خالد نویسا
روستا شهر«مد بیگدا»،که تازه به آن کوچیده ام، خاموش و زیباست.در یک جا کشتزارها وتپه های پخچ و بلند با سه رنگ زردگون، سبز روشن و سبز تاریک؛ مثل امواج با هم گره خورده اند. جنگل پشت مزرعه را پر کرده و درختان سوزن برگ «گران» دا من آسمان را دندانه یی بریده است.خیال می کنم جنگل آن قدر نزدیک است که با دست می توانم لمسش کنم. جنگل مثل جادوگری مرا منتر کرده به طرف خود می خواند.قدم زده به طرفش جاری می شوم.دردامنه و بالای تپهء سبز، خانه های چوبی مزرعه داران دلربایی می کنند. خانه ها وکلبه های سرخ و سپید باب دندان نقاشانی است که تشنهء شکار زیبایی هایند.از شیب یک بلندی کمربُرزده میان راه تراکتور رو پیش می روم.ازکنار گندمزاری می گذرم. نزدیک یکی از خانه ها ، مادیان یالداری با تعجب و مهربه سویم می نگرد. سگ خانه به حکم وظیفه پارس کوتاهی می کند. صدای گاوانی از درون یک فارم کوچک به گوشم می رسد، اگر چلچله ها بگذارند می توانم صدای خوارشان را هم بشنوم.. جایی رسیده ام که دیگر راه باریک می شود.نزدیک یک خانهء چوبی خرما گون، با حاشیه های نارنجی، می ایستم.این خانه آن قدر با سکوت وآرامش خو گرفته است که خیال می کنم با شرفه های پایم متوجه ام شده است.به امتداد راه سفت و خاکیی می روم که درچمن سبزی کشیده شده است.صدای تق تقی، که به صدای چکش زدن می ماند، از پشت خانه به گوشم می رسد. از پهلوی خانه می گذرم.پیرمردی که هشتاد فیصد به« انشتاین» می ماند و با چکش به جان تخته های نازکی افتاده است رویش را به سویم می گرداند.نیم نگاهی به هم می اندازیم. چند قدم که می روم راه با گندمزارها بسته می شود. برمی گردم.دوباره به پیرمرد می رسم .به من می نگرد و سیگارش را از زیر بروت های افشانش تف می کند. بوی تند آبجو می دهد.با لبخند می گوید:« می خواهی کمک ات کنم؟»
می گویم:«جنگل می روم که قدم بزنم، اما ازاین طرف راه ندارد.»
کارش را رها می کند. دست به کمرمی گوید: « متأسفم.راه درخانهء ما آخرمی شود. اما می توانی از آن پایین راه جنگل را بگیری.»
زبانش ملایم و قابل فهم است. با کلک راه شیب داری را نشانم می دهد.تازه می دانم که به اشتباه به حویلی این پیر مرد داخل شده ام.کمی خجل می شوم و می گویم: « ببخشید. ندانستم که داخل خانهء شما آمده ام. اصلا”بیشتر خانه های این جا دیوارو پرچین ندارند. آدم نمی فهمد کجا ازکیست.»
پیرمرد لبخند می زند و لب پایینش از زیربروت هایش، که ازدود تنباکو سیاه شده است، نمایان می شود. وسط بروت های سفیدش با دود سیگار زرد می زند. پیش می آید. کمی بوی آبجو می دهد. می گوید: « بله ، خانه های ما دیوار ندارند.این جا دزد نمی آید.»
می گویم:« خانه های کشور من دیوارهای بلند دارند. هر خانه سه و چهار دیوار.»
پیر مرد چکش را بر زمین می اندازد و می گوید:
« ما دیوار نداریم.»
برایش می گویم کی ام و از کجا آمده ام. عرق پبشانی ام را پاک می کنم. پیرمرد مرا به نشستن دعوت می کند تا دَم بگیرم. روی دو تا چوکی که از کندهء درخت ساخته شده است، می نشینیم.می دانم که صحبت با یک نرویژی از آب و هوا شروع می شود . می گویم:
« تابستان این جا هم خیلی گرم می شود. نمی دانستم.»
پیرمرد تأیید می کند که تابستانی با این گرما را کمتر به یاد دارد اما فکر می کنم علاقه دارد در مورد آبجو بیشتر حرف بزند.
پسر جوانی از خانه می برآید و از کنار ما می گذرد. لبخندی می زند که در واقع سلامش است . پتلون پاچه کوتاهی پوشیده و بازوانش گره دار و خوشنماست. بی خیال می رود به طرف تراکتوری که در گاراژ رو بازی ایستاده است و ظاهرا” ترمیمش می کند. لبریز از نیرو و زندگیست. پیر مرد می گوید:« پسرم است ،اولا کریستیان. چند روز بعد با دختری در شمال ازدواج می کند. می خواهد کتابداری بخواند.
می گویم:«خیلی خوب. خیلی خوب.»
می گوید:« خوبی اش دراین است که به موقع ازدواج می کند.»
می گویم :«ازدواج اگر خوب باشد ، خوب است.»
می پرسد:« راستی؟»
می گویم:« نمی دانم. من حالا تنها زندگی می کنم.البته می خواستم ازدواج کنم. نشد. خیلی سخت بود.پدرم درروستا یک تکه زمین بی بها داشت. با دو تا گاو شیری.»
دقایقی به حرف های دامنه دار پیرمرد گوش می دهم. می خ.اهد چیزی بنوشد بالاخره روبه خانه صدا می زند:«انگرید، مهمان دارم!»
پیرزن چٌست و چالاکی از پنجرهء آشپزخانه کله می کشد و زود درآستانهء در نمایان می شود.دوباره داخل می رود و با دو گیلاس آبجو برمی گردد. دست های تَراش را با دا من خشک می کند و با نیرومندی می گوید:«از دیدن تان خوشحالم.»
مو های رنگ کردهء طلایی اش نشان می دهد که نمی خواهد به پیری تسلیم شود. دندان های مصنوعی اش مثل شصتی های هارمونیه به یک اندازه چاک دارند. پیر زن با عجله یی که آمده است برمی گردد.
پیرمرد می گوید:« خوب.»
می گویم:« من قصهء کوتاهی دارم. شاید برایت جالب نباشد.یکی را در قریه دوست داشتم.خیلی وقت گرفت که پدر و مادرش را راضی کنیم.ما تراکتور نداشتیم.در عوض دو تا گاو داشتیم. از همان زمین می خوردیم. پدرم گفت که ازدوگاو یکی اش را می فروشد وعروسی مرا راه می اندازد.یک روزگاو در آب سیل گیر کرد. به سینه در سنگ تیزی خورد و شکمش پاره شد و فردایش مرد. دیگر شگون بد داشت. هیچ کس نخواست با هم عروسی کنیم. نشد.»
صدای گاوی به گوش می رسد. حس می کنم به همان اندازه که از قصه خالی می شوم از اندوه پر می شوم. به چشم های پبرمرد می بینم.
پیر مرد می گوید:« من بیست و یک تا گاو دارم. همه شان نام دارند. همه شان را دوست دارم. وقتی پستان های شان باد می کند، خود شان ماشین می طلبند! »
می گویم:« بعد دختررفت با دیگری ازدواج کرد. آمدم ایران. کار کردم. پولی پیدا کردم. چند سالی پیش آمدم این جا.»
پیرمرد رویش را به اطراف می گرداند و ظاهرا” سگش را می پالد. سگ دورتر روی سبزه ها لمیده است و ما را می پاید.
می خواهم بگویم که وقتی گاو خانه می میرد نکبت بار می آورد.گاو شیری باشد یا قلبه یی ، وقتی بمیرد کمر صاحبش می شکند. سخت بود وقتی به «راضیه» گفتم دیگر باید بروم ؟ بعد چند سال هنوزم امیدوار بودم که بتوانم با او عروسی کنم، اما نشد. راضیه رفت . من هم حالا دوستش ندارم. اما گاهی طبیعتم خراب می شود وقتی می بینم نشد. نمی دانم….
پیرمرد خوش دارد حرف هایش را بشنوم.آرام می گوید:« گاه به ساده گی همه چیز درست می شود و گاه به ساده گی همه چیز برهم می خورد.»
پیر مرد لب هایش را گره می زند و خاموش به تخته هایی می نگرد که میخ به آن ها نچسپیده است:« من،” انگرید”و دوست پسرش “تریه” همصنفی بودیم.یک روز به شوخی سر یک کرون* دعوا شان شد. انگرید آن قدر به عشقش ایمان داشت که فکر نمی کرد زیان ببیند، اما با یک شوخی همه چیز برهم خورد.در آن روز انگرید تریه را با فشار پیش زد.تریه افتاد و مشتش را به طرف انگرید گرفت و گفت: تو را نمی خواهم! بعد رابطه شان تیره شد.»
پیرمرد آبجوش را با درنگ شُپ می کند و با لبخند می گوید:« البته تمام اسباب بدن انگرید سالم و درست بود. چشم های درشت، ابروان کشیده ، بینی بلند و دهان بزرگ داشت. با همه این ها زیبا نبود.یک روز برایش گفتم که خیلی زیباست. خندید. روزی هم آمد که شهر رفتیم و با هم ازدواج کردیم….»
سگ غم آلود به مگسی که پیش رویش نشسته است می نگرد. پیرمرد می گوید:« تریه منتظر بود که همه چیز دوباره سر به راه شود. اما وقتی دانست که انگرید با من ازدواج کرده است رفت که زن زیباتری پیدا کند.»
پیر مرد لبخندش را با آبجو شُپ می کند:« بالاخره یکی را پیدا کرد اما با او بد بخت شد. زن هر روز دعوا می کرد و تهمت می بست .سرانجام از هم جدا شدند. پس از آن تریه مرد. به همین سادگی!»
می گویم:« دستمالی که راضیه برایم دوخته هنوزدربکسم است.»
پیرمرد از این حرفم باز تغییرنمی کند. به فکر خودش است.دلم می خواهد بگویم: می دانی؟ دراین میان تنها مرگ یک گاو …چه دخلی داشت؟ البته که دخل داشت. راضیه حالا نشسته و مرا از یاد برده است . من هم مشغول کارخود استم ….
پیر مرد می گوید: « آری. یک کرون زندگی چهار نفر را به هرطرف کشاند. به همین ساده گی.»
اولا کرستیان از پیش ما می گذرد. سگ به طرفش بو کشیده چشم می گرداند. خیال می کنم که سگ همه چیز را می داند. با خود می گویم: یک کرون! یک کرون سبب شد که « تریه» در بد بختی بمیرد و مرد دیگری خوشبخت شود و این اولا کرستیان به دنیا بیاید، بزرگ شود و روزی از پیش رویم با بازوان خوشنما بگذرد، از پیش روی کسی که یک گاو او را بدبخت کرده است.آن یک کرون کجاست؟ آیا می داند که با او زندگی هایی دگرگون شده است؟ آن گاو آیا می دانسته که چه وظیفه یی داشته است؟
پیرمرد چیزهایی می گوید که نمی شنوم و نمی دانم. ازجا برمی خیزم. بدون این که گرد و خاکی به لباسم افتاده باشد خود را با دست می تکانم. پیرمرد خاموش مرا می نگرد و لبخند محوی برلب دارد. می داند که می روم. چندگام که دور می روم، می ایستم. می گویم: « به هرحال ، این خیلی واقعی است. از آشنایی با شما خوشحالم.»
پیرمرد گیلاسش را به گونهء خدا حافظی بلند می کند و باقی ماندهء آبجوش را تنها می نوشد.
بدون یک کلمه حرف دیگر ازاش دور می شوم.
بوی ملایم مزرعه مرا غلاف می کند .لحظه یی زیر یک درخت پهن با برگ های روشن می ایستم و به میوه های نارنجی رنگش ،که نمی شناسم، خیره می شوم. هنوز احساسم در برابر طبیعت تغییر نکرده است.در آن دور ها تراکتوری سبزه های تپه های فراخ را درو می کند و گلوله های بزرگ علف را با ماشین ، سفت می پیچد . مزرعه داران آن را برای زمستان گاوان ذخیره می کنند. درخت های کنار جادهء دور،که دیروز با باران دوش گرفته اند، چنان پاک و روشن اند که بی عینک شاخه های شان را می بینم . پیشتر که می روم امواج سه رنگ کشتزارها دو باره باز می شوند و پیش می آیند. هوای صاف و پاک مثل چادرحریری به رو و دماغم می لغزد. پیرزنی در زیر ایوان یک خانه نشسته است؛ مثل این که به آدم خانه اش می نگرد، لبخند کوتا هی می زند و به بافت و سیخ زدن مصروف می شود.لحظه یی، با همان دقتی که به هر زن می بینم، به او می نگرم تا شباهتی میان او و «او» بیابم.
به راه تراکتور رو می پیچم و با خود ادامه می یابم… به همین سادگی.
Midbygda *
کرون: واحد پول ناروی*
اکتوبر 2013