در انتظار مرگ
خلیل دی فردی
شور مرگ همیشه با نشانه هراسناک در نهایت فکر کردن، برای آدمی احساس برانگیز میشود. احساس غمباری که از تآسفها، از دست دادنها و در نهایت از نداشتن در بعدها و ادامه، بلند شده و حال زندگی را یاس بار میکند. آنگونه که از عاقبت این عمل پایان پذیر (زندگی) همگان باخبر هست، تمرکز را از گذشته و آینده بر روی یک مفهوم در عین حال استوار میکند. برای داشتن همین آگاهی است که دل از آن پایان به تمامی از هراس، پُر میشود. پس دلیل و عامل آشفتگی را بر مبنای آگاهی داشتن از نحوه عملکرد آن پدیده اگر دانست، باید گفت: اساس زندگی را بالای اندیشه خوفبار و به دور از تفکیک کارکرد پدیدهها و مفاهیم در جریان زندگی مایوس کننده گذاشتهایم.
در جامعه امروزه ما که بیشترین عاملیت تعیین کنندگی اساس زندگی مردم را همین اندیشه خوفبار و یاسانگیز ساخته است، همگان را در انتظار مرگ نشانده است. این نحوه فکر، روزمره – زدگی است، روزمرگی که از سر بیخیالی از روی عوامل تاثیرگذار زندگی چشم بسته و بدون تمرکز میگذرد. نوعی زندگی که بخور و نمیر را شکل میدهد. نوعی زنده بودن که هر چه بر سرش بیاید، اما زنده بماند. چگونه با این طرز فکر باید به دنبال روزنهای در اعماق چشمان بسته ذهن جمعی گشت، وقتی ذهن فردی متاثر از ذهن جمعی، در حال تبعیت کردن است. در چنین وضعیت که در پس زمینه ذهن جمعی، ذهن افراد مریض و ناقص اندیشه جای گرفته باشد، جایی برای تقلا و دست به گریبان شدن، که نوعی شک و خلاف قاعده همیشگی باشد – بسیار کم است. برای همین بیشتر حرکات در جریان انداختن این خلاف را محتوای کار بر عهده دارد. محتوا در اصل مبین نوعی تفکر است.
در این ترانه – شعر، که با فرم روایت کنایهآمیز روبهرو هستیم، محتوا را در پس این کنایههای زبانی – روایتی در مییابیم. که از سمبولهای مبارزه (گیتار، اسلحه، آواز، بیل، چراغ) در راه کاشهای خود و جامعه خود سخن میگوید.
من اگر آوازی داشتم …
گیتارم را میگرفتم آهنگی میساختم
من اگر اسلحه داشتم
ضامناش را میکشیدم شلیک میکردم
من اگر توانی داشتم بلند میشدم
حالا که ندارم سرم را میاندازم پایین
و راهی گور میشوم
ما مردمان عمریم راهیان گور
ما مردمان خاکیم راهبان گور
من اگر زمینی میداشتم
بیلم را میگرفتم باغچهای میساختم
من اگر وطنی داشتم
چراغم را میگرفتم روشناش میکردم
من اگر توانی داشتم بلند میشدم
حالا که ندارم سرم را میاندازم پایین
و راهی گور میشوم
ما مردمان عمریم راهیان گور
ما مردمان خاکیم راهبان گور
منِ که روایت را در این شعر شروع می کند، در اصل مبین وضعیت دو جناح است.
یک: وضعیتی که خودش در آن غلت میزند به عنوان فردی – در درون یک جامعه.
دو: این من نشان دهنده «من»ی است که از جمله افراد یا اجزای تشکیل دهنده یک جمع است. کلیتی که تقریبا اجزای آن دارای همین وضعیت است. اما سمبولهایی چون “گیتار، اسلحه، آواز، بیل، چراغ” که نشاندهنده نوعی محتوای مبارزه است، در نداشتن که مبنای ناتوانیاش شده است، تکیه میکند. برای اینکه فرد در یک وضعیت ناداری، میخواهد از مبارزه خودش حرف بزند که وابسته به وضعیت نداشته از ابزار آن مبارزه است. [من اگر آوازی داشتم …/ گیتارم را میگرفتم آهنگی میساختم/ من اگر اسلحه داشتم/ ضامناش را میکشیدم شلیک میکردم].
برای همین نداشته – نبودن است که یاس و ناامیدی راه خودش را برای روح یک فرد در انتظار مبارزه، مبدل به انتظار مرگ میکند. و این تبیین را روای شعر به شکل کلی بیان میکند. آنگونه که آن “من” خودش را در نهایت به شکل جمعی “ما” میرساند، طوری که فرد از اختناق وضعیت عمومی حرف میزند. یعنی ما، در این شعر مبین حال فردیست که همگان را نشان میدهد.
ما مردمان عمریم راهیان گور
ما مردمان خاکیم راهبان گور
ما، یعنی من، یعنی تو، یعنی همه، دچار این وضعیت استیم. وضعیت که نشان میدهد، چهگونه با قیل و قال سر به زیر افکنده راهی گور میشویم، و پیوسته در مدح خاک مان نجوا میکنیم.