گفتمانهای ناسیونالیستی مسلط در جداسازی مبارزهی تاریخیشان در منطقه شوند. زمان آن است که فارغ از تعصبات، از تجربهی مبارزهی زنان در منطقه و بهطور مشخص از انقلاب ژینا بیاموزیم. مبارزهی زنان در ایران توانسته بنیانهای معرفتشناسی و مادی یکی از مستبدترین، جنایتپیشهترین، قدرتمندترین و بنیادگراترین حکومتهای ایدئولوژیک در منطقه و جهان را متلاشی و متزلزل کند.
در یک کلام، در افغانستان نیازمند بازخوانی و بازشناسی تمام نیروهای تاریخی، سیاسی و استعماری بومی و بیرونی در تعمیم و تقویت نابرابری اجتماعی و ذیل آن تبعیض جنسیتی هستیم. ما نیازمند تولید دانش و تحلیلهای جامعهشناسانه و جامعتری هستیم- که بتواند تفاوتها در کمیت و کیفیت تجربهی زیستهی افراد از سرکوب و ستم جنسیتی، تباری و جغرافیایی -در نسبتشان با تحلیل طبقاتی را توضیح دهد. از اینمنظر، بهباور من تفاوت چندانی میان نیروهای درون و بیرون افغانستان نیست. گواه این مدعا نیز تحلیل مطالباتی چون حق آموزش و اشتغال ذیل شعارهایی چون «مشارکت سیاسی زنان» یا اعتراضاتی با شعار «لطفا ما را فراموش نکنید» و نمونههایی از این دست است. طرح این گزارهها و مطالبهها در بیرون از افغانستان عملا به تثبیت و بازتولید کلیشهی زن شرقی «قربانی» و خاورمیانهای دامن میزند و در درون نیز پروپاگندای طالبان و نیروهای ارتجاعی را دربارهی وابستگی و غیربومی بودن جریانهای اعتراضی تقویت میکند. به باور من آگاهی دربارهی مبارزهی مدنی و سیاسی بیشتر از اراده و اقدام اهمیت دارد. در حال حاضر بخش عمدهای از نیروهای اجتماعی فعال از آدرس زنان افغانستان در درون و بیرون مصداقهای سیاست استعمار را ذیل نظامیگری و سرمایهداری و با شعار نجات زنان افغانستان از چنگال آپارتاید جنسی تشخیص نمیدهند، درحالیکه همین شعار بیست و اندی سال قبل زمینهی تجاوز نظامی و سیاسی به افغانستان را از سوی ایالات متحد و متحدان نظامیاش میسر کرد. ادامهی این سیاست است که طالبان را واقعیت افغانستان میخواند و زن غیراروپایی و غیرسفید را بهطور کل و زن افغانستان را بهطور خاص موجودی منفعل، قربانی و فاقد ظرفیت و عاملیت معرفی میکند.
با تمام این اوصاف راه نجاتی اگر باشد، که هست، به دست خود زنان و همباوران آنان برای تحقق برابری میسر است. «حاشیه» میتواند مکان مقاومت هم باشد.
زنان مبارز افغانستان که در بیرون از افغانستان هستند، چقدر توانستهاند برای زنان افغانستان لابیگری کنند؟
برای پاسخ به این پرسش باید چندوچون کارکرد جریان غالب فعال در حوزهی زنان را بررسی کنیم. در دو دههی گذشته از رهگذر استقرار سرمایهداری زیر نام دموکراسی، گروهها، نهادها و جریانهایی ذیل «مدافع حقوق زنان» روی کار آمدند که مسئلهی فرودستی و ستم بر زنان را به سیاست هویتی (دعوای شراکت و رقابت زنان در قدرت با مردان) تقلیل دادند. پیامد این مصادرهجویی، نوعی کوری این جریان در قبال فهم ریشههای نابرابری جنسیتی و پیوند تاریخی آن با سایر اشکال تبعیض بود. چنانچه شاهد بودیم، برنامههایی که ذیل عدالت اجتماعی و جنسیتی در افغانستان معاصر رایج بود، در صدد توجیه سودجویی و سهامخواهی زنان طبقهی حاکم ذیل برنامههایی چون توانمندسازی و تبعیض مثبت و … تمرکز مییافت و به تعصب و تخاصم نیروهای ارتجاعی در برابر ایده و اندیشهی برابریطلبی در یک جامعهی تا خرخره سنتی، مردسالار و ایدئوژیک دامن میزد.
در واقع این جریان از آدرس اقلیت زنان مرکزنشین و سهیم در مناسبات قدرت و در امتداد موج فکری مسلط در تمام نظامهای نئولیبرال و براساس منطق طبقاتی بازار آزاد (چرخش سود در میان اقلیت در قدرت) عمل میکرد. از اینرو، طی دو دهه ما ذیل فعالیت در حوزهی زنان با رشد بیسابقهی فساد اقتصادی، «انجیاو»سازی و اشغال فضا و فرصت از سوی سازمانهای حقوق بشری روبهرو بودیم که با حمایت از الگوها و استریوتیپهای اجتماعی مشخص شکاف عمیقی میان مصالح زنان اقلیت منتفع از وضعیت و اکثریت بهحاشیهراندهشدهی جامعهی زنان ایجاد کرده بود. حال اگر مراد ما از لابیگری، چانهزنی و رایزنی سیاسی این جریان برای مشارکت در مناسبات قدرت موجود در بدنهی طالبان است که این سهامخواهی چنانچه اشاره شد در سطوح مختلف در دو دههی گذشته جریان داشت. این به اصطلاح فعالیتها در ادامهی سیاست هویتی و سهامخواهی زنان طبقهی حاکم در دو دههی پسین قابل فهم است. اولویت این جریان بدون هیچ کموکاستی تسهیل و تضمین مشارکت سیاسی گروه مشخصی از زنان در ساختار قدرت صرف نظر از پیششرط مشروعیت نظام سیاسی، عدالت اجتماعی، دموکراسی و … بوده و کماکان هست. اما اگر منظور وجود ظرفیت و نیروهای اجتماعی پیشرو از آدرس زنان است-که بههدف پایان بخشیدن به فاجعهی تمامعیار جاری به دانش و مهارت مبارزهی مدنی و سیاسی مجهز و باورمند باشند-، به باورم هنوز ارتباط ارگانیک و استراتژیکی که بر بنیاد مصالح جمعی میان نیروهای اجتماعی بهمیان آمده باشد، خاصه در حوزهی زنان شکل نگرفته است. در افغانستان خوانش و خواهرانگی فمینیستیای که برخاسته از تحلیلهای تاریخی و طبقاتی باشد و بتواند مسئلهی سرشت فرودستی زنان را در متن بومی و جهانی تشریح کند و نوک پیکارش را همزمان بهسوی مردسالاری، ایدئولوژی و سرمایهداری سمتوسو دهد، شکل نگرفته است. در فقدان بنگاههای تولید دانش در این حوزه ما فرسنگها از شناخت بنیانهای تئوریک و دانش نظری و تجربی در این زمینه دور ماندهایم.
ما درحوزهی فعالیت مدنی و مبارزهی سیاسی، با جریانها و جزیرههای پراکندهای از فعالیت ذیل دفاع از حقوق زنان در داخل و بیرون افغانستان روبهروییم که در بنیانهای معرفتشناسی و مادی طرح و بسط و فهم نابرابری، اشتراک نظری و ارزشی ندارند و این خود یک بنبست و چالش کلان است. به همین خاطر مسیر و ماهیت مطالبهی این جریان پیوندی به گفتمان رهاییبخش که خواهان تغییر سرنوشت و سرشت مصلحت جمعی زنان است، ندارد و مصلحت شخصی مسبب و محرک فعالیت افراد است. در یک کلام این جریان در چند اصل اساسی قابل شناسایی است:
۱- نسبت اشکال متنوع سرکوب و ستم چون ستم طبقاتی، تباری و… را با ستم جنسیتی بهرسمیت نمیشناسند؛
۲- متاثر از فهم نیولیبرال و سیاست هویتی، در صورتبندی مسئلهی تبعیض، دچار کوری و کاستی در شناخت است و از تفسیر و تغییر موقعیت سوژهی انسانی زن در ساختار تاریخی و مادی و تحلیل تبانی نیروهای ارتجاعی، مردسالاری، ایدئولوژی و سرمایهداری عاجز است؛
۳- در حوزهی تولید دانش نظری و مکتوب ناتوان و نابسنده است؛
۴ــ واکنشگر است و از موضع قدرت به هیچ مسئلهای ورود نمیکند.
۵ــ و در صدد مشارکت با هستهی قدرت است، یعنی مرز مطالبهگریاش امکان مشارکت در قدرت است.
بیرون از این جریان، متاسفانه کمترین ظرفیتی برای دادخواهی و مطالبهگری وجود ندارد. صدای غالب بنگاهها و بلندگوهای «بازنمایی» نیز در اختیار این جریان است. از اینرو، چنانچه در این مدت شاهدیم نیروی مبارزهای که بتواند خودش را در برابر فاجعهی جاری بسیج و اعلام حضور بتواند، در میان زنان بهطور مشخص شکل نگرفته است.
خانم موسوی، برای همه روشن است که برخی از زنان مستقیم و یا غیرمستقیم برای گروه طالبان لابیگری میکنند، در محافل بینالمللی برای آنها تربیون و حتا جایزههای بینالمللی نیز داده میشود. نظر شما در این مورد چیست؟ آیا آگاهی جهان در مورد زنان افغانستان کم است یا اینکه استعداد لابیگری آنها زیاد است؟
نخست اینکه تنها زنان نیستند که برای تعامل و توجیه وضعیت موجود ــ و نه وضعیت موعود و مطلوب ـــ فعالاند و لابیگری میکنند. بهباور من آنچه ما ذیل سفیدشویی طالبان شاهدیم در زنجیرهای از تلاشهای سازماندهیشده طی سالهای پسین در سطوح دیپلوماتیک و غیردیپلوماتیک جریان داشته است. در واقع پشت صحنهی بسیاری از گسستها و گشایشهای سیاسی در منطقه را شکلی از ضرورت و سیاست روز جهانی با کاربست و کانالیزهکردن زمینههای بومی رقم زده است. چنانچه ما در دورهی اول قبضهی قدرت از سوی طالبان در دههی نود میلادی و در زمان روی کار آمدن نظام جمهوری اسلامی ایران در دههی هفتاد در منطقه شاهد بودیم که نیروهایی و چرا در صدد توجیه قبضهی قدرت از گروههای بنیادگرای نظامی در منطقه بودند.
تا اینجا و بر اساس مستندات تاریخی استقرار گروههای توتالیتر، فاسد، تمامیتخواه، خشونتگرا و بنیادگرا در رأس قدرت، مصالح و منافع درازمدت سرمایهداری و نظام سلطهی جهانی را تضمین و تسهیل کرده است. نخستینبار بیش از چهاردهه قبل حمایت از بنیادگرایی را ذیل حفظ مصالح جهانی در دوران جنگ سرد با مشروعیتبخشیدن به گروههای جهادی در افغانستان و بهقدرت رسیدن حکومت دیکتاتوری مذهبی در ایران و منطقه شاهد بودیم که مورد دوم در واقع الگو و انگیزهی بسیاری از نیروهای بنیادگرای منطقه از حمله طالبان بود. تا اینجا آنچه بهنام آزادی در افغانستان و منطقه به فعلیت رسیده و مصداق یافته جز بقای مصالح نظامهای استثمارگر، استبدادزده و استعمارزده در سطح بومی، منطقهای و جهانی نبوده است. باید در نظر داشته باشیم که برآمد سیاستهای کهنه و نوین استعماری و بهطور مشخص سرمایهداری نمیتواند جز در قالب حمایت از «محبوبه سراج»ها ختم شود. نفس انتظار از چنین سازوکاری ما را به خطا میبرد. زیرا تقویت تصویر قربانی و چهرهی منفعل و محتاج به ناجی غربی از زن افغانستان، بیش از هر چیز منطبق و موازی با سیاستهای مغرضانه و سودجویانهی نظام حاکم در جهان است. با اینحال نباید فراموش کرد که به صرف اشتراک در جنسیت یا هویت زن، گروههای اجتماعی متکثر ذیل این عنوان یکپارچه و یکدست هستند. در تحلیل وضعیت زنان و فرصتهای بازنمایی وضعیتشان نباید منکر وجود تکثر و حتا تضاد در میان گروههای اجتماعی شد. تجربهی تاریخی مشارکت زنان در قدرت بهما میگوید که از عملکرد چهرههای چون «هیلاری کلینتون» که با شعار نجات زنان افغانستان، حملهی نظامی و اشغال کشور ما را توجیه و تئوریزه میکرد تا «مارگارت تاچر» که سختگیرانهترین سیاستها و برنامهها را برای طبقات فرودست اجتماعی و در صدرشان زنان انگلستان بهکار بست، زنان در مقاطعی همدست نظام سرمایهداری و مردسلاری بودهاند. بنابراین مادامیکه مسئلهی ساختارهای تولید، توزیع و بازتولید قدرت نابرابر پابرجا است، امکان معامله و میل معطوف بهسوی قدرت در میان زنان و تمام گروههای سرکوبشده پابرجا است. چنانچه در میان بردگان در دوران بردهداری، در میان سیاهان در دوران آپارتاید، در میان یهودیان در دوران فاشیزم یا در میان مهاجران، کارگران و زنان در دوران ما مشهود است. بنابراین، نیت ما نقد وضعیت است. نخست باید زاویهی دیدمان از مسئلهی تبعیض جنسیتی و نیروهای دخیل را تغییر دهیم تا در تحلیل به میدان سیاست هویتی و جنسیتی بلغزیم. روی این ملاحظه توزیع هرگونه فضا، امکان بیان و خلق روایت از آدرس زنان افغانستان در سازمانهای به اصطلاح جهانی و سکوهای بینالمللی بیش از چندوچون مواضع مدعیان نمایندگی زنان، بخشی از سیاستهای روز جهان را افشا میکند. در تحلیل وضعیت نباید فریب گزارهها و ترمهای جعلیای چون «زنان علیه زنان» را خورد و در دام هوچیگریهای بیپایان شبکههای اجتماعی افتاد. ستم و سرکوب روانی، تاریخی و عینی دربارهی زنان عریانتر از این حرفها است. برای نقد عملکرد زنان در قالب فرصتهایی که سرمایهداری مهیا کرده کافی است بهیاد بیاوریم که از لحاظ تاریخی این گروه همیشه از دسترسی بهمنابع و هستههای قدرت مسلط دور نگهداشته شدهاند.حرص و طمع شخصی و جاهطلبی طبقاتی نزد زنان بعضا اجتنابناپذیر است. استفاده از سیاست هویتی و جنسیتی در بالا رفتن از نردبان قدرت، شهرت و موقعیت فردی در نظام فکری و ارزشی سرمایهداری یک عرف است. جریانهای لیبرال به اصطلاح برابریطلب در قالب فعالیت سلیبریتیهای سیاسی، هنری، ادبی، جامعهی مدنی و دانشگاهی … برای تشریک و تصاحب قدرت بر اساس هویت و جنسیت با ارتجاعیترین و دستراستیترین نیروها همسو میشوند.
رویکرد جهان در قبال افغانستان و مسئلهی زنان را چگونه ارزیابی میکنید؟ در این اواخر آمنه محمد؛ معاون دبیرکل سازمان ملل متحد صحبتهایی از به رسمیت شناختن گروه طالبان زده است، آیا جهان با همین وضعیت نابهسامان با طالبان تعامل خواهند کرد؟
در ادامهی تحلیل پیشین، یکی از گزینهها ادغام طالبان و بهرسمیتشناختن آنان در قدرت ذیل روایت واقعیت افغانستان است. ما نمونهی مشابهاش را پس از دوران جنگ سرد و تا ادغام سران تنظیمهای جهادی در نشست بن از سوی جهان داشتیم. پس از حملهی یازده سپتامبر، نیروهای ایتلاف به سرکردگی ایالات متحد چطور با شعاری مشابه یک نظام مشارکتی و ائتلافی از رهبران تنظیمی، دانشآموختگان غربی و دیگر جریانهای ارتجاعی و بنیادگرا را به قدرت رساندند و ذیل مردمسالاری طی دو دهه نمایش مضحکی از تقلب و فساد و ناکارآمدی را حمایت میکردند. برنامه کماکان همين است. با این تفاوت که آن زمان هنوز به دلیل تبعات فاجعهی حملات یازده سپتامبر موانعی برای دعوت و مشارکت طالبان در قدرت وجود داشت که پس از ۲۰ سال برداشته شده است.
خانم موسوی! شما سردبیر رسانهای بهنام «زنتایمز» هستید که برای زنان کار میکند، میخواستم بپرسم که فلسفهی زنتایمز چیست و چقدر صدای زنان سرزمینمان بوده است؟
چند ماهی است که با زنتایمز همکاری نمیکنم. هرچند ایده و فلسفهی ایجاد زنتایمز آسیبشناسیای بود که از جریان اصلی رسانهای انجام شده بود. زنتایمز بنا بود بنگاهی برای تولید دانش و سپس بازتاب صدا و سوژههای زن به حاشیهرانده ایجاد شود که بهروال خیلی از تلاشها به بنبست خورد و این همکاری روی دلایلی که در حوصلهی این بحث نمیگنجد ادامه پیدا نکرد. ولی امیدوار و خوشبینام که هدف مشترک که صدابخشی و مشاهدهپذیری روایت و وضعیت گروههای در حاشیه است با حضور یا عدم حضور افراد در این پلتفرم پیگیری و متحقق شود. در حال حاضر، شخصا در قالب یک کلکتیو مستقل از پژوهشگران و فعالان اجتماعی مستقل در صدد ایجاد یک مرکز مطالعات زنان هستیم. به باور من خلاء تاریخی ما زنان، فقدان منابع تولید «دانش» است. مرکزی که مستمر برای تحلیل، تفسیر، تبیین و تغییر شرایط موجود و عینی بومی در قالب دستگاههای نظری و تئوریک و دانش روز محتوا و معنا تولید کند. نیاز است که نسبت مسئلهی سرکوب جنسیتی با گوشههای دیگر سرکوب یعنی ستم طبقاتی، تباری و اجتماعی در قالب پژوهشها و روایتها مکتوب و مستند شود. بهنظرم خیلی مهم است که ما بتوانیم حافظهی جمعی زنان را گردآوری، تاریخ شفاهی آنان را بازخوانی و بازشناسی و تجربهی زیستهی زنان و دگرباشان و سایر گروههای سرکوبشده را تحلیل کنیم. در فقدان دانش و منابع مکتوب در هیچ حوزهای نمیتوان حوزهمند و روشمند، دانش و محتوا تولید کرد. زمان آن است که از رویکردهای واکنشی و ژورنالیستی صرف که متمرکز بر خبررسانی و اطلاعرسانی است، در حوزهی زنان کمی فاصله بگیریم. شتابزدگی و واکنشگری تا اینجا فهم ناقص دوگانهی قربانی و قهرمان را در حوزهی زنان دامن زده است. چنانچه طی دو دههی گذشته، بدون واسطه شاهد بودیم که در فقدان تولید محتوا و دانش بومی دربارهی مفاهیم اساسیای چون عدالت اجتماعی و برابریطلبی و … چطور همهی فرصتها مصادره یا سوزانده شدند و همهچیز به فربه شدن صداها، چهرهها و بقای منافع جریانهایی مسلط زیر نام فعال حقوق زن انجامید. بر اساس این درک ضرورت و آسیبشناسی تلاش براین است که نخستین «آکادمی مطالعات زنان افغانستان» ایجاد شود. البته پیشپاپیش میدانم تحقق این هدف، کار سادهای نیست. چون ما باید بتوانیم نخست خودشناسی و جریانشناسی کنیم. فراز و فرود تاریخ مادی و بومی مسیر مبارزات زنان افغانستان را بررسی کرده، آموخته و سپس مکتوب و مستند کنیم و از همه مهمتر بهعنوان یک بنیاد پژوهشی برای وضعیت موجود فاجعهبار راهکار و راهحل سنجیده و ارائه کنیم.
به عنوان پرسش آخر، زندگی نام دیگرش آزادی است. با توجه به عملکرد طالبان، آیا افق روشنی برای آزادی میبینید؟ چه کسانی بایستی این امید به آزادی را به یقین مبدل کنند: زنان یا جبهههای مسلح که علیه طالبان میرزمند؟
من فکر میکنم چنانچه فیلسوف عصر ما میگوید: انسان محکوم به آزادی است، اما اگر آزادی توأم با شکلی از اراده و آگاهی رهایبخش نباشد منجر به استبداد خواهد شد. یعنی مهم است که نخست بپرسیم آزادی برای چه گروهی؟ در چه متنی و به نفع چه کسانی؟ چنانچه در وضعیت مسلط جهان در قالب نظامهای سرمایهداری، نظامیگری و ارتجاعی معنای تلویحی آزادی بیان، اندیشه و ارادهی استقرار استبداد سیستماتیک و سرکوب ساختاری در قبال اقشار و گروههای اجتماعی مشخص است. مراد از آزادی اگر ارادهی معطوف بهسود و سودای طبقهی حاکم و اقلیت مشخص در قدرت باشد نام دیگر ارتجاع و استبداد و اختناق است. با اینحال نباید و نمیتوان دربارهی مصداقهای این مفاهیم سیاه و سفید نظر داد. اگر متهم به خوشبینی نشوم، حتا در حضور طالبان در قدرت نیز امید جرقهخوردن یک تحول عمیق موجود است. بهباور من آزادی همان بارقهی امید است که جایی در تاریکترین و حادترین واقعیتهای عینی از این دست جرقه میخورد. چنانچه در محاصرهی تمامقد فاجعه، جنایت و مصیبت جمعی و در دل این تباهی، امید در امکان آگاهی متجلی شده است. امکان تأمل و تردید در آنچه طالبان و حامیان آنان بهزور به عنوان دستگاه حقیقت تحمیلاش کردهاند. طالبان و حامیان آنان قبل از اعلام حضور در میدان سیاست و قدرت با رعب و وحشتی که از رهگذر جنایات خشونتبار خود را نیروی بومی و مشروع مبارزه در برابر استعمار معرفی میکردند. اینک این فرصت با تمام هزینههای سنگین جانی و روانی و انسانی بهدست آمد که اصالت و ماهیت این گروه به مردم و خاصه تاریخ ثابت و مستند شود.
دیگر اینکه طالبان چون سایر گروههای بنیادگرای در قدرت مبنای مشروعیت خودشان را احکام الهی و منابع متافیزیکی معرفی و هربار در توجیه ناکامی و ناتوانیشان در ادارهی کشور به این منابع ارجاع میدهند در حالیکه این افسانهها منابع معیشت زندگی روزمرهی مردم را رفع نمیکند. نارضایتی مردم از نظامهای ایدیولوژیک چنانچه در ایران و دیگر کشورهای منطقه شاهدیم در فرجام مجال طرح و تأمل روی سازوکارهای عرفی را میسر خواهد کرد. همچنان برگ برندهی دیگر طالبان که ادعای تقابل با غرب و استعمار بوده در این مدت در حال از رونق افتادن و رنگ باختن است. منابع مادی طالبان در این مدت عملا به دریافت صدقه و اعانه از نهادهای خیریهی کشورهای غربی وابسته است. به عبارتی، صرفنظر از ادعای آنان دربارهی مشروعیت الهی و بومی و استقلال ایدئولوژیک … این نظام عملا چون نظام پیشین جریانی وابسته است. بهزعم من و از آنجایی که امید ثمرهی آگاهی و فرزند بیداری است، همواره فرایندی پرهزینه و خونبار است. در متن افغانستان نیز چون جوامع دیگر خواهناخواه مشعل بهدست زنان است، زیرا زنان جز زنجیرهایشان چیزی برای از دست دادن ندارند. امید ــ به معنای آرنتی ــ در این متن یک استراتژی عمل است که میتواند مخرج مشترک آزادی، آگاهی و اراده نزد همهی گروههای تحت ستم باشد. ما نمیتوانیم و نمیبایست دست از امید و عاملیت در سطوح کوچک برداریم.