هر دو دست را از بدن رها کرده و بهصورت عرضی در دو طرف بدن خود نگهمیدارد، میچرخد و میچرخد تا تعادل خود را از دست میدهد، تیزتیز پاهای خود را به جلو حرکت میدهد، سرش کمی به جلو خمیده است. تیزتیز پاهای خود را به پشت حرکت حرکت میدهد، سرش کمی به سمت پشت خمیده است. ما این حرکات و چندین حرکت دیگر را در رقصهایی که در محفلها و مجلسهای خوشی در افغانستان برگزار میشود، میبینیم. بعضی از این حرکتها به دلیل اجرای منظمتر برایمان خوشآیندند و بعضی دیگر نه. آن رقصی هم که خوشآیند است خیلی کوتاه و گذرا است و هیچ اثری بر ما نمیگذارد و پس از لحظهای همهچیز از ذهن ما محو میشود.
این رقص، رقص زبانپریشانهای است که در سطح گفتار باقی مانده است. در اینجا نمیخواهم به نظریههای پیدایش رقص بپردازم و تاریخ رقص را واکاوم، بل میخواهم به وضعیت کنونی رقص در افغانستان نگاهی بیاندازم و یا به گفتهی ادوارد سعید نبش قبر کنم.
سوسور قوهی نطق (langage) را به دو بخش زبان (langue) و گفتار (Parole) تقسیم کرد. زبان را امری اجتماعی و ذهنی دانست و گفتار را نمود عینی و فردی. زمانی گفتوگو برای هر دو طرف رابطهی قابلفهم است که هردو از یک نظام نشانهای استفاده کنند، این مسأله بدین معنا است که گرچه گفتار از لحاظ تاریخی بر زبان ارجحیت دارد، اما برای درک گفتار ما نیازمند نظامی مشترک از نشانهها به نام زبان هستیم. پس ایجاد ارتباط نیازمند آن است که هردو طرف رابطه از یک نظام ارتباطی مشترک استفاده کنند. زمانی که رابطه بین گفتار و زبان قطع شده یا کمرنگ میشود، ما با زبانپریشی روبهرو هستیم، در نتیجه گفتاری تولید میشود که فقط برای خود فرد تولیدکننده دارای معنا است.
سوسور در آغاز قرن بیستم پیشبینی کرده بود که علمی بهنام نشانهشناسی بهوجود خواهد آمد و زبان نیز که نظامی از نشانهها است، از طریق این علم مورد واکاوی قرار خواهد گرفت. بارت این نظریهی سوسور را پذیرفت اما تأکید کرد که برای شناخت دیگر نظامهای نشانهای ما نیازمند آن هستیم که نظام نشانهای زبان را فراروی خود قرار دهیم.
هر نظام نشانهای در کنار آنکه کاربر خود را محدود میکند، یک سلسله انتخابها نیز به دسترس او قرار میدهد. محدود میکند به دلیل آنکه امکان ارتباط را مساعد سازد، زیرا هر نشانه قراردادی است و هر قراردادی محدودکننده. اما امکان انتخاب را نیز میسر میسازد به این دلیل که فردیتها در درون آن بتوانند تفاوت خود را با دیگری نمودار سازند. زمانیکه نظامی محدودکننده برای تولید نشانه وجود نداشته باشد، اگر با مسامحه بگوییم نشانهای تولید میشود، آن نشانه در سطح فردی بوده و امکان اجتماعی شدن را ندارد و به همین دلیل نمیتواند زمینهی ایجاد ارتباط را مساعد سازد و تولید بیمعنایی میکند. همانطوری که رقص در افغانستان هیچگونه معنایی تولید نکرده و به همین دلیل نیز تأثیری نمیگذارد و رقاص شبیه فردی زبانپریش است که تنها برای خودش، پارهگفتارها میتوانند معنایی داشته باشند. همینگونه نیز رقص فقط برای کسی معنا دارد که در صحن تالار میرقصد و برایش خاطرهها، آرزوها و احساسهای متنوعی را زنده میکند. اما برای من بیننده چیزی نیست جز حرکات بیمعنایی که فقط در همان لحظهی رفتارش مناسبت دارد وگرنه جزء آن خیلی خندهدار و حتا مضحک بهنظر خواهد رسید.
رقص در افغانستان گرفتار دو نوع زبان پریشی است؛ هم تولید بیمعنایی میکند و هم بینظم است. بینظم است چون تحت یک نظام اجتماعی محدود نشده و چنان فردی شده که فقط برای خود رقاص میتواند تولید معنا کند. به همین دلیل نیز مخاطب نمیتواند اشتراکهایی بین رقص یک فرد با فرد دیگر بیابد و از این طریق حرکتهای تن رقاص، قدرت دلالتگری پیدا کند.
جوهر نشانههای زبانی آواییاند اما از رقص دیداریاند. نشانههای زبان در خط زمان جاریاند، اما نشانههای رقص محدود به زمان نیستند و از این طریق نیز امکانهای بیشتری برای فردیسازی دارند. نشانههای رقص، نشانههای تنانهاند و چون تن در این جامعه همیشه پنهان بوده است، نشانههای رقص نتوانستهاند با تکرار تبدیل به نشانههای قراردادی شوند و امکان ایجاد ارتباط و تولید معنا را مساعد سازند. گرچه فوکو در کتاب “مراقبت و تنبیه: تولد زندان” باور دارد که سازوکار قدرت تن مولد را به انقیاد میکشاند. اما این تن، ابژهای مثبت است که دیده میشود و به روایتی در زیر نظر “چشم همهچیز بین قدرت” است. اما در افغانستان ما با تنی روبهرو هستیم که ابژهی منفی است، تنی که دیده نمیشود و پنهان است. گفتمان قدرت، تن را وارد سازوکار قدرت نمیکند که به انقیاد بکشاند، بل از طریق پنهانکاری و مخفیسازی است که به انقیاد میکشاند. اما این تن به انقیاد کشانده دیگر تن مولد نیست، چون حضور مادی ندارد. گفتمان قدرت، تن را به نقطهی آغاز فلسفهی هگلی میرساند که هم هست و هم نیست.
یا به روایت لاکانی، رقص در افغانستان وارد ساحت رمز و اشارت (نمادین) نشده و در ساحت خیالی باقی مانده است و چون خود را هنوز بهعنوان پدیدهای جدا از دیگر هستی نمیبیند، گرفتار توهم شده است. این فردیت زبانپریشانه زادهی آگاهی فرد از تَناش نیست، بل زادهی عدم جدایی این تن از غیرکوچک است و در ساحت واقع گیرکرده است، زیرا به قرارداد جمعی (رمز و اشارتها) تن نمیدهد، گرفتار نارسیست تنانه میشود. نارسیستی که با نابودی خودش، میتواند باشد. رقص در افغانستان نیز با نابودی، رقص است که حضور و هستی مییابد. شاید هم رقص زبانپریشانهی افغانستانی در مرز خرد و بیخردی تاریخ جنون فوکویی قدم گذاشته است و تا نظم گفتمانی دیگر بیمعنا است. اما همیشه هم این گونه نبوده است، مثال: رقص صوفیانهی مولانا؛ اقبال اجتماعی شدن را داشته است، هر حرکتی که رقاص (در اینجا صوفی) به بدن خود میدهد، معنای خاص خود را برای بیننده دارد.
Zeen is a next generation WordPress theme. It’s powerful, beautifully designed and comes with everything you need to engage your visitors and increase conversions.