سید محمد فقیری- استاد پوهنتون هرات
ترویج افراطگرایی در افغانستان ریشه در دوره جنگ سرد دارد و ایالات متحده امریکا در آن زمان به گونه گسترده از جنگ در افغانستان حمایت نمود، چنانچه برژینسکی مشاور ارشد امنیت ملی دولت جیمی کارتر در هنگام جنگ سرد گفته بود که یگانه راه پیروزی بر شوروی این است که بیرق سرخ سوسیالیسم را با بیرق سبز اسلام به پایین بکشیم. برژینسکی همیشه با افتخار از مسلح ساختن گروههای که در پاکستان مستقر بودند یاد میکرد. پشتوانه این سیاست بود که پای شمار زیادی از جنگجویان عرب را در جنگ افغانستان باز نمود.
مردم افغانستان قبل از دوره جنگ سرد هیچگاهی قرائت ایدیولوژیک از دین نداشتند و مومنانی بودند که غرق در سنتهای غیر ایدیولوژیک بودند. امروز جنگ افغانستان علاوه بر داشتن ریشههای ایدیولوژیک، در واقع واکنشی است علیه مدرنیته و این واکنش از قرائت ایدیولوژیک اعتقادی تغذیه میکند.
هرچند آسیبشناسی پدیده افراطگرایی نیاز به پژوهشهای ساختارمند دارد اما در این نبشته کوشش شده است تا برخی از متغیرهای موثر بر گسترش این پدیده در افغانستان واکاوی شوند.
مجادله مکتب و مسجد:
تاریخ معاصر افغانستان شاهد مجادله شهر و روستا بوده است. ریشههای فیودالی و اعتقادی جنگ با حکومتهای طرفدار شوروی از درون روستاها شکل گرفته اند. محمد اشرف غنی رییس جمهوری افغانستان دوسال پیش گفته بود که “ژورنالیستان نباید بگذارند مجادله مکتب و مسجد در این خاک تکرار شود”
این سخن آقای غنی مصداقهای زیادی دارد و امروز مجادله مدارس مذهبی و مکتب ابعاد تازهی به خود گرفته است.
نکته قابل توجه این است که افغانستان در گذشته مدارس مذهبی شبیه آنچه در پاکستان وجود دارد نداشته است. اما در طول سالهای اخیر شمار زیادی از جوانان افغان برای فراگیری علوم دینی به پاکستان رفتند و آنها نه تنها که افکار و تفسیرهای کاملآ سختگیرانه ای با خود وارد کشور کردند بلکه آنها ساختار تشکیلاتی و کروکولم درسی مدارس پاکستانی را نیز الگو برداری کرده اند و با خود وارد کشور کرده اند و به نظر میرسد که اکنون الگوهای مدارس پاکستان در افغانستان نیز در حال تطبیق است.
یکی از تهدیدهای جدی برخی از مدارس مذهبی این است که آنها گوناگونی باورها و دیدگاه ها را به عنوان یک بدعت تفسیر میکنند و به اندیشه های مجال تبارز را نمیدهند.چون آنها بیشتر از سوال ها پاسخ دارند. یا به تعبیر دیگر، آنها بیشتر از اینکه سوال داشته باشند جواب دارند. (در این نبشته صرفآ مدارس دینی غیر رسمی مخاطب میباشند که بیرون از نظارت دولت فعالیت میکنند و سایر مدارس دینی که در ترویج آموزههای دینی مبتنی بر اعتدال میکوشند و در چوکات قانون فعالیت دارند هدف و مخاطب این مقاله نمیباشند)
خطر ترویج الگوی پاکستانی مدارس دینی در افغانستان:
در پژوهشی که اسماخان مهسود و محمد کامران از دانشگاه گامال تحت عنوان خشونتهای فرقهای در پاکستان انجام دادند و نتیجه آن در جورنال ای اس اس جی پخش شده، چند موضوع اساسی بیان گردیده است.
یافتههای این دو پژوهشگر نشان میدهد که بخش بزرگی از خشونتهای فرقهای ریشه در آموزههای دیوبندی در میان سنیها و آموزههای سیاسی شیعه که از محصولات انقلاب اسلامی ایران است دارد.
آنها با ذکر ریشههای خشونتهای فرقهای، تضاد برسر تفسیر آموزه های دینی را اساس این تنش ها میدانند. این دو پژوهشگر نگاشته اند که از ۳۰ سال به این سو شیعه و سنی درگیر خشونتهای فرقهای میباشند.
نکته قابل توجه این است که خشونتهای فرقهای برای سیاست مداران فرصت طلب زمینه سو استفاده را مساعد میسازد و از سوی دیگر مداخلات خارجی نیز مجال میابند تا اهداف شان را دنبال کنند. چنانچه دیوبندی ها از حمایت عربستان سعودی برخوردار میباشند و گروههای افراطی شیعه از حمایت ایران بهره میبرند.
در بخشی از یافتههای این پژوهش آمده است که مدارس مذهبی که از سوی ایران و عربستان سعودی حمایت میشوند عوامل اساسی در خشونت های فرقه ای میباشند.
در این پژوهش تاکید شده که رادیکالیزم مذهبی ریشه در مدارس مذهبی پاکستان دارد و گروه های سیاسی همچو طالبان نیز محصول این مدارس بوده اند.
نکته با اهمیت دیگری که در این پژوهش ذکر شده این است که ایالات متحده امریکا از سال ۱۹۸۰ میلیونها کتاب را که پیرامون تشویق مردم به جهاد و اهمیت آن بود حمایت مالی نمود و این آثار را در میان افغانها پخش کرد. این اقدام برای اهداف سیاسی صورت میگرفته است.
یکی دیگر ازپیامدهای خطرناکی که شمار زیادی از مدارس دینی غیر رسمی دارد، افزایش گرایشهای فرقهای میباشد که مستقیمآ به خشونتهای فرقهای می انجامد. از آنجایی که روح حاکم در این مدارس دین شناسی فقیهانه است، کسانیکه در این مدارس آموزش میبینند با معرفت خشک و یک بعدی از آموزه های دینی مجهز میشوند. تجربه پاکستان ثابت میسازد که رشد بی رویه مدارس رسمی و غیر رسمی در این کشور، گرایشهای فرقهی را تشدید میکند. جامعه پاکستان از جنگ فرقهای رنج میبرد و اختلافات شدیدی میان سنی ها، شیعه ها از یکسو و حمله بر مسیحی ها و صوفیان از سوی دیگر همه ریشه در فرقهگرایی دارد.
افغانستان هم دارد همین مسیر را میپیماید. در گذشته در مساجد افغانستان آثاری همچو پنج کتاب عطار نیشاپوری، دیوان حافظ، گلستان سعدی و … تدریس میشد. از آنجایی که روح حاکم در این آثار جلوه های عارفانه داشت، تاثیر آن روی جامعه بسیار مثبت بود و برای همین بود که اقلیتهای مذهبی یهودی و هندو در جامعه نسبتآ زندهگی آرامی داشتند.
اما اکنون الگوهای که در مدارس مذهبی پاکستان حاکم هستند وارد مدارس مذهبی افغانستان گردیده اند و برای همین است که باید نگران پیامدهای فرقهگرایی در میان مذاهب در کشور بود.
در سال ۲۰۱۴ بیشتر از دوصد پاکستانی در خشونتهای فرقهی میان شیعهها و سنیها کشته شدند در حالیکه این شمار در سال ۲۰۱۳ تقریبآ به ۶۰۰ تن میرسید.
دوسال قبل زمانیکه در هندوستان مصروف ادامه تحصیل بودم، روی پژوهشی کار کردم که بر افزایش افراطگرایی در میان مسلمانان هندی متمرکز بود. برایم جالب بود که با وجود شمار زیاد مدارس مذهبی در هندوستان، دولت این کشور نظارت شدیدی روی آنها دارد. یکی از مسایل مهمی که دولت هندوستان را کمک میکرد همانا پژوهشهای دانشگاهی از وضعیت مدارس مذهبی و بررسی جریان های فکری حاکم در مناسبات اجتماعی مسلمانان هندی بود.
طبق برخی از آمارها که در سال۲۰۰۵ پخش گردید، در هندوستان ۳۵۰۰۰ مدرسه مذهبی فعالیت دارند، در حالیکه در پاکستان ۸۰۰۰ مدرسه مذهبی فعال است. تفاوت این کمیت نشان میدهد که پاکستان با داشتن یک چهارم مدارس مذهبی در مقایسه با هندوستان، در ترویج رادیکالیزم مذهبی آگاهانه برای پیشبرد اهدافش استفاده کرده است و همواره نگرانیهای زیادی از چگونگی فعالیت این مدارس از سوی کشورها مطرح شده است، در حالیکه مدارس مذهبی در هندوستان تا اکنون تحت کنترول دولت قرار دارد.
اما در افغانستان، دولت نه تنها نظارت دقیقی روی بسیاری از مدارس دینی رسمی و غیر رسمی ندارد بلکه شمار مدارس غیر رسمی با گذشت هرروز در حال افزایش است و افزون بر این مدارس، گروههای که ایدیولوژی تندروانه شان را ترویج میکنند به شدت در حال گسترش در بدنه جامعه هستند. این گروهها هم به رسانه دسترسی دارند و هم به منابع مالی. برای همین است که هر روز انبارهای باروت بیشتری در افغانستان ساخته میشوند و اگر دولت افغانستان موفق به تفاهم با طالبان هم گردد ما صلح مسلح خواهیم داشت. صلح مسلح را باید شکننده تر از بحران کنونی دانست. انبارهای باروتی که هر روز ساخته میشوند با کوچکترین شعله خشم، آرامش کشور را برهم خواهد زد.
بدون شک که مدارس دینی رسمی و غیر رسمی از ایدیولوژی مسلطی نمایندهگی میکنند که در برابر تغییر مقاومت میکنند. دکتر سروش زمانی گقته بود که مدرنیته مانند زلزله است که نه به خواست کسی میاید و نه هم به خواست کسی میرود. اما زلزله مدرنیته در افغانستان خالق محیطی بوده است که باید آنرا محیط بحران نامید.
دو بحران آشکار و پنهان را میتوان در گسترش جنگ در افغانستان برجسته نمود:
۱: بحران آشکار : بحران آشکار جنگ کنونی و سربازگیری گروههای تروریستی همچو داعش و سایر گروهها میباشد و نتیجهای این بحران بزرگ را هر روز با انفجار و انتحار و گسترش جنگ در مناطق روستایی شاهد هستیم.
۲: پنهان: بحران پنهان به بازتولید خشونت، جنگ و نفرت میپردازد و با عزم ایدیولوژیک تلاش میکند تا در زیر پوست آرامش کاذب شهر اهداف ایدیولوژیک اش را دنبال نماید. بحران پنهان و فعالیت زیرزمینی و غیر مستقیم گروههای بنیادگرا به مراتب خطرناکتر از فعالیت طالبان میباشد.
گسترش فعالیت برخی از این گروهها در داخل شهرهای بزرگ به ویژه پوهنتونها- دانشگاهها نشان میدهد که این گروهها با آرمانهای ایدیولوژیک شان، اهداف درازمدتی را دنبال میکنند.
بنآ میتوان گفت که جنگ در افغانستان همواره تولید و بازتولید میشود و مهمترین عامل این جنگ فرسایشی پوشش ایدیولوژیکی است که اهداف سیاسی خاصی را دنبال میکند.
اگر روزی پروسه صلح در افغانستان به موفقیت برسد و گروه طالبان شرایط دولت افغانستان را بپذیرد و مصالحه نماید، احتمال پایدار ماندن ثبات و صلح بسیار کم خواهد بود چون گروههای که به بحران پنهان را مدیریت میکنند و با آرمانهای ایدیولوژیک شان سربازگیری مینمایند یکبار مانند سیل صلح و ثبات را در کشور به چالش خواهند کشید.
بحران هویت جدیترین خطری است که زمینه سربازگیری جوانان به گروههای افراطی را مساعد ساخته است.
نیاز به گذار از سید قطب و شریعتی:
یکی از روزنامههای مطرح کشور چندی پیش، مبحث بسیار خوبی را گشوده بود که چرا جامعه افغانستان تا اکنون از شریعتی و سید قطب عبور نکرده است و نیاز است تا این دوتن نقد شوند تا دیدگاه های ایدیولوژیک شان در بدنه سیاسی و اجتماعی جامعه تعمیم نیابد.
پرسش اینجا است که آیا افکار عمومی در افغانستان از چه منابعی تغذیه میکنند؟
از دیدگاه جامعه شناسی انسان همواره به گونهای عمل میکند که شناخت هایش به او اجازه دهد، وقتی شریعتی و سیدقطب به عنوان منابع شناخت نسل امروز و نسل دیروز درآمده اند،طبیعی است که ما این حجم بزرگ از غربستیزی،تعصب، سنتگرایی، نفی کردن کثرتگرایی و همدیگرپذیری را در جامعه شاهد باشیم.
یکی دیگر از پیامدهای بسیار بد که از میراث فکری سید قطب و شریعتی در جامعه افغانستان برجا مانده همانا بیگانههراسی وترویج حس خوداتکایی کاذبی میباشد که زمینه تحقیر فرهنگی غرب را در نزد پیروان این دو ایدیولوگ هموار ساخته است. وقتی ما امریکا و یا غرب را از دید سید قطب بشناسیم و دین را از منظر فکری شریعتی، تردید نباید کرد که کنشهای اجتماعی نیز ایدیولوژیک و عقدهمندانه میشود.
مشکل ما در افغانستان این است که احساسات تودهیی همواره نخبهگان را مدیریت کرده است و اندیشههای سید قطب و شریعتی نیز توسط خرده ایدیولوگها در جامعه تزریق میشود و جایگزینی هم تا اکنون نتوانسته تا مدیریت افکار عمومی را جهت دهد و هیچگاهی نخبهگان ما هم این خلاقیت را نداشتند تا توده ها را در یک مسیر درست به پیروی فرا بخوانند.
چندی پیش کتاب ملیگرایی اثر جان هاچینسون و آنتونی اسمیت را مطالعه میکردم و به موضوع جالبی برخوردم، در جای از این کتاب آمده : (( تحلیل تحولات اخیر در جمهوری سوسیالیستی مولداوی نشان میدهد که اعضای مردم مولداوی به لحاظ قومی،زبانی و فرهنگی احساس رومانیایی دارند)) مصداقهای این موضوع در افغانستان نیز به گونهیی قابل دید میباشند و با این تفاوت که مردم افغانستان از لحاظ فرهنگی،قبیلوی احساس عربی دارند و شریعتی و سیدقطب کاری جز شعلهورتر شدن این احساس نکرده اند.
در اینکه چرا تا اکنون جامعه ما نتوانسته تا از این دو تن عبور نماید، باید به ضعف های فکری-فرهنگی خود مراجعه کنیم،شاید اگر در بستر فرهنگی- تمدنی ما به جای این همه شاعر و نظم نویس تعدادی اندیشمند میداشتیم،این قدر حقیر نمیگردیدیم که نبض جامعه ما به دستان دو ایدیولوگ بیافتد. اگر در گذشته یگانه اندیشمند شکاکی هم مثل فخررازی ظهور کرده با او بیمهری صورت گرفته و کسی امروز حتا آثارش را نمیشناسد.
یکی ضعف های اساسی که در افغانستان با آن روبرو میباشیم این است که توانایی تولید اندیشه یا وجود ندارد و یا حجم آن بسیار ناچیز میباشد و این را هم نمیتوان نادیده گرفت که چاپ هر اثر و نبشتهای نمیتواند تا مصداقی از بیداری خرد و تولید اندیشه باشد.
متاسفانه تاریخ افغانستان مملو از تنش و ناآرامی بوده و حد اقل در صد سال گذشته وضعیت به گونهای بوده است که اندیشه ها یا سنت زده بودند و یا استبداد زده و یاهم سیاست زده، از سوی دیگر داشتن پیشینه شاعرانه از دیگر موانعی بوده است که جلو رشد اندیشه را سد کرده است. در بستر فرهنگی که نمادهای سمبولیک و عاشقانه برجسته تر از خرد و اندیشیدن باشد طبیعی است که توسعه سیاسی- اجتماعی کشور با چالش روبرو میشود. یکی از عوامل جذابیت شریعتی و سید قطب در میان برخی از مردم هم برخاسته از گرایش به سنت شاعرانه و حماسی میباشد. این دو نویسنده با تفسیرهای سمبولیک و ایدیولوژیک موجی از احساسات جوانان را تحریک کرده اند و از سوی آنها در جذب اندیشه های عوام پسند موفق بوده اند و میگذریم از اینکه برایند ایدیولوژیک اندیشه های این دو شخصیت چه صدماتی را به میانه روی در کشور زده است.
افغانستان از انگشت شمار کشورهای است که تولید اندیشه در آن به پایین ترین حد آن قرار دارد و دانشگاه ها نیز در این مورد مقصر هستند، متاسفانه دانشگاه های ما به جای اینکه برای رشد دانش و بهره بردن از تجارب کشورهای توسعه یافته گام بردارند، بیشتر در دام روزمرهگی و سیستم کهنهای گیر مانده است که جز به تداوم وضعیت موجود به دگرگونی محسوس دیگری منجر نخواهد شد.
دولت افغانستان باید با ساختن استراتیژی فرهنگی کوشش کند تا زمینه های رشد فرهنگی جامعه مساعد شود و نظام آموزشی کشور نیز تغییرات مثبتی را تجریه کند.
بنا بر این نیاز است تا اندیشمندان در صدد باز کردن فضای گفتمان جدیدی باشند تا اندیشه جوانان را از اسارت ایدیولوژی رهایی بخشند.
بینظمی سیاسی- بینظمی اجتماعی:
خیلیها تصور میکنند که با پایان جنگ در افغانستان بینظمی های سیاسی و نامنی از بین میرود و ثبات اجتماعی و سیاسی حاکم میشود. در این شکی نیست که پایان جنگ فرصت های تحرک اجتماعی را مساعد میسازد و فرایند توسعه را تسهیل مینماید اما تغییرات اجتماعی در بستری به وجود میآید که سهم زنان در روند گذار از منازعه و پسا منازعه به گونه روشن رعایت شود. اگر فرصت ها و امکانات برابر در اختیار زنان قرار گیرد بنیادهای توسعه سیاسی- اجتماعی مستحکم میشود اما در صورتیکه در یک کشور پسامنازعه حقوق و مشارکت زنان در تصمیمگیریها رعایت نشود و توانمند سازی زنان با تردید روبرو شود،هیچ توسعهای پایدار نخواهد بود. در چنین وضعیتی بینظمی اجتماعی به بازتولید بینظمی سیاسی منجر خواهد شد. زیرا در یک جامعهای که نیمی از جمعیت آن در نابرابری قرار گیرند و فرصت های آموزشی،مشارکت سیاسی و اجتماعی از آنها دریغ شود نهاد خانواده به جای کارکرد مثبت، کژکارکرد خواهد داشت. سلامت نهاد خانواده به توانمندسازی زنان بستگی دارد و سلامت جامعه نهاد خانواده.
اما آنچه قابل تامل و بازاندیشی است این پرسش است که چرا مردم افغانستان همیشه ترجیح داده اند مشکلات و جنگهای خود را تنها از منظر دخالت بیگانه و عوامل خارجی بسنجند و تاکید داشته باشند که هرچه بر سر ما آمده است و میآید فقط و فقط از دست خارجیها است. به چه دلیل یا دلایلی مردم و اندیشمندان نخواسته و یا نتوانسته اند به ریشهها و عوامل داخلی جنگها و منازعات و راههای برون رفت از آن توجه کنند.
(شورانگیز و همکاران؛ ۱۳۸۸: ۶۸)
شناخت ریشههای اجتماعی جنگ از مهمترین گامها برای گذار از منازعه میباشد. مداخلات خارجی را باید به عنوان یک متغیر وابسته در نظر گرفت در حالیکه بیسوادی؛ فقر؛ محرومیت و کژکارکردهای نهادهای اجتماعی به عنوان متغیرهای مستقل بستر جنگ و خشونت های طولانی را در افغانستان مساعد ساختند.
یکی از عوامل اساسی که شورشها و جنگها در افغانستان، خاستگاه روستایی داشته اند این است که فرصت های آموزشی برابر برای زنان روستایی وجود نداشته و نهاد خانواده در روستاها در فقدان یک بستر اجتماعی مناسب شکل گرفته است. مرکزگرایی حکومتهای افغانستان و توجه محض به مراکز چند شهر باعث گردید تا اکثریت نقاط افغانستان که مناطق روستایی را دربر میگرفت نتوانند از فرصتهای برابر آموزشی استفاده کنند. بنآ باید گفت که یکی از مهمترین عوامل جنگ و شورشگری در افغانستان به محروم بودن زنان افغان بر میگردد. بینظمی اجتماعی که در نتیجه ضعف نهاد خانواده تولید میشود به گونه مستقیم به بازتولید بینظمی سیاسی منتهی میشود. پس جلوگیری از توانمند شدن زنان به مفهوم بقا بینظمی های اجتماعی و سیاسی خواهد بود.
دموکراسی شتابزده:
در هژده سال گذشته هیچ چیزی به اندازه واژه دموکراسی مورد نفرین و تحسین قرار نگرفته است، خیلیها با دشمنی با آن به نان و نامی رسیدند و شماری هم با پشتیبانی از آن به ثروت دست یافتند. برخی آن را حرف مفت دانستند و شماری هم آن را نظام عادل. کژفهمیها پیرامون دموکراسی پایان نیافته اما در این جدال نابرابر بیشترین استفاده از دموکراسی متزلزل کشور را کسانی کردند که دشمن آن بوده اند اما در مقابل کسانیکه خود شان را حامی دموکراسی میدانستند هیچ کنش هدفمندی نداشتند و سرشان با انجوها و گرفتن پروژه از نهادهای کمککننده گرم بود و اگر دفاعی صوری هم از دموکراسی انجام میدادند ناآگاهانه و در جهت تضمین فعالیت های انجویی بود. در اینجا باید اعتراف نمود که دموکراسی انجویی به جایی ختم شد که ما امروز در آن قرار داریم.
دشمنان دموکراسی:
دموکراسی متزلزل افغانستان تنها در شهرهای بزرگ کشور بستر اجتماعی محدودی دارد و اما در این شهرها نیز، دشمنان آن هدفمندانه تر به تخریب آن میپردازند و افکار عمومی را در برابر آن قرار میدهند. اما پرسش مهم اینجا است که آیا جایز است که دشمنان دموکراسی از آن بر علیه خودش استفاده نمایند؟ چرا به گونه علنی بر علیه دموکراسی نفرت ورزیده میشود و سفره افراطگرایی پهنتر؟
کارل پوپر در کتاب ” جامعه باز و دشمنان آن” مینویسد: “در دموکراسی، حمایت از کامل از اقلیتها نباید شامل حال کسانی شود که از قانون سرمیپیچند و به خصوص نباید کسانی را در بر گیرد که دیگران را به برانداختن خشونتآمیز دموکراسی برمیانگیزانند” ( پوپر، ۱۳۸۰، ص ۹۷۰)
این سخن پوپر را باید جدی تلقی نمود و اینکه دشمنان دموکراسی نباید مجال آن را یابند که با سو استفاده از آن به انحراف افکار عمومی بپردازند. کسانیکه به گفتوگو باور ندارند نباید فرصت داده شود تا خود شان از این مزیت دموکراسی استفاده کنند. احترام به هرباوری نباید مصداق دموکراسی و آزادی بیان دانسته شود، اگر اینگونه باشد پس باید به باورهای داعش و تروریست های دیگر هم احترام گذاشت. در دموکرات ترین کشورهای دنیا چراغ قرمزهای خاصی از سوی دولت تعین میگردد. مثلآ در آلمان تحسین هیتلر جرم پنداشته میشود ویا انکار هولوکاست در برخی از کشورها.
پوپر همچنان مینویسد: ” برای دفاع ازدموکراسی، باید بهای آزمایشهای ضد دموکراسی را به قدری کمرشکن کنید که کسی دست به چنین آزمایشها نزند- یعنی حتا به مراتب کمرشکنتر از سازش به شیوده دموکراتیک” (پوپر، ۱۳۸۰، ص ۹۷۴)
اما در افغانستان دموکراسی بیشتر به یک سوتفاهم شباهت دارد تا یک سیستم سیاسی عدالت محور. ما برای دشمنان دموکراسی بستر مناسبی را فراهم کردیم و امروز آنها صاحب رسانه، مدارس دینی، مکاتب و پوهنتونها میباشند و به گونه هدفمند علیه قانون اساسی و نظام سیاسی کشور به تبلیغات خصمانهی اقدام میکنند.
تضاد خرد و نفرت در پوهنتون کایل:
نفوذ اندیشههای ایدیولوژیک به مراکز علمی کشور نه تنها که خوشآِیند نیست بلکه آسیبهای جدی را به بدنه تحصیلات عالی وارد میکند. دانشگاه- پوهنتون کابل در دهه دموکراسی به مرکز سربازگیری جریانهای سیاسی تبدیل گردید و هرجریان در کوشش این بود تا برای خود حامی جذب نماید و اهداف سیاسی خود را دنبال کند. هرچند پیگیری مطالبات مشروع از هر آدرسی که صورت بگیرد امر پسندیدهای میباشد اما زمانیکه دانشگاه به پایگاه تضادهای ایدیولوژیک تبدیل شود و به جای گفتمان در آن بحران خلق شود نتیجه آن جز سنگینی سایه سیاست برسر دانش چیز دیگری نخواهد بود.
پوهنتونها باید خاستگاه گفتمانها و جایگاه تولید اندیشه باشند نه مکانی برای تولید نفرت. بازداشت یکی استادان پوهنتون کابل چندی سال پیش به اتهام تبلیغ به نفع شبکههای تروریستی یکی از خبرهای سخت نا امیدکننده بوده است. وقتی در مهمترین مرکز علمی کشور در پایتخت اندیشههای افراطی تبلیغ میشود و بدون شک مخاطبینی نیز برای آن وجود دارد چگونه میتوان روستاهای دوردست کشور را کنترول کرد؟ این نخستین بار نیست که صداهای افراطیت از درون یک مرکز علمی بیرون میشود در گذشته نیز بارها اتفاق افتاده که از درون برخی از پوهنتون ها علیه نظام تبلیغ صورت گرفته است. هرچند اقدام ریاست امنیت ملی برای بازداشت مبلغین نفرت ستودنی است اما نیاز است تا وزارت تحصیلات عالی زمینه گفتوگوهای سازندهای را میان دانشجویان به وجود بیاورد واز یکسو با برگزاری کنفرانسها و سیمینارها و از سوی دیگر با نظارت شدید از برخی از دانشگاهها، فرصت سو استفاده از مراکز علمی را از دشمنان نظام بگیرد.
تاکید محض روی سیاسی نبودن پوهنتون ها نیز امکان پذیر نیست، به هر حال این دانشگاه ها هستند که در حوزه های سیاست، جامعه شناسی، اقتصاد و ….. باید کتاب بنویسند، کنفرانس برگزار کنند، نقد کنند و وضعیت کشور را تحلیل کنند.
تفاوت وضعیت کنونی با وضعیت دهه دموکراسی در این است که در آن زمان ایدیولوژی اخوان المسلمین شکل خاصی از بنیادگرایی را نهادینه میکرد و اما در مقابل آن جریان های با گرایش های چپی قرار داشتند اما حالا افراطگرایی با طعمهای گوناگون آن به تکروی میپردازد و حرکت دومی که در برابر آن قرار گیرد به صورت نهادمند وجود ندارد و این یک تراژیدی و بدبختی بزرگی است و نشان میدهد که گفتمان افراطیت امروز حریف جدی ندارد که در برابر آن قرار گیرد و این نشان میدهد که در هژده سال گذشته ضد ارزش ها دارند به ارزش در میان بخش بزرگی از تحصیلکرده ها تبدیل میشوند.
دانشجویان ما امروز فاقد اندیشه منسجم هستند تقریبآ اکثریت شان اینگونه هستند و از این وضعیت افراطگرایان بهره برداری میکنند.
برخلاف دولت افغانستان که دانشگاهها را از مشارکت در گفتمانهای سیاسی باز میدارد، در هندوستان برهنهترین مطالبات سیاسی از درون پوهنتونها مطرح میگردد.دانشگاه عثمانیه روزی نیست که شاهد حرکتهای مدنی و گفتوگو های سیاسی نباشد.
به گونه مثال یکی از خواستههای که از سوی حرکتهای مدنی در پوهنتون عثمانیه از سالهای طولانی مطرح میگردید تاسیس ایالت مستقل تلنگانا بود که سرانجام آقای مودی نخست وزیر هندوستان در جون ۲۰۱۴ آن را منظور نمود، اما این به مفهوم پایان حرکتهای مدنی و انفعال دانشجویان نبود بلکه آنان به پایداری جنبش مدنی شان ادامه میدهند و سایر مطالبات مشروع شان را مطرح میسازند.
هندوستان ۲۸ ایالت داشت اما با تاسیس ایالت تلنگانا دارای ۲۹ ایالت گردید. حرکتهای مدنی که در اینجا ادامه یافت همواره از سوی مردم مورد حمایت و ستایش قرار داشته است و اکنون نیز مردم حیدرآباد خودشان را مدیون فعالین مدنی و دانشجویانی جسوری میدانند که آنان هیچگاهی از مبارزه خسته نشدند.
افغانستان در دهه دموکراسی شاهد جنبشهای دانشجویی بود اما این جنبشها چند مشکل بزرگ داشتند:
نخست اینکه حرکتهای دانشجویی در افغانستان کاملن ایدیولوژیک بود. دوم اینکه، این حرکتها مرکزگرا بودند و ساختار مدیریتی آن توان بسط آن را به سایر مناطق کشور نداشت و سوم اینکه مطالبات این حرکتها با نیازهای جامعه در تضاد بود، بدین مفهوم که یکی در عرش بود و دیگری در فرش.
از دید من جنبشهای دانشجویی هندوستان میتواند که یک الگو مناسب برای پوهنتونهای افغانستان باشد، مشروط بر اینکه ما از نقد کردن همدیگر و نقد تاریخ معاصر کشور دغدغهای به خود راه ندهیم. پوهنتونها در تمام کشورها به عنوان مراکز اکادمیک و مکانهای پژوهشی مطرح میباشند چنانچه مقامهای بلند رتبه کشورها همواره تلاش میکنند تا برنامههای شان را در میان دانشجویان ایراد نمایند و به پرسشهای آنان پاسخ بگویند اما در کشور ما، متاسفانه باز شدن دروازه های گفتوگو با سو استفاده برخی از جریانهای افراطی روبرو میشود.
اصلاحات از بالا به پایین نتیجه نمیدهد:
هرزمانی که دولتها در پی اعمال اصلاحات اجتماعی از بالا باشند این فرایند نه تنها به شکست روبرو میشود بلکه ممکن است تا واکنشهای اجتماعی عقبگردی را بر آن تحمیل کند.
از سوی دیگر در تاریخ معاصر افغانستان ماهیت آشفته برنامههای اصلاحی و فقدان شناخت جامعهشناسانه از دیگرعواملی بوده که مانند سد،پیاده سازی این برنامهها را به ناکامی روبرو کرد. این تجربه تاریخی امروز نیز برای ما اهمیت زیادی دارد که دولت نباید رسالت اصلاحگری را بر عهده بگیرد، دولت میتواند تنها یک تسهیلگر باشد و این نهادهای جامعه مدنی و نظام آموزشی و رسانهها و روشنفکران اند که بایست فرایند تغییرات اجتماعی را مدیریت کنند و گذار ما را از یک وضعیت به وضعیت بهتر مدیریت کنند.
تغییرات اجتماعی زمانی میتواند تا در مسیر درست حرکت نماید که ساخت مادی جامعه هم تا اندازهای مدرن گردد و غم نان هم دغدغه اکثریت نباشد. بدون شک یکی از مولفههای اساسی در جهت توسعه پایدار بسط آگاهی و افزایش شمار باسوادان است و این مقوله که سرمایه هرکشور مردم آن میباشند، سخن منطقی و درستی است. برای نسل امروز افغانستان این یک آموزه تاریخی است که اعمال اصلاحات از بالا به پایین یک تجربه ناکام بوده است.
آیا در افغانستان روشنفکران و فعالین اجتماعی وجود دارند تا درجامعه بعد از جنگ و در میان توده ها کار نموده و خشونت ساختاری و استبداد ساختاری را از بدنه فرهنگ و اندیشه های ما بزدایند؟
اگر خواسته باشم بسیار کوتاه پاسخ بدهم میگویم که نخیر.
امروز در کشور، نهاد های که خود را به عنوان نهاد های جامعه مدنی خطاب میدانند، اکثریت شان ،فعالیت های انجوئی برای کسب پول بی درد سر دارند،تنها کافی است تا روند واریز کردن پول های هنگفتی که به حساب این انجو ها می آیند متوقف گردد تا شاهد اختتام و بستن دروازه های آنها باشیم ، و این پایان مبارک هر زمانی که فرا رسد باید آنرا جشن گرفت.چون پایان انجو ها (به اصطلاح نهاد های جامعه مدنی) پایان شعار های میان خالی،کاذب و عوام فریبانه خواهد بود.
پس باید گفت کسانیکه تصور میکنند که در این مقطع دولت افغانستان باید علمبردار اصلاحگری و احیاگر ارزش ها باشد و برای ملت سازی کار نماید و…. مرتکب اشتباه عظیمی میباشند هیچ دولتی نتوانسته است که بر علیه معضلاتی که ریشه در مناسبات اجتماعی دارند و در طی سالها انباشته شده اند دست به مبارزه بزند،این رسالت از عهده روشنفکران و نهاد های جامعه مدنی بر می آید که در حال حاضر ما فاقد آن هستیم.
نتیجهگیری:
برای بیاثر کردن کنشهای دشمنان نظام نیاز است تا وزارت های اطلاعات و فرهنگ، حج و اوقاف، تحصیلات عالی و معارف استراتیژی فرهنگی جامعی را تدوین کنند و در پیاده ساختن آن گامهای عملی را بردارند. اما تنها این کافی نیست و تا زمانیکه نهادهای جامعه مدنی بدون چشمداشت به پروژههای بزرگ و فعالیت انجویی در متن جامعه به آگاهی دهی و مبارزه با چالشهای اجتماعی نپردازند، دولت به تنهایی قادر نیست که گام های موثری را بردارد.
افغانستان در دهه دموکراسی شاهد جنبشهای دانشجویی بود اما این جنبشها چند مشکل بزرگ داشتند:
نخست اینکه حرکتهای دانشجویی در افغانستان کاملن ایدیولوژیک بود. دوم اینکه، این حرکتها مرکزگرا بودند و ساختار مدیریتی آن توان بسط آن را به سایر مناطق کشور نداشت و سوم اینکه مطالبات این حرکتها با نیازهای جامعه در تضاد بود، بدین مفهوم که یکی در عرش بود و دیگری در فرش. پوهنتون ها و سایر نهادهای آموزشی کشور اکنون باید تحت نظارت بیشتری قرار گیرند و از سوی دیگر نیاز است تا جلو فرستادن دانش آموزان افغان برای فراگیری علوم دینی گرفته شود و زمینه های تحصیل آنها در مدارس تحت کنترول دولت در داخل کشور مساعد گردد.
یکی از تصورهای سطحیگرایانه این است که گویا با پیوستن مخالفان به روند صلح و قطع مداخلات کشورهای خارجی،افغانستان در مسیر صلح و ثبات پایدار گام برخواهد داشت. این یک تصور کاملآ غیر واقعبینانه است. نبود جنگ نباید به مفهوم تامین صلح تلقی شود. در بسیاری از کشورها امنیت سیاسی حاکم است اما جای برای عدالت اجتماعی و امنیت روانی وجود ندارد و سیاست سرکوب،تبعیض و تعصب دامن جامعه را گرفته و بزرگترین قربانی چنین ساختاری عدالت و انسانیت است.
منابع:
۱: پوپر، کارل (۱۳۸۰)، جامعه باز و دشمنان آن، مترجم: عزتالله فولادوند، انتشارات خوارزمی
۲: شورانگیز؛ حسین سرآمد؛ احمد جاوید شکیب و خلیل فرزام (۱۳۸۸) دستنامه آموزشی گذار از منازعه؛ ناشر شبکه جامعه مدنی و حقوق بشر.