خلسهی غریب
لیلی ماه نعمانی
سیاهی شب، بر پله ها پاشیده، هر پله را که بالا می رود، شب تیره میشود، کمی سیاهتر، کمی دلگیرتر، کمی وحشیتر، کمی درندهتر! چشمانش را محکم فرو میبندد، پشت پلکهایش، سیاهیِ غلیظتریست، دود آلود تر، نفس گیرتر. باز شان میکند، دو پله بالا میرود، دو پله پایین، سر جای اولش ایستاده است. چهار پله بالا میرود، دوباره چهار پله پایین، باز همانجا ایستاده است. تردید، دقیقا لای رگِ گردنش دویده است، دستش را روی رگ، فشار میدهد، درد میدود تا زیر پوستش، زیر پوستش میسوزد، نه، زیر پوستش نیست، سوزش عمیق تریست، به گوشت رسیده است، به دستگاه گوارش، میگردد تا بداند این همه سوزش از کجاست، فهمید، بلی فهمید، قسمت راست جیگرش هست، چه سوزی دارد، لعنتی، چه دردی دارد، بی شرف!
پله را یک نفس بالا میدود، دوباره تردید، دوباره نگاهی به عقب…، نه، باید برود، نیمه شب و پشت بام، شاید بتواند رگ تردیدش را پاره کند، خونش را به زمین بریزد، حتی آخرین قطره، باید بچکاند، باید دور بریزد، باید رگِ گردنش را خالی کند. آسمان، لبریز ستاره است، بدش میآید، همیشه اینگونه بوده، در شلوغیِ ستارهها، راه خودش را گم میکند، وقتی میخواهد آنسوی آسمان برود، ستارهها راهش را می بندند، پس میزند یک ستاره را، دو ستاره را، صدستاره را. نمی شود. راه را بسته اند، لعنتی ها!
یک ستاره روشنتر از همه، گستاختر از همه، نیرومندتر از همه، بد رقم بر مسیرِ عبورش سد بسته است. خورده ستارهها را هم اگر پس زند حریفِ این یکی نمی شود، استوار ایستاده است، محکم، بدون ترس، نه، نمی شود، راهی برای عبور نیست!
آسمانِ پشت بام، این تکه از خاک، شاید مسیر بهتری برای عبور باشد. نمی داند به دنبال چیست، به دنبال کیست، در سیاهی شب حتی خودش را هم گم کرده است. می جوید، نمی یابد، میگرید، می خندد، می دود، می نشیند، تکیه بر دیوار! رگ گردنش تیر میکشد، رگ گردنش درد می کند، خیلی درد می کند.
چیزی روی طناب تکان میخورد،آهسته به سمت اش می رود، بر میدارد، چیزی شبیه جای نماز است، پهن اش میکند روی زمین. نگاهی به ستارهها میاندازد، هنوز چِفت هم، راهبندان دارند، هنوز راهی برای عبور نیست، باید بگردد، بیشتر بگردد، باید پیدا کند راهی برای عبور. قیام را دوست دارد آن هم با گردنی فرو افتاده، گردنش را که پایین میگیرد، رگ تردید خم می خورد، دردش کمی کمتر می شود،کمی آرام تر،کمی ملایم تر.
چیزی زیر لب نجوا می کند، معلوم نیست چی می گوید، نجوای خاموشش طولانی می شود، خیلی طولانی، به ناگهان، اندکی صدا بلند می شود، همان قدر که شب می شنود، همانقدر که رگ گردنش تکان می خورد.
والملائِکهُ وَ اُولُوالعِلمِ قائِما باالقِسط…
نُمود و نَماد عدالت را، در پسِ هزار پردهی شب گم میکند، سرش سنگین شده، گردنش تاب ندارد، خمیده تر میشود، رگ گردنش درد می کند، خیلی درد می کند!
زنی با تن پوشی از پرنیان، سر انگشتان کشیده اش را لای گیسوان ابریشمی فرو می برد و با ناز و نزاکت روی گل های تازه و تر قدم میزند، لب و لبخند، در چهره اش بازی شگرفی راه انداخته، هر گوشهی لبخندش رازِ هزار نعمت و ناز را فاش می کند، در خواب و بیداری منزلگه اش بوستان است و خدم و حشم فرمان برِ فرمانش!
کمی آن سو تر، به گمانم دو – سه تا کوچه پایین تر، نمیدانم، شاید دو سه تا محله، زنی هاون به دست، نان خشکیده را نرم می کند و امروز خرسند است که هاون اش بی نان خشک نیست، نان کوبیده را بردهان کودک می گذارد،گلویش خشک میشود و به سرفه میافتد،صدای سرفه، صدای شیون، صدای نوحه!
باز انگی بر سرش فرو می آید
عدالت، عدالت، عدالت!
به رکوع می رود سر به سجده می نهد…
صدای عدالت عدالت، هم چنان لای رازِ سر به مُهر تسبیح هایش میخزد.
دوباره قیام است و خضوع و گردنی خمیده و دردمند، رگهایش درد میکند، خیلی درد میکند…
اُدعُونی اَسْتَجِبْ لَکُم…
به گمانم چهل سال است که هر شب دامنِ دعا را می درد، که هر شب ذکرِ یارب یارب اش سکوت محله را شکسته است، درختان کاج و عاج هم بر کثرت و اخلاص دعایش مُصِر اند، هر شب سراغ گم شدهاش را از کلاغان سیاه تنِ درخت های توت و بلوط میگیرد و هر سحر برای برگشتن عزیزِ گم شده اش ورد خدا خدا دارد. موی سرش سپیده گشته و هنوز ناامید از اجابت نیست، حالانکه خبری هم از اجابت نیست…پلکی به هم می زند، باز اُدعُونی اَسْتَجِبْ لَکُم…
و هِزار هِزار دعای بی اجابت، که در میان زمین و آسمان، مقابلِ چشمانش، زیر راهبندانِ ستارهها، معلق اند.
درد میدود تا زیر پوستش، زیر پوستش میسوزد، نه، زیر پوستش نیست، سوزش عمیق تریست، به گوشت رسیده است، به دستگاه گوارش، میگردد تا بداند این همه سوزش از کجاست، فهمید، بلی فهمید، قسمت راست جیگرش هست، چه سوزی دارد، لعنتی، چه دردی دارد، بی شرف!
دو رکعت خوانده است و تمام.
رگ های گردنش امانش را بریده است، درد تا مهره های کمرش دویده، موهایش را میجود، خرِش خرِش. به دورش حلقه میزند، چون مار زخمی، نه، چون آدمی لبِ مرز انکار. عرق سردی روی سر و سینه اش غلت می خورد، دندانها را محکم به هم فشار میدهد، این بار نه فقط جیگر که ته استخوانش هم می گدازد، دوباره به دورش حلقه می زند، دوباره درد می کشد، خیلی درد می کشد.
به یک باره دو تا دست، که نمیداند دست های کیست، که نمیداند از جنس چیست، که نمیداند از کدام سمت آمده است، پیشانی اش را لمس می کند…صَلُّوا عَلَیه و سَلِّمُوا تَسلِیما.
صدا، صدای تسلیم است و رضا…
صدا، صدای رضا هست و تسلیم!
اول و آخر همین است، از هر سمت که میشنود همین است، اشک در چشمانش می رقصد، میلغزد روی جای نماز، میدرخشد. کمی بالاتر، ستارهها هم میدرخشند، ستاره های که راه عبور را بستند و اشکی که راه عبور را باز کرده است.
گردنش آرام شد، رگ گردنش آرام تر، دوباره زیر لب زمزمه کرد:
صَلُّوا عَلَیه و سَلِّمُوا تَسلِیما.
گریه های دردمندانه اش میان پیچ و تاب تسلیم و رضا خاموش شد. سر به زانو نهاد و خلسهی عمیق و عجیب او را در ربود.