شعر بیش از یک شعر نیست

 

عبدالله سلاحی

عبدالله سلاحی؛ منتقد ادبی

شعر، برخلاف بسیاری از نوشته‌شدنی‌ها، صرفا یک نوشته نیست. بسیاری از شعرها، چیزی را در خود دارند که آن را با رویکردهای هدفمند نوشته‌ها، مخالف می‌کند. می‌توان گفت، شعر، بر فراز نوشته است و نه در نوشته.

البته در فراز بودن را می‌توان به نوع دیگری هم بیان کرد و شاید بهتر باشد بگویم؛ شعر آنچه درک می‌شود نیست بلکه حالتِ پس از درک کردن است که خود نیز نیاز به درک شدن دارد. در شعر سهراب سلسال که با بیت «هر شام را با خواب با سرخورده‌گی دارم/ هر روز با افسرده‌گی، افسرده‌گی دارم»، آغاز شده است، چیزی برای درک شدن نیست. یعنی شعر هیچ مسئله‌ای را مطرح نمی‌کند بلکه حالتی را نشان می‌دهد که در آن، مسئله به مثابه شعر مورد خواندن قرار می‌گیرد و نه به مثابه یک درک فراتر از خود (طوری که از بیرون به خود ببیند و جایگاه خودش را روشن کند).

در یک بیان ساده‌تر- که البته فقط با ذکر گفته‌های قبلی به این ساده‌گی رسیده- می‌توان گفت؛ شعر حالتی را بیش از خودش نشان نمی‌دهد. یعنی نمی‌توان مدعی شد که شعر، ما را به نگاه نو نسبت به پدیده‌ها می‌رساند. دلیلم بر این حرف، آن است که می‌گویم؛ شعر زبان را تصرف نمی‌کند و با استفاده‌ی عناصر زبانی در پی ایجاد اصلوب خاص نیست.

شاید تصور شود که می‌خواهم شعر را یک بازنمایی از پیرامونش معرفی کنم؛ اما نه اینگونه نیست چرا که من در پی معرفی شعر نیستم؛ آنچه از شعر می‌گویم، معرفی خود من است. اصلوبی در کار نیست تا بخواهد شما را با قبولاندن آن وارد نوع خاص از برداشت شعری یا مفهومی از شعر بسازد؛ من نمی‌خواهم شعر (یا تصور شما از شعر) را در تصرف خود داشته باشم.

کسی که از شعر حرف می‌زند نباید با اصول و تجهیزات زبانی، شعر را سلاخی کند؛ اگر شعر به دنبال تصرف زبان نیست، زبان نیز محوطه‌‌ی دارنده شعر یا تصرف‌کرده شعر نیست. بنابر این، شخصی که از شعر حرف می‌زند نیز، نمی‌تواند مدعی این باشد که با اصول و تجهیزات زبانی، قادر است تا شعر را برای مان تکه‌تکه کرده و زیر تیغ سلاخی‌های منتقدانه قرار بدهد.

شاعر، هیچ اصلوبی برای بیان یک حالت در شعرش ندارد؛ اگر ما می‌توانیم اصلوبی برایش قایل شویم به این دلیل است که در جایگاه دیگری قرار داریم و البته جایگاهی که اصلوب را برای شناخت خود از شعر می‌سازد و نه برای رسیدن به تجربه شاعرانه. از دید من چون شاعر سازنده اصلوب و شیوه رسیدن به حالت مطلوب در شعر نیست، چیز جدیدی هم برای مان نمی‌‌گوید؛ شاعر نونویسی نمی‌کند، زیرا در جهان تقسیم‌بندی‌شده‌ی نو کهنه قرار ندارد.

در همین بیتِ « هر شام را با خواب با سرخورده‌گی دارم/ هر روز با افسردگی افسردگی دارم»، قصدی برای بیان حرف نو نیست بلکه بیش از نواندیشی از تکرار سخن گفته است؛ تکراری که ممکن است با درک آن به تاریخی از آن برسیم و آن تاریخ تکرار، ما را با یک کهنه‌گی مواجه کند. ولی قبول کنید که حتا در صورت چنین درکی، ما با تاریخ معمول مواجه نیستیم که بدین وسیله (با کشف وجه تازه‌ای از تاریخ)، مدعی بیان نو از آن تحت عنوانِ مثلا «تاریخ تکرار» شویم.

آنچه در این بیت، تداعی‌گر تکرار است، تداعی‌گر نو و کهنه در یک حالت نیز شده است. به این معنی که در تکرار، نه نو است و نه کهنه، همچنانی که هر دو هستند:

 «هرشام»، «خواب»، «سرخورده‌گی» همه این کلمات، محوطه‌ای از تکرار هستند به نحوی می‌توان گفت، تصرف‌کرده‌گان تکرارند، طوری که با وجود خود، بیانگر موجودیت آن می‌شوند. اما می‌دانیم که شام، خواب، سرخورده‌گی، هیچ کدام به معنی تکرار نیستند. در این صورت باید روشن کنیم که این کلمات چه هستند؛ تکرار یا نماینده تکرار و یا در کل چیز دیگراند و ما ازشان دچار سوءفهم شده‌ایم؟

جواب این است که هیچ یک از سوالات بالا جواب منفی ندارد و ممکن است هر کدام در وجهی از خود همان باشد که گفته شده و یا هم برعکس شود اما؛ روشنی بحث مان در این خواهد بود که فارغ از آن کلمات (که به نوعی، ابزار شناخت تکرار شده‌اند)، سراغ چیستی خودش برویم و دریابیم که آیا تکرار، همیشه یک چیز است؟

این جا ممکن است به این پاسخ برسیم که تکرار، آنچه به درکش می‌رسیم نمی‌ماند؛ یعنی همواره در حال رفت و آمد است؛ رفت و آمد بین دریافت‌های ممکنی که چه قبلا، چه حالا و چه بعدا خواهند بود. برای همین است که در یک چیز یا یک حالت، حالت دوباره آن قرار می‌گیرد؛ هر روز را با افسرده‌گی، افسرده‌گی دارم!

افسرده‌گیِ با افسرده‌گی، چه حالتی خواهد بود؟ می‌توان آن را با چیزی غیر از خودش فهمید؟ چنین است ساحت شعر که البته همه زبان است و هیچ زبانی در آن نیست؛ نمی‌توانیم داشتن حالتی را تصور کنیم که حالت‌ دوباره‌ آن در حضور و ناتمامی همان شکل قبلی بروز کند اما؛ جدا از آن باشد.

این که گفتم، شعر زبان را تصرف نمی‌کند به این دلیل بود که زبان در شعر، وسیله بیان نیست؛ زبان در شعر امکان به جود آمدن هر بیان مشخص است که یا شاعر را وسوسه به استفاده ابزاری از آن امکان‌ها می‌کند و در نهایت شعر را چیزی به مثابه ابزار قرار می‌دهد و یا هم او را به دیدن و شکل‌گیری‌های حسی‌ای فرا می‌خواند که نه گفته شده‌اند و نه نگفته‌ مانده‌اند.

این دومی است که شعر را از نوشته‌شدنی‌ها متفاوت می‌کند ولی باز هم در وهمی از نوشته‌ها قرار می‌دهد؛ طوری که کلمات نوشته شده شاعر، مثل دیگر کلمات و نوشته‌ها قابل خواندن نیست؛ البته خواندنی که مقصد مشخص و یکه‌ای را برای رسیدن به درک مطلب طی می‌کند.

در این مراحل از نوشته باید نکاتی چون اصلوب را که در بالا در حد یک ادعا باقی مانده روشن کنم؛ این کار باعث می‌شود، شعر را وارد یک تحلیل چند وجهی بکنیم؛ طوری که هم آزاد از اصلوب بررسی شده باشد و هم در قید آن. در نهایت، تصوری از نوشته‌ من برای تان خلق خواهد شد که هم، همان چیزی است که خوانده‌اید و هم خلاف آن و هر چیز دیگر.

گفتم؛ شعر نمی‌خواهد با اصلوب مشخصی نوشته شود و یا اصولی برای بازآفرینی خود داشته باشد؛ اما این عمل در شاعر ممکن نیست و اگر هم باشد، شعرش را دچار اختلال می‌کند. داشتن اصلوب برای فهم شعر و برای مخاطب، یک امر بدیهی پنداشته می‌شود. البته نباید تصور بکنیم که شیوه‌های فهم شعر عمل صرفا کارا در این زمینه‌اند؛ ما می‌توانیم مانند یک شاعر، سراغ شعر برویم و فارغ از همه اصلوب فهم شعر، آن را حس کنیم.

تفاوت در این جاست که در بیان دریافت حسی که از رفتن به سراغ شعر پیدا کردیم، اصلوبی لازم می‌شود که نوشته ما در مورد شعر را مبدل به یک‌سری از راه‌شیوه‌های شرح شعر می‌سازد؛ اما گاهی چنین نیست؛ امکان دارد هیچ اصلوبی به عنوان دستور کار برجسته نشود. این امکان، نوشته ما را در حد یک اثر ادبی در ساحت متون خلاق قرار می‌دهد.

اگر بخواهیم ادامه این شعر را بر اساس بیت اول تحلیل کنیم، وارد تعیین اصلوب مشخص برای به نوشتار در آمدن این شعر شده‌ایم؛ بارزترین اصلوبی که می‌توان به این شعر قایل شد، همان تکرار است؛ تکراری که بخش‌های آن با وجود یک‌سانی در شکل، دیگری‌اش را انکار می‌کند.

به طور مثال بیتِ دومی؛ «از بس که تابستان‌تر از گرمای بلخ هستم/ فصل خزانش را پر از پژمرده‌گی دارم».

اینجا همان اصولی به کار رفته که در شرح «افسرده‌گیِ با افسرده‌گی» بیان کردم؛ تابستان‌تر از گرمای بلخ، خود گرمای بلخ است. همان‌طور که فصل خزان آن، پژمرده‌گی خود خزان است؛ منتها شاعر در این بیت‌ها و مصرع‌ها، خود را نه شاعری که چنین حسی از روز‌هایش دارد بلکه فصلی می‌داند که در عین گرما چیزی بیشتر از آن گرما را احساس کرده است؛ چیزی که ممکن است اصلا گرما نباشد:

«یک چیز، یک چیز چنان چسپیده در جانم/ انگار اصلا داغ مادرمرده‌گی دارم».

شاید آن چیز بیشتر از گرما؛ یک مادر مرده‌گی یا هم فقط یک چیز است که در لکنتِ زبان و در «یک چیز، یک چیز» گفتنِ مصرع اول پنهان مانده است.

«در چشم‌هایم برف می‌بارد، دلم سرد است/ قلب چنان گنجشک سرماخورده‌گی دارم

تنها نه این که از دل و دنیای تو دورم/ از خویش و از بیگانه دل‌آزرده‌گی دارم

این روزها هرچیزی بازی می‌کند با من/ آنقدر می‌بازم که حس برده‌گی دارم».

عدم تفاوت چیزها در حالت ها، باختن در بردن، دوری و آزرده‌گی از خویش و بیگانه و… نشان از همان اصلوبی می‌دهد که در بیت اول شعر و با یک‌سان‌سازی حالت افسرده‌گیِ در افسرده‌گی بیان شده بود اما در عین حال تفاوت‌هایی را در یک‌رنگی نشان می‌دهد و اصلوبی را مد نظر ندارد چرا که زبان در آن مقصدی نداشته جز خودش.

شعر کامل:

هر شام را با خواب با سرخورده‌گی دارم/ هر روز با افسرده‌گی، افسرده‌گی دارم/ از بس که تابستان‌تر از گرمای بلخ هستم/ فصل خزانش را پر از پژمرده‌گی دارم / یک چیز، یک چیز چنان چسپیده در جانم/ انگار اصلا داغ مادرمرده‌گی دارم/ در چشم‌هایم برف می‌بارد، دلم سرد است/ قلب چنان گنجشک سرماخورده‌گی دارم/ تنها نه این که از دل و دنیای تو دورم/ از خویش و از بیگانه دل‌آزرده‌گی دارم/ این روزها هرچیزی بازی می‌کند با من/ آنقدر می‌بازم که حس برده‌گی دارم

Zeen is a next generation WordPress theme. It’s powerful, beautifully designed and comes with everything you need to engage your visitors and increase conversions.

Top Reviews