تصویر اول: در کنار قصابی میشی منتظر است تا قربانی شود، او به آرامی علف میخورد و گاهی آب مینوشد، به مردم و موترها نگاهی گذارا میاندازد و دوباره دهان را پر از علف میکند. به راستی چشمان او چاقوی بران قصاب را نمیبیند یا خود را به تقدیری مخدوم سپرده است؟
تصویر دوم: مردی پشت میز خطابه رفته است و فریاد میزند. او خشمگین است. راه رستگاری را با ارعاب و خشم نشان میدهد. کلمات او دوزخ جاویدان هستند، دوزخی که همان مردم رستگار را میبلعد.
تصویر سوم: زنی در خیابان راه میرود. او صدای مرد خشمگین را میشنود و از کنار قصابی عبور میکند. همچنان که راه میرود از خود میپرسد: به راستی میش و مردم شنودهی سخنان مرد خشمگین چه شباهتی به یکدیگر دارند؟ براستی آن مرد چرا خشمگین است؟ آیا فریاد او از یأسی عمیق میآید یا از درماندگی برای پذیرش واقعیت زوال اندیشهای که مدتهاست دیگر کارا نیست یا تلاشی مفلوکانه برای حفظ جایگاه. آبشخور اندیشهی رستگاری به مدد ارعاب چیست؟ آیا این سخنان به جدلی بینتیجه برای انکار خباثت خویشتن و خلاءهای درونی اندیشه او نمیماند؟
به گمان من تصویر اول و دوم برای ما بسیار آشناست و تصویر سوم غریب. ما میتوانیم از کنار آنها عبور کنیم و برویم چای خوشدم و کشمش بخوریم، میتوانیم به سخنان مرد خشمگین فکر کنیم و یا میتوانیم جرأت کنیم و چند پرسش دیگر خلق کنیم.
فکر میکنم گزینهی دوم و سوم معقولتر باشد. برای من چند کلمه جای تأمل بیشتر دارد: سرسپردگی، خشم و خلق پرسش.
جامعه میدان جدال و سازش میان فرد و ساختار است. آنچه که گیدنز از آن به نام نظریهی ساختاربندی یا تلفیق عاملیت و ساختار یاد میکند. همچنان که کنشهای فردی بر ساختار تأثیر میگذارد، نظام اجتماعی نیز در چگونگی شکلگیری رفتار و رویکرد افراد نقش دارد. میزان رابطه میان این دو در گسترهی تاریخ هر جامعه با توجه به وضعیت اجتماعی آن متفاوت است. اگر سرسپردگی میش را در جامعهی انسانی فارغ از دلایل بیولوژیکی آن عینیت ببخشیم، با تاریخ طولانی استبداد، بردگی، اطاعت محض از حاکمان و رهبران و تابعیت از سنتها روبهرو خواهیم شد. در سطح خرد سکوت برده در برابر ارباب (مفهوم بردهداری مدرن در عصو کنونی را از یاد نبریم) و در سطح کلان سکوت مردم در برابر حاکم زورمند یا سکوت در برابر فجایع جهانی نمونههایی از این دست هستند. سرسپردگی به ایدئولوژی برای ما معنایی قریبتر دارد. “ایدئولوژیها ابزارهایی هستند برای توجیه الگوهای رفتاری، اهداف و باورهای یک گروه و جامعه… عناصر تشکیل دهندهی ایدئولوژی به مثابه حقیقت و حکمی جزمی، و نه به مثابه فلسفه یا نظریهای محتمل و قابل آزمون، مورد قبول واقع میشوند (عضدانلو، 1384)”. ما از دل تاریخ طولانیِ ایدئولوژیِ مسلطی میآییم که دو انتخاب بیشتر ندارد: یا در دایرهی ما باش یا طرد خواهی شد. مرزبندیهای عمیق میان مقدس و نامقدس و خودی و دیگری به شکلگیری مفهوم گروه برتر انجامید. اندیشه حاکم شرط پذیرفته شدن را اطاعت محض میداند و آنکه خارج از این چهارچوب عمل کند دیگری و شایسته طرد و مرگ قلمداد میشود. این مجازات میتواند بخشی از علت سرسپردگی باشد. در کنار این بنمایهی فکری جریانات اجتماعی، شرایط اقتصادی- سیاسی و حفظ منافع مادی یا معنوی نیز عامل سرسپردگی هستند. شکلگیری شخصیت اجتماعی افراد نیز بر همین بستر است. در جایی که هر نوع کنش مخالف سرکوب میشود مجالی برای رشد اندیشهی دگر نیست.
اعضای این اجتماع پایداری خود را بر حفظ ارزشهای حاکم میدانند و رهبران نیز موجودیت خود را مشروط بر حفظ وضعیت دانسته و با سلاح ارعاب با تکیه بر امر مقدس هرگونه اقدام علیه خود را در نطفه خفه میکنند. این دیانت سازشناپذیر نسلهایی را تولید میکند که همچنان بر ایدهی برتر بودن میکوبند و نیروی اندیشیدن خود را از دست دادهاند. رهبران منادی، حکم ناخدای کشتی رستگاری را دارند و سرنشینان نیز با اعتماد بر آنان چشم بر طوفان و خطر غرق شدن میبندند، کماکان که بعید میرسد اندیشهی انهدام به ذهن آنان رسوخ کند. اندیشهی اطاعت برای تداوم خود از امکانات مدرن مانند رسانه و نظام آموزشی استفاده میکند و از سویی در رویکردی متناقض هرگونه دستاورد مدرن را نفی میکند. اینگونه است که شهروند این اجتماع از موبایل هوشمند استفاده میکند و معتقد است که سازندهی آن به عنوان انسانِ از نوع دیگری قابل احترام نیست و در نهایت جایگاهش آتش خواهد بود. او علت ناکامی خود را از تولید علم و ابزار مدرن بر تئوری توطئه استوار کرده است و با ایفای نقش قربانی و مورد تهاجم قرار گرفته تنها به نفی اکتفا میکند. او از سبد مدرنیته هرچه که به نفعش باشد برمیدارد و در نهایت تمام دستاوردها را به نام خود ختم میکند. به نوعی او یک طفیلی است که قادر به پذیرش خودِ مصرفگرایش نیست.
مسألهی دیگر خشم است. فریادهای مرد خطبهخوان نماد یک وضعیت است و از یک واقعیت مسلم چهره برمیدارد: درماندگی از پذیرش ناتوانی در انطباق با وضع موجود و اندیشهی انسانی. ایدئولوژی که از آن یاد شد ظرفیت سازش با وضع موجود را ندارد. هرچند عدهای تلاش دارند که با رویکردی نوین و شبه علمی این فضا را قابل تحملتر بسازند، اما ریشهها به نوبهی خود باقیست و اگر تغییری هم ایجاد شود در سطح خواهد بود و مفهوم دیگری از بین نخواهد رفت. مجیبالرحمن انصاری یکی از آن هزاران فرد خشمگین است. حتا اگر لحن او نرم باشد محتوای کلامش خشمگین است. زیرا اینگونه آموزش دیده است و کلام او مستدل در دل تاریخ است. پوشش زنان ابزاری برای امکان بروز این خشم است. او با انگشت گذاشتن بر نقاط حساس فرهنگی افراد را به توجه فرا میخواند. پوشش زنان ابزار مهمی برای حفظ و تداوم وضع است. او استدلال میکند که میخواهید به قهقرا بروید و یا زنان را خانهنشین میکنید؟ به مدد نظام مردسالاری هضم و قبول این ایده چندان هم مشکل نیست که مورد تأیید نیز هست. نکتهی طنزآمیز ماجرا این است که علت تمام ناکامیهای سیاسی و اجتماعی به پوشش زنان منوط شده است. نرخ بالای بیکاری، تجارت مواد مخدر، درج نام افغانستان به عنوان یکی از ده فاسدترین کشور جهان، جنگهای داخلی، رشد گروههای تروریستی، نابسامانی سیاسی و حتا آلودگی هوای کابل همه از «موی زن» و روابط میان زنان و مردان ناشی شده است. با این حساب باید بر تمام تحقیقات علمی که دلایل این مشکلات را بر عوامل اجتماعی، اقتصادی و سیاسی استوار میدانند خط بطلان کشید و دانشمندان هم بهتر است بروند ماست خود را بخورند، زیرا مجیبالرحمن طرح بهبود جهانی در دست دارد و غیر از ادله او و امثال او قانون و ارزش دیگری به درد این جهان فانی که البته خود تمام توان را به خرج میدهند تا بیشترین سود را از این جهان فانی ببرند نمیخورد. سوال اینجاست که جامعهی آرمانی و ایدهآل مدنظر او همان جامعهی دوران طالبان است که در آن زنان برقع بر سر داشتند و مردان به زور شلاق به مساجد برده میشدند؟ آیا در آن زمان ما شاهد رشد اقتصادی، رفاه اجتماعی، امکانات کامل بهداشتی ، نظام آموزشی کارآمد و امنیت بودیم؟ نکتهی دیگر در مورد عکسی از او با سلاح است. این عکس نمیتواند باعث تعجب باشد، زیرا نمیتوان انتظار برونداد دیگری از این مکتب فکری داشت. کما اینکه بسیاری از ما همان سلاح را به شکلهای دیگر روزانه با خود داریم و برای سرکوب دیگری استفاده میکنیم.
در این مقطع از زمان تعریف این خشم و بررسی عمیق آن یک ضرورت است. این نگاه ما را به سوی دریچههایی بنیادیتر رهنمون میکند. آیا این نگرش حقوق انسانی ما را تأمین میتواند؟ سخنان مجیبالرحمن نماد اندیشهی مسلط است. اندیشهای که همواره با تهدید و عتاب همراه بوده است. آبشخور رستگاری با ارعاب از کجا نشأت میگیرد؟ در این برهه نیاز ما بازتفسیر نیست، بلکه واکاوی، شناخت و نقد است. تمام ما از این نظام فکری تغذیه شده و میشویم. باید از خود پرسید چرا من در برابر دیگری خشمگین میشوم؟ آیا این عدم سازش ریشهی درونی ندارد؟
نکتهی اخیر خلق پرسش است. پرسشهای جدی که جهان را تکان داده است در خلاء شکل نگرفتهاند. تمام آنها بر بستری از پیش ساخته شده شکل گرفتهاند. زمانی که گالیله از شکل زمین پرسید مطمئنن نیروهای اجتماعی و مطالعات وی او را یاری کردند. محیط بسته و تاریک هم میتواند بستر زایش دریچههایی نو باشد، و هم دریچههای کوچک را از بین ببرد. در تولید نیرویی که بتواند وضع موجود را به چالش بکشد عوامل بسیار زیادی نقش دارند و ارائهی طرح مناسب آسان نیست.
کنشهای فردی موافق و مخالفِ ایدئولوژیِ مسلط یکنواختی و میزان قدرت آن را تحت تأثیر قرار میدهد. مردمِ شنودهی سخنان مرد خشمگین ضامن تداوم مسیر او هستند و از سویی ایدئولوژی مسلط آنان را گرد مرد خشمگین جمع میکند.
در مورد تصویر سوم، نیروهای اجتماعی، دانش نوین، نظام آموزشی یا کنکاش و تجربهی فردی به زن مدد رسانده است تا سوال کند و از سویی خودعامل تغییر باشد. کنش زن و گروههای همسان میتواند زمینهی خلق وضعیتی جدید باشد. امیدوار هستم که ذکر نام زن این شبهه را ایجاد نکند که مسیر تغییرات اجتماعی یک جانبه تعریف شده است. از آنجا که تأکید بزرگِ اندیشهی حاکم بر محور وضع و اجرای قوانین بر زنان میچرخد مهم است که زنان جریانات حاکم را جدی بگیرند و از چند و چون آن آگاه شوند. بدون شک حل مسائلی از این دست اجماع جمعی را میطلبد.
شاید آن میش هرگز نتواند ریسمان دور گردن خود را پاره کند و آن مرد از فریاد زدن خسته نشود، اما روشنگرانی که در دل جامعه دست به اقدام میزنند میتوانند ریسمانهای بسیاری را بدرند و آن مرد نیز میتواند هرچقدر بخواهد فریاد بزند اما تنها دیوارِ روبهرویش شنونده خواهد بود.