دانشگاه محملی برای پژوهش
نگارش: ضیاءالحق طنین-استاد دانشگاه و پژوهشگر
دانشگاه بهعنوان یکی نهاد علمی پویا، از ابتدایی پیدایش تا کنون در تعیین سرنوشت انسان نقش کلیدی بازی کرده است. این نهاد با آموزش، تولید، توزیع و کاربرد دانش نقش مهمی در فرایند توسعهی جامعهی بشری داشته است. اما در گذر زمان، در موازات با تحولات جامعهی بشری و برای پاسخدهی به نیازهای بشر، نهاد دانشگاه تحولاتی زیادی را دیده است که بر ماهیت، کارکرد و رسالت آن تأثیرگذار بوده است. این تحولات اگر در یک چارچوب نسلی بررسی شود در چهار نسل قابل بازنمایی میباشد. دانشگاه نسل اول، دانشگاههای اند که بر آموزشمحوری بنا یافتهاند. ارائهی آموزش و انتشار دانش، تربیت نیروی متخصص و صدور مدرک تحصیلی از شاخصههای این نسل است. دانشگاه نسل دوم که در پی تحولات علمی واپسین قرن ۱۹ ظهور کردند که بر پژوهشمحوری ماموریت یافتهاند. رسالت این دانشگاهها را افزون بر آموزش و چرخش دانش، پژوهش و تولید علم تشکیل میدهد. دانشگاه نسل سوم از دل تحولات علمی نیمهی دوم قرن بیستم به ظهور رسیدند که کارآفرینی اساسیترین کارکرد آن را میسازد. هدف این نسل، یاددهی یک سری آموزههای صرف و یا انجام پژوهشها نیست، بلکه پرورش نیروی انسانی کارآفرین است. و دانشگاه نسل چهارم، که در سپهرهزاره سوم پدیدار شدند. محوریت کار این دانشگاه را ایجاد رفاه برای جامعه میسازد. اما در فرایند تحول دانشگاه، دانشگاههای ما در کجا قرار دارد؟ آیا دانشگاههای افغانستان تحول متناسب با نیازهای جامعه داشتهاند؟ راهکارهای گذار به وضعیت مطلوب برای دانشگاه چیست؟
در افغانستان، نهاد دانشگاه از بدو پیدایش تا کنون با افتوخیزهای فراوان تداوم یافته است.چنانکه گامهای ابتدایی در راستای ایجاد نهاد دانشگاه در عهد حبیبالله خان برداشته شد و در عهد امیر امانالله خان قدمهای بلندتری در این زمینه گذاشته شد. با ایجاد دانشکدهی طب در زمان نادر شاه، یک قدم بزرگ در عرصهی تقویت نهاد دانش برداشته شد. تا اینکه در زمان حکومت ظاهرشاه اقدام به ایجاد دانشکدههای بیشتری شد و از تجمیع آنها در سال 1925 دانشگاه کابل پایهگذای شد. اما از زمان حکومتهای کمونیستی تا ختم دورهی طالبان با بیمهری مواجه شد. ظهور نظام نوین افغانستان از دل حوادث 11 سپتامبر، باب نوینی را در عرصهی نظام دانشگاهی کشور گشود. در این دوره، نهاد دانشگاه در دوسطح عمودی و افقی، بهویژه از نظر کمی پیشرفتهای شگرفی داشته است. اما بهرغم قدامت نسبی دانشگاه و فرصتهای فراهم آمده در دو دههی پسین، فرایند تحول دانشگاههای افغانستان بطی بوده و نتوانستهاند به جایگاه مطلوب برسند. چنانکه هنوزهم دانشگاههای ما جزو دانشگاه نسل اول بهشمار میروند در حالیکه نهضت دانشگاه در جهان وارد نسل چهارم خود شده است. هنوزهم، دانشگاههای افغانستان با رویکرد سنتی و تقلیلگرایانه به آموزش و انتقال اطلاعات و دادهها میپردازند. در صنفهای درسی اغلب دانشگاههای افغانستان اعم از دولتی و خصوصی، رویکرد آموزش سلبی و غیر فعال مبتنی بر حفظمحوری، قالبگرایی و مطلق انگاری استیلا دارد. بیشتر دانشگاههای کشور رویکرد آموزش مستقیم و مبتنی بر گفتن، شنیدن و حفظمحوری را در پیش گرفته و هیچ نشانهی از انگیزشدهی، تفکرخردبنیاد، یادگیری بینشی و حس پژوهش در دانشجویان دیده نمیشود. از آنجا که روش حافظهمحور و یادگیری مکانیکی یک روش غیرفعال و سلبی در فرایند یاددهی است، زمینههای خلاقیت و یادگیری فعال و بینشی را میزداید. برایند چنین دانشگاهی ارایهی یک نسل بهظاهر دانشآموخته که به محض ورود در جامعه و محیط کاری دچار بنبستهای جدی میشوند. چون دانشجو را با محیط اش درگیر نبوده بلکه بهگونهای انتزاعی و بریده از جامعه آموزش مییابد. افزون برآن، دانشگاههای افغانستان از نظر مقاطع تحصیلی نیر تا کنون بهغیر از چند رشتهی محدود و آنهم بیشتر در کابل، نتوانستهاند تحصیلات تکمیلی در مقاطع ماستری و دکترا را برگزار نمایند. مواد آموزشی دانشگاهای افغانستان در اغلب موارد با نیازهای جامعه و نیازهای نسل جوان کشور همخوانی چندانی ندارد. موارد یادشده دال بر منفعل بودن نها دانشگاه در افغانستان است.
بنابراین، در افغانستان نهاد دانشگاه به استحالهی عمیق ضرورت دارد. اما این تحول یکبارگی امکان پذیر نیست بلکه بهگونهی تدریجی دستیافتنی است. در مسیر متحولسازی نهاد دانش، در شرایط کنونی دانشگاه بایستی از نهاد صرف آموزشگرا بهعنوان محملی برای پژوهش تبدیل شود و موجبات گذار آن به نسل دوم و بهترتیب نسلهای سوم و چهارم فراهم آید. چون دیگر نمیشود به شکل انتزاعی آموزش که در آن افراد سوای از جامعه و فقط در صنفهای درس به فراگیری دانش میپردازند، بسنده کرد. دانشگاه نسل دوم، فلسفهی نوینی برای آموزش قائل است که در آن آموزش از حالت انتزاعی به حالت انضمامی تغییر میکند. دانشجویان در فرایند آموزش با محیط پیرامون خود درگیر میشوند و محیط آموزش با محیط پژوهش درهم تنیده میشود و در اثر آن آموزش ایستا به آموزش پویا متحول میشود. این امر میتواند قابلیت دانشگاه را در راستای حل مسائل بنیادین جامعه افزایش دهد. همچنان در این دانشگاه، زمینهی خودشگوفایی، خلاقیت و نوآوری فراهم میآید و تقلا میشود که با پیشکشکردن ایدههای نو و خلاقانه، آموزش با کیفیت و کارایی بالاتر عرضه شود. در چنین دانشگاهی، دانشجو نقش جدیتر بر عهده گرفته و وارد حوزهی پرکار پژوهش میشوند و استاد نقش تسهیلگر را ایفا میکند. در چنین دانشگاهی، افزون بر متغیر شنیدن، مولفههای چون مشاهده، پرسشگری، تفکر، کاوشگری، آزمایش و پژوهش نیز نقشآفرینی مینماید. در نتیجه دانشجو از همان ابتدای دانشجویی قابلیت تفسیر و قضاوت و نظریهپردازی مجهز میشود. به اینترتیب، تمرکز به پژوهش و بازشدن باب تفکر پژوهشی سبب راهاندازی برنامههای تحقیقاتی و شکلگیری سیمنارهای گوناگون میگردد. بدین ترتیب فرایند یاددهی و یادگیری با پژوهش بافت خورده و با راهاندازی پژوهشهای مساله محور در حل مسائل بنیادین جامعه موثر واقع میشود. ماحصل آن، تربیت نیروی متخصص توسعهی مرزهای دانش و انجام پژوهشهای مسالهمحور و کاربردی خواهد بود. البته باید گفت، گذار از دانشگاه آموزشمحور به دانشگاه پژوهشمحور، بهزودی و سادگی دستیافتنی نیست، بل مستلزم یکسری مؤلفههای است که مهمترین آن را اینجا کوتاهه میکنیم.
یکم، تغییر نوع نگاه به دانش و دانشگاه: در وهلهی نخست بايد نوع نگاه ما به دانش و دانشگاه بهصورت بنیادین تغيير كند. نگاه حاکم در کشور، نسبت به دانش و دانشگاه پیشینی، قالبی و کلیشهای است. در این نگرش، دانش بهگونهی مطلقگرایانه و تقلیلنگرانه و قالبی تصور میشود. این نگرش، با روششناسی مطلق گرایانهای که به دانش دارد نمیتواند محملی مناسبی برای پژوهش بیافریند. زیرا در پی تعمیم شناخت خود از مسایل و نفی بقیه شناختها میشود. افزون برآن، حامل تفکر قالبی است. تفکر که پیش از پیش قالب یافته و فراتر از جعبهی ساختهشدهی خود را نمیتواند بشناسند و بپذیرد. تفکر قالبی به اتاقک تاریک میماند که فرد منهای خودش چیزی دیگر را دیده نمیتواند. چنین تفکری مانع پردازش علمی به موضوعات و دستیابی به شناخت علمی و منطقی از مسائل میشود. چون افراد برپایهای اطلاعات ناچیز و پیشین و بهصورت کلیشهای به مسایل میپردازد. این تفکر سپهر پژوهش را غبارآلود و پژوهشگر را از مسیر منحرف میسازد. بنابراین، گذار به دانشگاه پژوهشگرا و پهن کردن بستری پژوهش علمی مستلزم تغییر تفکر قالبی حاکم به تفکر خردبنیاد است. به همینترتیب، نگاه تقلیلگرا نسبت به دانشگاه بایستی بهصورت جدی استحاله کند و جایش را به نگاه موسع به دانشگاه بدهد تا بتواند نقش کلیدی و اثرگذاری در حوزهی پژوهش و پاسخدهی به نیازهای جامعه و گشایش مسالههای بنیادین فراروی جامعه ایفا کند. دانشگاه از حالت تجریدی و بسته بیرون شده و با محیط پیرامون اش در تعامل شود و به نهاد پویا و کنشگر مبدل شود.
دوم، اصلاح ساختاری دانشگاه: برای تبدیل شدن دانشگاه به محملی برای پژوهش ضرورت است که ساختار دانشگاه نیز اصلاح و بهسازی شود. ساختار دانشگاه بهصورت کلی، سبک رهبری، ساختار مالی و شیوههای آموزشدهی، نحوهی جذب استاد و دانشجو، شیوهی تعامل با محیط و نحوهی ورود به حوزهی پژوهش همه متغیرهایاند که موجبات تحول و بهسازی این نهاد را فراهم میآورد. ساختار کلی دانشگاه باید بهگونهی تغییر کند که شاخصهای چون تعهد به بهگزینی در گزینش استاد و دانشجو؛ موجودیت سپهر آموزشی، پژوهشی و اداری منعطف و روزآمد؛ برخورداری از کارگاهها، آزمایشگاه و واحدهای تحقیقاتی و اطلاعاتی؛ خلق فضای آموزشی و پژوهشی پذیرای تنوع و تفاوت؛ داشتن تعامل فعال با دانشگاهها و شبکههای پژوهشگران بینالمللی حاکم شود.
سوم، پایان دادن به کمیگرایی و لزوم کیفیگرایی: گسترش نگاه کمیگرایانه در دانشگاه بهویژه در سالهای پسین، چالشهای بیشماری آفریده است. از آنجمله میتوان به بیکاری دانشآموختهگان، بحران مدرکگرایی، سرقت علمی، فروش پایاننامه و مقاله، تقلیل ارز دانش، بیانگیزه شدن هر چه بیشتر استادان و دانشجویان، نگرانی از افت منزلت دانشگاهیان و امثالهم اشاره کرد. بنابراین، برای برچیدن این معضل اگر اقدام نشود پیامدهای ویرانگر آن به حوزههای مختلف تسری خواهد یافت. هرچند این چالش ریشه در عوامل مختلف سیستمی و فرهنگی-جتماعی دارد که کار درازت مدت را میطلبد. اما با آنهم برای کاهش این معضل، از یکسو بایستی ورود تعداد افراد باید محدودتر شود و میکانیسمهای سختگیرانهی در جریان تحصیل اتخاذ شود و سطح تخصص بالاتر رود. از سویهم مواد روشهای آموزشی و سیستم آموزشی دانشجومحور و پژوهشمحور شود.
چهارم، بازنگری روش آموزش با تاکید بر آموزش فعال: روش آموزشی کنونی اغلب روش غیر فعال است که در اثر آن یک سری اطلاعات علمی به دانشجویان منتقل شد میشود و دانشجویان نیز آن را حفظکرده و در هنگام امتحان آن را باز پس میدهند. این روش سبب ایجاد توهم دانایی نزد دانشجو میشود. دانشجو نه تنها آن را در عمل بهکار بسته نمیتواند بل با گذشت زمان به فراموشی میسپارد. بنابراین، گذار به دانشگاه پژوهشگرا، تغییر در روشهای آموزش و یادگیری را میطلبد. یعنی آموزش حفظمحور و منفعل جایش را به آموزش فعال بسپارد. آموزش فعال دانشجومحور، پژوهشمحور و مسالهمحور است. در چنین آموزشی، بهجای حفظکردن موضوعات علمی، خود به تحليل اطلاعات، مطالعه موردى و حل مشكل مىپردازد. صنف درسی در اين شیوه به صورت كارگروهى، ايفاى نقش، خود ارزيابى است و استاد تسهیلکنندهی یادگیری است. در نتیجه، دانشجو قابلیت اندیشیدن، تصمیمگیری و مواجههی منطقی و درست با مشکلات و قابلیت تجزیه و تحلیل نظریات را مییابد. در بستر چنین آموزشی، تفکر علمی و نقادانه تقویت یافته و از این طریق قابلیت انجام پژوهش و پرداختن به مسائل جامعه فراهم میآید.
پنجم، ایجاد پیوند میان نهاد دانش و جامعه با پژوهشهای بومی: نهاد دانشگاه و با نهاد جامعه رابطهی محکم دارند بهگونهی که همدیگر را باز تکوین میکنند. اما در شرایط کنونی انقطاع و گسست جدی میان نهاد دانشگاه و جامعه وجود دارد. بهگونهی که در اغلب موارد این دو از یکدیگر بیگانه و نا آشنا اند. بنابراین، برای رفع این انقطاع بایستی از یکسو نگاه تجریدی و تقلیلگرا به دانشگاه جایش را به نگاه گسترده بدهد که در اثر آن نهاد دانشگاه با جامعه ارتباط دوسویه مییابد و همدیگر را قوام میبخشند. از سوی هم، به پژوهشهای مسالهمحور و بومی روی آورد. منظور از بومی بودن این که پژوهشهای که صورت میگیرد بایستی مسالهمحور و ناظر به نیازها، شرایط فرهنگی و تاریخی تاریخی باشد. بهویژه بومیسازی در حوزهی علوم انسانی با عنایت به اینکه با انسانها، جامعه، فرهنگ و تاریخ آنها پیوند وثیقی دارد، ضرورت حتمی حس میشود. شوربختانه، در شرایط کنونی نهاد علم فاقد چرخهی بومیسازی است از همینرو پژوهشهای انگشتشمار هم که صورت میگیرد معطوف به مسایل برخاسته از دل جامعه نیست. طبعیتاً راهکارهای پیشکش شده در گشایش مسایل جامعه کارا نخواهند بود. در نتیجه مسایل جامعه، نه تنها که حل نمیشوند بل به بحران مبدل شده است.
ششم، برقراری پیوند ایجابی میان دانشگاه و دولت: اساساً نهاد دانشگاه و نهاد دولت با یکدیگر پیوند دیالکتیکی وثیقی دارند. چنانکه ارادهی دولت دانشگاه را هستیمند میسازد. دانشگاه در جایی حیات مییابد که دولت بخواهد و فعالیت دانشگاه با حمایت، نظارت و اختصاص منابع مالی از سوی دولت بستگی دارد. اما ازسوی هم این امر نباید به نفی استقلال دانشگاه بیانجامد. بلکه دولت در عین حمایت مالی، بایستی آزادی و استقلال آکادمیک این نهاد را بهرسمیت بشناسد و زمینهی انجام آموزش و پژوهش علمی و مستقلانه را فراهم بیاورد. اما در عمل رابطهی این دو نهاد به دو شکل سبلی و ایجابی تبارز نموده است. منظور از سلبیبودن اینکه رابطهی دونهاد بهگونهی رقم میخورد که در بیشتر موارد بیگانه از هم اند. در برخی موارد وضعیت بهگونهی میشود که دانشگاه از کارکرد و رسالت اصلی خود به دور مانده و به یک نهاد سیاستزده و فاقد استقلال آکادمیک مبدل میشود و این امر سبب افت منزلت علمی دانشگاه و عدم موثریت آن میشود. بنابراین، رابطهی این دو نهاد باید بهشکل ایجابی باشد تا در اثر آن، از یکسو دانشگاه قوام یافته و به یک نهاد کنشگر در تمام حوزههای زندگی مبدل میشود. از سویی هم، با ارایهی نیروی متخصص کارآمد و پژوهشهای کاربردی و سازنده میتواند پایههای قدرت دولت را استحکام ببخشد. در نتیجه، در اثر چنین رابطه هردو یکدیگر را بازتکوین میکنند. بنابراین نوع نگاه دولت به دانشگاه و نحوهی ارتباط میان این دو نهاد، نقش اساسی در پژوهشمحور شدن دانشگاهها دارد. بارورشدن اندیشهها، طرح دیدگاههای انتقادی و پرداختن علمی به مسائل در بستر یک فضای باز و مساعد سیاسی و در اثر موجودیت رابطهی ایجابی میان نهاد دانشگاه و نهاد سیاست ممکن میشود.
رویهمرفته میتوان گفت که دانشگاه بهعنوان یک نهاد پویا و اثر گذار در تحولات بشری، پا به پای تحول زندگی بشری، متحول شده و تا کنون در چهار نسل بازنمایی شده است. در افغانستان نیز این نهاد با اینکه قدمت نسبی دارد اما بهدلیل سالها جنگ و بحران و بهرغم فرصتهای دو دههی پسین، روند تحول آن بطی بوده است. بهگونهی که هنوزهم از نسل اول به نسل دوم گذار نتوانستهاند. بنابراین، دانشگاه در افغانستان به تحول بنیادی نیاز دارد اما این تحول تدریجی باید صورت گیرد. در شرایط کنونی باید نهاد دانش در افغانستان از آموزشمحوری محض به محملی برای پژوهش استحاله کند. تا بتواند نیازهای جامعه را پاسخ گفته و به توسعهی مرزهای دانش بپردازد. این تحول بهسادگی دستیافتنی نیست، بل مستلزم اعمال اقدامات اصلاحی چون تغییر نوع نگاه، اصلاحساختاری، پایان دادن به کمیگرایی، بازنگری شیوهی آموزش، رفع گسست با جامعه و برقراری پیوند ایجابی با نهاد دولت است.