مرگ سر زده سر میزند
زیبایی شناسی اثر
باش-گاه کلمه
رده: پنجم – ادبیات
شاخه: شعر
قالب: موزون – آزاد
خالق اثر: افسانه «واحدیار»
نام اثر: مرگ سرزده سرمیزند
ویراستار: نارون «رجایی»
ناشر: انجمن ادبی هرات – هزار و سیصد و نود و هشت شمسی.
نفرتی ژرف از آرام گرفتن همیشگی، در پناه نگرشهای تامگرا به جهان. جذابیت دیدگاه مخالف: سرپیچی از پذیرش بیبهره ماندن از انگیزهی امر اسرارآمیز.
•مقدمه
کلام ام را با درآمدی بر کتاب – خواست قدرت – فردریش ویلیهام نیچه / قطعهی چهارصد و هفتاد و هشت – برگردان از زبان آلمانی به فارسی – داریوش آشوری – نشر آگاه – تهران – هزار و سیصد و هفتاد و هفت شمسی، آغاز و ادامه میدهم. “وارونگیِ زمانی، آنسان که علت، پس از معلول وارد آگاهی میشود. ما آموختهایم که درد بر بخشی از بدن عارض میشود، بیآن که آنجا واقع شده باشد. ما آموختهایم تاثیرهای حسیای که سادهلوحانه مشروط به جهان بیرون فرض شدهاند، برعکس، مشروط به جهان درون هستند؛ و ما همواره از کنشِ واقعی جهان بیرون بیخبریم – بخشی از این جهان بیرون که ما از آن آگاهیم، آنگاه زاده میشود که معلولی از بیرون بر ما تاثیر بگذارد، و سپس بهعنوان علتِ آن مطرح شود. تجربهی درونی استوار بر این واقعیت است که علت، برای تحریک مراکز عصبی، جستجو و تصور میشود – و تنها یک علت که بدینسان کشف شده وارد آگاهی میشود. این علت به هیچرو همان علت واقعی نیست – جستجوییست بر اساس تجربههای درونیِ پیشین، یعنی خاطره. ولی خاطره نیز به راه و رسم تاویلهای پیشین، یعنی همان علیّت نادرست، باقی میماند – تا اینکه «تجربهی درونی» مجبور میشود «جهان بیرونیِ» ما، آنسان که ما هر دم تصویر اش میکنیم، برای همیشه به خطای قدیمیِ علت گره بخورد: ما آن را به یاری طرحوارهی «چیزها» و غیره تاویل میکنیم. «تجربهی درونی» فقط پس از آنکه زبانی قابل فهم برای فرد پیدا کرد، وارد آگاهی ما میشود – یعنی که موقعیت به موقعیتهای آشنا برای فرد ترجمه میشود. «فهمیدن» صرفن به این معناست: توانایی بیان چیزی تازه با زبانِ یک چیز آشنا و قدیمی. به عنوان مثال: «حال من خوب نیست» – چنین حکمی فرض را بر بیطرفیِ فهمِ پیشینِ ناظر قرار میدهد – آدم سادهدل همیشه میگوید که این یا از آن سبب میشوند که من حالم بد شود – او تنها وقتی تصمیم میگیرد که حساباش را با احساس ناخوشی روشن کند که علتی برای آن پیدا کرده باشد – من این را فقدان فقهاللغه میخوانم. تواناییِ خواندن یک متن بیمیانجیِ تاویل، واپسین شکل پیشرفتهی «تجربهی درونی» است – شاید تجربهای که به سختی ممکن است.” – کلام با نگاهی متمرکز بر «زبان» ادامه مییابد.
•زبان
قبل از همه، میل دارم با طرح چند سوال، خودم را نیز در نوشتن این نقد به چالش بکشم. اول – اینکه کیفیت «زبانی» در اثری نوشتاری چهگونه سنجش میشود. دوم – کیفیت زبانی اساسن چیست. آیا معیاربندیهای سنجش در کیفیت زبان، همیشه ثابت میماند؟ و یا اینکه مسئلهی ضعف و قوت زبانی چهگونه رُخ میدهد. بدیهیست که تلاش برای ارائهی پاسخ به این سوالها به مثابهی یک رای از سوی نویسنده تلقی خواهد شد. مراد من تنها از بهر بهکار گیری «زبان» به عنوان وسیلهای بهجهت خلقِ امری «هنرمندانه» است: مثل خلق «شعر». من همیشه به این فکر کردهام که؛ میزان توقع خوانشگر از یک متن هنری به چه اندازه خواهد بود. حقیقتن پاسخ به این سوال، دشوار است. تنها از اینجهت که «حسپذیری» کلمه، در طولِ خلقِ یک اثر هنری تا چه میزان با ذهن خوانندهاش ارتباط برقرار میکند. مثل این میماند که در واقع جابهجایی مابین تولیدگر و مصرفکننده صورت گرفته باشد. من گاهی سر خوردهام، به شعرهایی که از نظر «منطق درونی در زبان» کاملن بیپروا بوده است. یعنی آنقدر مستقل میشود که منطق را از آن خود اش میکند و تا عمق فراوانی درون خود اش فرو میرود. شاید برای خلق یک اثر هنری یک تکنیک باشد، نمیدانم. هرچه که هست، گاهی تواناییِ اینکه نویسنده، بهعنوان خالق اثر، جای خود اش را به خوانندهاش سپرده باشد را پیدا میکند. چنانچه اینگونه باشد، حقیقتن تکنیک نابیست این. بهیاد میآورم سالها پیشین را و در مباحثات اینچنینی با عزیزی اینگونه معیاربندی کردهبودیم. میگفت میدانی یک شعر چه وقت بهحد والایی از کیفیت زبانی در شعر میرسد؟: – “مادامی که بتواند مو به تن خواننده و شنوندهاش راست کند.” منظور اش را دقیقن میفهمیدم. قصه کوتاه میکرد. واقعن گاهی صرف بهعنوان یک خواننده، حین خواندن بعضی «بعضی شعرها» از شاعران فراوان، مو به تن ام راست شده بود. چهچیز باعث میشود تا «ما» بهعنوان تنها مصرفکنندهگان آثار هنری – نوشتاری حین رویارویی با آن بهوجد بیاییم. مادامی که توانسته باشد به عمق خاصی از حسپذیری در کلیت زبان رسیده باشد. اینها را گفتم تا خاطرنشان بسازم؛ هدف از سره و یا ناسره کردن هر شعر با رویکرد زبانیاش نیست. برای من تنها امتیازی برای آفرینشگر اش محسوب میشود. معالوصف اینکه کیفیت زبانی در اثر هنری چیست. پاسخ روشن است. “وقوع اتفاقی غیر قابل پیشبینی برای خوانندهاش” بدین معنا که توانسته باشد انتظارات خوانندهی سختگیری مثل من را فراهم کردهباشد.
سکوت بود و هیاهوی قلب و میلِ نگاه
حیا بیامد و دستان جرات ام را بست
چرا نگاه نکردم؟ بلای جانم شد
برفت فرصتِ کوتاه دیدن اش از دست
شبیه بارانی در بلندی قحطی
شبیه امیدی در کشاکشِ مردن
شبیه خورشیدی بر تنم بتابید وُ
تنِ خزانزدهام سبز شد بهبار نشست
هوای خواستن اش ساکن درون ام شد
دل ام برفت و زمینخوردهی جنون اش شد
بهمثل خون به رگ اش حبس گشتهام در او
بهمثل خون به رگ ام حبس گشته در تن من است
روان من با او روزگارِ شیرین داشت
جهان شبزدهام را همیشه رنگین داشت
به کوه میزند ام عشق و دستِ دلتنگی
بهباد میدهد ام ماجرای یک دلِ مست
شعر شمارهی پنج – کتاب «مرگ سر زده سر میزند» – افسانه «واحدیار»
این یک نمونه از چیزی بود که در مافوق در مورد اش حرف میزدم. تصویری نزدیکتر از یک حس، توسط و به کمک زبان. من اینگونهام؛ در این نمونه از شعرها به هیچوجه به دنبال کمبودات در اصل زبان شعر نمیگردم. مثل وقتی که بخواهیم حتا جای کلمهای با کلمهی دیگر را در مصراع و یا سطرش از شعر عوض کنیم. من گاهی به لکنتهای زبانی در یک شعر دقت میکنم. بعد به این فکر میکنم که شاعر توانستهاست حس خود اش را با رویکرد زبانی خود اش بهنوعی از ترجمه در متن برساند. از این حیث «واحدیار» را شاعری خوشتکنیک در استفادهی ظرافتهای زبانی میدانم. در کل تکنیک در کار «واحدیار» از شاخصههای اصلی شعر اش در زبان است. و یا حتا تلاش بر ترکیبسازی های نامعمول در زبان. این کار جسارت ویژهای را میطلبد. تنها در امر خلق یک اثر هنری. مثل افزون چیزی به چیزی دیگر. و یا حرکت ویژهای از مسیر زبان به سمت خود زبان. این همیشه امری ستودنی در خلق یک اثر هنری – نوشتاری باقی خواهد ماند. – ادامهی این نقد را معطوف به جهتگیری زبان شعر – رویکرد کلامی و حسپذیری در کلام بهپیش میبرم.
• زبان به مثابهی امری سیاستگذار در کلام
قبل از آنی که بخواهم به شرح مسئله، بپردازم، اذعان میدارد که؛ جهتِ زبانی در یک اثر هنری – نوشتاری، از اهمیت ویژهای برخوردار است. بدین معنا که آفریشگر نقطهای را در کار اش نشانهگذاری کرده و به سوی اش حرکت میکند. از همینرو: اثری (هنری – نوشتاری) به نهایت زیبایی در تولید میرسد که جهت اش را در کلام ایجاد و حفظ کردهباشد. اینرا تنها از بهر رساندن یک پیغام به خواننده است که میگویم. این ناخودآگاه ما را میسازد. «من» – چیزی را حس میکنم، سپس به زبان اش میآورم. (مینویسم). «دردمندی». آیا شده است گاهی جایی شعری خوانده باشید. و یا موسقیای را شنیده، و یا حتا با دیدن سکانسی از یک فیلم دردتان گرفتهباشد؟ یا شاید کاملتر است که بگویم درک حس درد تا خود درد. برای من به وفور. این شاید همان خطای دیدیست که هنرمندانه، در خلق یک اثر به انجام میرسد. من از درد میگویم. دردی که استخوان به تن مچاله میکند و روح را میخراشد. و گاهی او را سرگردان و معلق در گوشهای نگه میدارد. این شبیه به فریاد زدن است. فریاد از چیزی که گویا سالهای مدیدی بر او تنها درد مستولی کرده است. فریادی پوشیده و متوالی. و یا حتا شبیه به سکوتی آزاردهنده. هرچه که هست، به نظر من «واحدیار» در این کتاب، تا حد زیادی توانسته است هدفی مثل فریاد زدن در شعر را نشانهگذاری کند. حدس میزنم او بر این چالش فایق آمده است. گاهی هم او را در این کتاب، شاعری بیحوصله میدیدم. لفظ بیحوصلهگی را از این جهت به کار میبرم که تنها نه از سر ذوق و میل، بل صرف بر حسب عادت شعری نوشته باشد. مخصوصن وقتی موزون مینویسد. کیفیت شعرهای آزاد «واحدیار» بر موزونسرایی اش چربش دارد. او همیشه فضای بیشتر و پهنتری برای جولان در نوشتن شعر آزاد دارد. کوتاهتر حرف میزند. و ایضن سنجیده و خوشتکنیک بهپیش میرود. نمیگویم که او شعر موزون نسراید نه و یا بهتر است که آزاد بنویسد نه. او در شعر موزون نیز تا حد زیادی بر چالشهای موجود، در اثنای خلق یک اثر پیروز میشود. اما رویکرد خود شعر بهعنوان امری هنری و مختص خود اش گاهی میتواند یک اثر را تا مرز یگانگی در نوع خود اش به پیش ببرد. چیزی دور از ذهنتر بگوید، اما تصویر اش را در ذهن به خلق برساند.
عقرب که پایاش را بر روی تقویم میگذارد
زخمهای خونمردهی دل
با نیش خاطرات، خونآلود میشود
مرا با یاد تو پیوندیست مرموز
علامتِ سوال، عصای دست این روزهایم شدهاست
چرا؟
چرا یاد ات بخار-ای بر شیشه نیست که دستی پاک اش کند؟
چرا غدهای نیست که جراحاش بسپارم؟
اصلن چرا
یاد تو جنینی نیست که در من سقط شود
باران از برکت چشمان تو میبارد
عقرب نیش میزند
جسد زندگی مرا
شعر شمارهی سیوهفت – کتاب «مرگ سرزده سر میزند» – افسانه «واحدیا»
من اینجا فریاد را درونیتر میبینم. کار من در این نقد تمرکز به اصل سوژگی در بر شعر «واحدیار» نیست. اضافه میکنم که کلام در این نمونه از کارهای «واحدیار» حسیتر، روانتر و به ظن من با کیفیتتر است. به نظر من تاثیر این گونه شعرها بر ذهن خواننده، سریعتر و بیشتر است. این مثل قضاوت است. منتهای امر در شعر آزاد، او را شاعری پخته و آبدیدهتر میدانم. در ادامه نگاهی اجمالی بر ویراستاری و مقدمهنویسی بر کتاب.
• ویراستاری و مقدمهنویسی
من هنوز هم نمیدانم که منظور از ویراستاری کتاب شعر چیست. چیزی که در دو نسخه از این کتاب دیدهام، صرفن به علامتگذاری، رعایت جدانویسی و نیمفاصله بین کلمات بوده است. چنانچه کار ویراستار در اثری، دست بردن به اصل زبان کار نباشد، چیزی به اسم ویراست در این کتاب اتفاق نیفتاده است. چرا که نهایتن نگاهام معطوف به خروجی کار است. اضافه میکنم اینکه؛ مراد من از ویرایستاری تنها حروفچینی و یا علامتگذاری و… نیست. پیش میآید که گاهی جابهجایی تنها یک فعل، و یا تغییر کلمهای در یک سطر حتا، شعر را بهسمت زیبایی بیشتری ببرد. من دو نسخه از کتاب را خواندهام. و از این حیث فکر نمیکنم اشعار مندرج در کتاب، ویراستاری شده باشد.
بدیهیست که در مورد اصل مقدمهنویسی صحبت بهمیان نمیآید. فقط نکتهای کوتاه و آن اینکه؛ کار مقدمه در کتاب تنها معرفی شاعر و شاخصههای کار اش نیست. مثل این میماند که قبل از تماشای یک فیلم، کلیپی کوتاه تبلیغاتی از همان فیلم را دیده باشید. این روش از مقدمهنویسی تا حد زیادی شبیه بهنوعی بازاریابیست. مادامی که قبل از مواجهه با اثر، در جریان چندوچون کارِ خالق اثر قرار گرفته باشید. مقدمه میتواند به عنوان متنی مستقل و ساختارمند و جدا از اثر، سیاست درونمتنی خود اش را داشته باشد. از تعارفات معمول فاصله بگیرد. و در نهایت اینکه هدف از نوشتن مقدمه بر هر اثر نوشتاری، الزامن به معنای معرفی اثر نباشد.
• کلام آخر
از نوشتن نقد بر این اثر لذت بردم. به انجمن ادبی هرات، و بهصورت ویژه به «افسانه واحدیار» به خاطر خلق و نشر این اثر تبریک میگویم.
بهقلم علی «نظری»
امضاء بدون تاریخ