خلیل دی فردی
اِشق: عارف حسینی
دوستت داری، امکانی بیمکان، جا انداختی، لُختی؛ درازکش به پهلو، موجی از صفر از یک، باربری بربرها، میسپوختی، دو دستی پیش چشم، میآیی نوشتن زنی قلب متنی، پیشی، ملوس، سربی داغ، تنقیهی هوسی، پوفی حبابدار، کوتاهی از جنوب، شمالکی بیپرده، برفابی شیری، پستانی نتکیده، نازی خونآشام، ارتشی اتریش، منی خشک، پیکانی شکستداده، چرخی چرخ، دستانی داستانی، بارانی زیر دوش، آخناکتر از خطرناکتری، میانوعدهای لنگدراز، شوشی به راهآهن، آلودی گی تهران، قاری تلاوت سکوت، وایی لایلا، قمی گمی و کمی، اختفف یختفف قبری، پهلویی قند، نالیبکی سرریز، چیشدی، پللنگی یلشکن، اعدامهای ناداری، نامدی، خوابی رفتی..
***
برآورده کردن خواست های انتزاعی ذهن مان از هر« چیز» برمبنای درـ آمدن در جلد آن چیز، شبح شدن است. این امکانیت برای تجربهی خاصتا ناپایدار است، که زمینهی هر بار دیگری و خیال دیگری بودن را تداعی می کند. تداوم این امر بر اساس تجربهی مجرد ذهنی امکان پذیر میشود، که نه نشانهی از واقعیت خود باقی می گذارد و نه نشانه ی از آن چیز. وقتی شما از جلد آن چیز بیرون میشوید برای مدتی خلائی در وجودتان حس می کنید. همین خلاء و میل به در ـ آمدن در جلد تازه ای، اجزای وجود شبح شدن را می سازد. با این حال هر بار شبحی در جلد تازه ی می شوید که تنها رنگ تان با آن چیز تغییر می کند نه ماهیت تان. واقعیت از آن چیزهاست، اما محور تصور شما خیالی از آن چیز است که از قدرت تخیل بی بهره مانده است. در این فضا محیطی قابل مشاهده، برای احساس تجربه های عینی وجود ندارد؛ چون تنها زمینه تداعی مفهوم تصویر چیزها، میدان ذهنی، هاله شده ی است، که فقط از خیال وجود چیزها برای خودش باور عینی می سازد. برای همین است که جهان بینی شما از واقعیتها همیشه در انتزاع باقی میماند، وامکانیت برای عینی شدن آن را هیچ تکنیک و یا ساختاری مجزا از همان چیزی که هست بیرون نمی دهد. مثل همین کلماتی که با تصاویر مجرد خودشان نمایش داده می شود. (سنگ، تابوت، فریاد / تابوت ـ سنگ ـ فریاد/ فریاد تابوت سنگ) بدون به سازی با تخیل در ذهن، با هر تکنیک و یا ساختاری در کنارهم اگرچیده شود، باز هم ترکیبی از آن به دست نمی آید که بیان کننده ی واضح خود و محتوی خود باشد. چرا که در اصل تخیل سازنده ی همه چیز در ساختار قابل اجرای آن چیز است.
نوشتهی از “عارف حسینی” در مقابل چشمانم قرار گرفته است که نه شعر است نه متنی با درایت و انسجام یافته. تنها چیزی که از میان انبوه چیدمان بی ربط این تصاویر و کلمات به ذهنم رسیده است، مجموعه ی از تصاویر نامنظم، آن هم بیشترغیر قابل تشخیص بوده است. این خام بازیها هیچ زمینهی باروری و آفرینش ندارد، بهتر است از این همه خاک به چشم خود زدن پرهیز کرد . دراین نوشتهی عجق ـ وجق رگ و ریشههای را برای تان نشان میدهم که راه شبح ـ شدن را پیموده است.
مولفههای کلیشه شدهی پست مدرن از قبیل: «ساختار شکنی»؛ این مولفه بر اساس غیر متمرکز بودن روی ساختار واحد ـ تعیین شده، راه به سوی فرایند برآمده از ساختار وضعیت خود می کشد. در اصل با این جریان است که نوعی «ساختارگریزی» اتفاق می افتد. مولفهی دیگری «مرکز زدایی» است که به دنبال زدودن مرکزیت همیشه حاکم است، یعنی مرکز سلطه گری( در این نوشته سلطه گری را خود مولفه ها انجام می دهد). همین مولفههای پست مدرن است که در اصل بار معنای خود پست مدرن را که در اصل شبکه ی از مفاهیم باشد حمل می کند. اما با تآویلهای در تکرار افتاده این مولفه ها بار معنایی آن، کلیشهی عام فهم شده است. حالا بیاییم هر جا ساختاری دیدیم آن را بشکنیم، و همیشه از ساختار بگریزیم، هر جا مرکزی دیدیم آن را براندازیم، و بر ویرانه ی به جامانده از آن چهار زانو بنشینیم، این که نشد کار. برعکس درنهایت وضعیت خلق شده توسط “پست مدرن” با مولفههایش ـ به یک کلیت با معنا می خواهد دست پیدا کند، نه این که بی معنا و بی مفهوم باشد. وقتی ما از این مولفه ها مثل مرغ مقلد استفاده کنیم، برطبل بربادی خود کوفته ایم. همه ی این مولفه ها به گونه ی کلیشه ی خود راه در این نوشته برده است، که باعث ترکیب بی ربط شده است. همانند بازی با کلمات که در نهایت بی مفهوم و بدون کلیت است.
حالا چگونه ” عشقی” با الف نوشته شده را یعنی ـ اِشق ـ در این نوشته تداعی شده می یابید؟. من که نمی یابم، چون هیچ فضای بر اساس آن نگاه یافت نمیشود جز شکلهای از احساسات خشک در قالب تصویرهای پراکنده. اینجاست که تنها خاستهای انتزاعی احساسات وعواطف شاعر است که می خواهد در جلد پست مدرن درآید و از آن رنگ به خود بگیرد. تنها نمی شود با تکنیک و یا با جریان انداختن بازی با کلمات، ترکیبی ساخت و کار را تمام شده دانست. حالا ترکیبی که از کنار هم گذاشتن این بندها ایجاد شده است را ببینید: ” نازی خون آشام، ارتشی اتریش، منی خشک، پیکانی شکست داده، چرخی چرخ…”
اول : درست اینکه در این کار ساختار گریزی و ساختار شکنی و مرکز زدایی اتفاق افتاده است. اما ترکیب نهایی و کلیت محتوی برآمده از آن چیست؟ آیا ساختار شکنی به معنای بی نظمی در کلیت هر کار است؟ یا مرکز زدایی به معنای حذف ترکیب از ساختار است؟ نه اینطور نیست، در نهایت هر کار باید با یک کلیت منسجم شده از اجزا و نشانههای آن روبرو شویم. این خواست هر نوع فکر و نگاه شاعرانه است که به دور از ابهام، وهم زدایی بکند. پس وقتی نگاه و فکر خود شاعر وهم انگیز شده باشد و زمینه ی این چنین انتزاع یابی با کلمات را بسازد ـ هیچ نوشته ی او عینیت ندارد.
دوم: حالا چه احساسی برای شما از این ترکیب و کلیت بی نظم رخ می دهد؟ برای من که هیچ احساسی خاصی رخ نداد به جز دیدن تصاویر به شکل گذری در ذهنم. مثل پرچم هیتلر و در ادامه که هر کدام اجزا به مجردی خود ـ تصاویر خود را با کلمات نشان می دهد. در نهایت هیچ احساسی غالب کننده ی ندارد؛ چرا؟ چون هیچ محتوی در بر ندارد. خوب از این میان انتظار دریافت احساس اِشق را خیال می توان داشت، نه احساس دریافت شده از واقعیت منقلب شده ی تخیل شاعرانه.
با این شرایط که هیچ به ادامهی آن خوشبین نیستم شعر در اجزای خودش گم میشود، شعر در پشت تصویرهای خود گیج میشود، شعر به هر سمت میرود نابلد راه خود میشود، شعر در نهایت از خود بیزار میشود. اکثریت آفریدههای امروزهی ادبی ما در یک وهم ناساختاری ـ انتزاعی و به دور از واقعیت محیطی خود خلاصه شده است. هیچ واقعیت به جامانده از زمینههای تجربی آفریننده گی شعر در اوصاف انتزاعی چینش شده به نام خودش (شعر) وجود ندارد. این وضعیت خلق شده بانی تداوم توحش ادبی خواهد بود. به نقل از براهنی که می گوید: بارها شنیده ام که می گویند« شعر احساس دل است». خوب بنا بر این نقل باید گفت: امروزه اکثر شعر گویان ما به شدت دچار دل ـ دردی شده اند، که این چنین با انبوهی از برآمدهای درد دل گونه روبرو میشویم. امیدوارم که قلم به دستان ما کمی به خود بیایند و دست از خیال بلند پروازنه ی ادبیات جهان بردارند، چشم به واقعیت ـ وضعیت محیط خود داشته باشند و آگاهانه دست به عمل بزنند.