این هفته به صورت اتفاقی هر سه شعری که برای نقد به انجمن ادبی حاشیه فرستاده شده شعرهایی هستند از سه زن.
اما خود «زن» چیست که بعد زنانهگیای از آن برخیزد؟ بگذارید ابتدا روشن کنم که اصلا چرا میخواهم بحث را از مفهوم زن آغاز کنم و یا چه اهمیتی دارد. در جریان هستید که از مدت نهچندان زیادی بدینسو بسیاری از شاعران زن ما کوشیدهاند بنابر توصیههایی که شنیدهاند یا خواندهاند یا به آن پیبردهاند، زنانه بنویسند. در این زنانهنویسی عدهای به دنبال بیان زندگی روزمره زن رفتهاند و عدهای از خصوصیتهای جنسی او حرف زدهاند. به بیانی دیگر عدهای از جنسیت (Gender) و نقش جنسیتی او یعنی همان چیزی که جامعه او را تعریف کرده است، نوشتهاند و عدهای دیگر به سراغ جنس (Sex) او رفتهاند و با نوشتن از مثلا پریود کوشیدهاند به ادعای خودشان دست به تابوشکنی بزنند.
به عنوان مثال در این سطر از شعر شمیم فروتن ما با لایهای از نقش اجتماعی تعریف شده از زن به عنوان یک جنسیت مواجهایم:
در دلش رخت شست و شو دارد
و باز در همین شعر با تعریف و انتظاری که از او به عنوان زن شده است و نباید از آن تخطی کند و به بیراهه برود روبهروییم؛ شاعر ابتدا تعنههای پدر را گوشزد میکند و بعد مینویسد:
حَتم دارد که سر بهراه شود
از تمام خودش جدا بشود
نه، نه! هرگز چنین نخواهد شد
دختری را که مغز خر خورده
اکنون سوال این است که آیا شاعر زن باید به زنانهگی بپردازد؟ و اگر چنین است پروژهای که تا کنون عدهی زیادی از شاعران زن ما ادامه دادهاند چقدر درست بوده است؟ برای پاسخ به این سوال میباید ابتدا به سوالی که در اول این نوشته کردم پاسخ دهیم؛ مفهومی به نام زن چیست که بعد زنانهگی از آن برخیزد؟
هر شاعری که میخواهد یک زنانهنویس باشد-حتا اگر نباشد-، ابتدا باید این مسئله را با خودش حل کند مفهومی به نام زن و نقش جنسیتی که از او ارائه شده ریشه در کجا دارد و آیا واقعیت است یا برساخته؟ مفهومی به نام زن، نه یک پدیدهی ازلی و ابدی بلکه ساخته و پرداختهی قدرت است. این قدرتها هستند که مفهومی یا جنسیتی (Gender) به نام زن را خلق کردهاند و برای آن وظایفی را تعریف کرده وهنجارها و نابههنجاریهای او را چارچوب بندی کردهاند. هنجارهایی که در گفتمان دینی برای زن تعیین شده است به همان اندازه بهرهجویانه است که در گفتمان نظام سرمایهداری. هر دو به نوعی کوشش میکنند هویتی را بر زنان قالب کنند که به نفع قدرت باشد. هر دو برای زن اربابی تعیین کردهاند که باید مطابق خواست او عمل کند. در گفتمان دینی این پدر و برادران و سپس شوهر اوست که بر او اربابی میکند و در گفتمان نظام سرمایهداری این اداره، شرکت و سازمان اوست که اربابی میکند. اولی زن را در خانه میخواهد که شستوشو کند و بپزد و بچه بیارد و تمام، و دومی اما او را عروسکی نحیف میداند که باید کرم صورتها و رنگ ناخنهای قشنگی استفاده کند، مزین به لباسهای لاکچری روز که مبادا از کرامت انسانیاش کم شود! و نتواند آزادانه بیرون بیایید و خریدش را بکند!
این زنانهگی یکی از گریزناپذیرهای ماست که باید از آن گریخت. این تعریف از زن همان خودِ برساخته است که قدرتها به خورد ما دادهاند و باید از این خودِ برساختهی قدرتها فرار کرد. بدیهی است که چنین فراری به خودِ اصیلِ زن-زنِ آزاد از اندیشههای واپسگرایانه و بهرهجویانه- برای قدرتها سربهراهی نیست و آنها بسیار در گوش زنان میخوانند که: مگر مغز خر خورده باشی که بخواهی از آنچه تعریفات کردهایم فرار کنی. اما زن باید بداند که ادامه دادن با این خودِ برساخته “از تمام خودش جدا” شدن است از آن خود واقعیاش:
حَتم دارد که سر بهراه شود
از تمام خودش جدا بشود
نه، نه! هرگز چنین نخواهد شد
دختری را که مغز خر خورده
نتیجه این است که اگر شاعر زنانهنویس نداند که دارد از کدام زن مینویسد به صورت غیر مستقیم و ناآگاهانه به قدرت خدمت میکند. قدرتی که با تعریفی برساخته و سودجویانه به دنبال بهرهکشی از زنان است. شاعر با عدم درک این مسئله؛ به تبلیغ و طبیعیسازیِ آن مفهوم از زن و زنانهگی میپردازد که مورد تایید قدرت است. منظورم این نیست که شعر باید بلکُل رابطهی خودش را با این نوع از زندگی زنانه که عمومیت یافته هم هست قطع کند. نه، حرف این است که شاعر همواره باید وقتی از آن مینویسد، ته ذهناش این موضوع را داشته باشد که این تعریف از زن و زنانهگی برساختهای بیش نیست و تا جای ممکن باید آن را افشا کند. افشا کند که زنی که “از سر شام تا اذان خروس/بارها زهر بیاثر خورده” از رنجی خسته است که از آنِ او نیست، با نامی زیسته است که از آنِ او نیست و از دردی گریسته است که از آنِ او نیست.
دومین گریزناپذیرِ زمانهی ما جنگ است. جنگی که نه دست از زندگی ما بر میدارد و نه دست از شعر ما. در همین شعر فروتن “بوی خون”، “باروت”، “خانهی ویران” همان نشانههای جنگ هستند اما فروتن کوشیده است تا جای ممکن از آن فرار کند و نگذارد که شعر اخباریک بشود و برای همین پناه به “کاجها تا گلو تبر خورده” یا “چقدر میوههای خونین را / از درختان بیثمر خورده” میبرد تا فضا را از شکل اخباریک آن نجات دهد. در شعر هدا خاموش نیز ما این سیطره جنگ را-به صورت گستردهتر- بر شعر میبینیم اما بدون “از آنِ خود سازی:
“سربازانی
که اخته کردهاند
نان
کار
آزادی را
در استخوانهای ترک خوردهیشان
ودهان باز ماندهای که
فریاد میزند
یک ریز
بلند…
زنده باد آزادی
زنده باد ریس جمهور …
اما منظور من از گریز از جنگ چیست؟ و چرا میگویم باید از آن فرار کرد و این فرار چه شکلی دارد؟ منظور من از گریز از جنگ آن چیزی نیست که امثال گروس عبدالملکیان به آن پرداخته اند و نوشتهاند که:
دراز کشیدهام
زنم شعری از جنگ میخواند
همین مانده بود
تانکها به تختِ خوابم بیایند
این نگاه به زن برخاسته از همان تعریفی است که قدرتها از زن دارند. ابتدا اصلا توقع ندارند که زن از جنگ حرف بزند چون بر اساس تعریفی که از زن کردهاند؛ او اساسا باید به چیزهای دیگری بپردازد تا نازتر به نظر آید.
و سپس زن را به تختِ خواب تقلیل میدهند و گله میکنند که “همین مانده بود، تانکها به تختِ خوابم بیایند”
منظور من از فرار از جنگ نه چنین نگاهی است و نه هم نادیده گرفتن جنگ، بلکه فرار از نوع دیدی است که رسانهها و قدرتها به خورد ما میدهند. ما وقتی از جنگ در شعرمان حرف میزنیم باید آن را “از آنِ خودمان” کنیم و به گفتن تیترها بسنده نکنیم. وقتی از نان حرف میزنیم یا از آزادی، کار و سربازان… اینها باید جزو ساختار شعر باشند و با تمام پیکرهی شعر درآمیخته باشند. در شعر کلمات یک سطر باید کلمهی دیگر را بپذیزند و سپس سطرهای یک شعر باید سطرهای دیگر را بپذیزند و باهم در ارتباط معنایی و فرمی قرار داشته باشند. مثلا این بیت شمیم فروتن در پروژهی “از آنِ خودسازی” بسیار موفق بوده است و از سطح روایت حاکم بر روزمرهگی زنان گذشته و آن را به نوع دیگری در شعر بازتولید کرده است:
دستهایش به عمق بدبختیست
در دلش رخت شست و شو دارد
-البته پیشنهاد من این است که در سطر اول بهجای “به”، “در” نوشته شود-. برگردیم به شعر هدا، هدا پس از نوشتن آن چندسطری که در بالا آوردم -نظر من این است که آن سطرها مبدل به سطرهای یک شعر نشدهاند- پس از نوشتن سه سطر دیگر شعر را چنین پایان میدهد و از شلیکی حرف میزند که:
خالی میکند
روح مفردشان را
از خیال آخرین معشوقه
که عشق را درتاریخ دستان او
بیاد میآورد…
و این عشق، سومین گریزناپذیر ماست. که هیچکجا رهایمان نمیکند مگر اینکه روح از تنمان جدا شود و تازه همین زمان هم ازش خلاصی نداریم و در سوگ این جان از دست رفته، عشق را نیزدرمیآمیزیم. آغاز شعر خاموش هم با همین عشق شروع شده است. شروع شعر با عشق و پایان آن با عشق در این شعر هدا خاموش، ربطی به فرم کار ندارد و کمکی هم در این زمینه نکرده است.
اما چرا عشق از گریزناپذیرهای ما شده است؟ عشق زمانی خودش گریز بود. آن زمان که شاعران غرقِ دربار شده بودند و حرفی علیه وضعیت و شاهان نمیتوانستند بزنند این تنها عشق بود که به کمک آنها میآمد و شاعر را از تهی شدن در مدح شاهان نجات میداد. اما اکنون “عشق” خودش کلیشه شده است. بخصوص که نتوانیم آن را در شعر مان از آنِ خود کنیم. مثلا در این شعرِ مارگوت بیکل ما با عشقی طرفایم که از آنِ خود شده است -برخلاف شعر هدا-، از سطح کلمهی کلیشهی “عشق” گذر کرده است و از نو عاشقی را خلق کرده است:
پس از سفرهای بسیار و عبور
از فراز و فرود امواج این دریای طوفانخیز،
بر آنام که در کنار تو لنگرافکنم؛
بادبان برچینام؛
پارو وانهم؛
سُکان رها کنم؛
به خلوت لنگرگاهات در آیم
و در کنارت پهلو گیرم
آغوشت را بازیابم.
استواری امن زمین را
زیر پای خویش.
در شعر رقیه پریسای ما میتوانیم توجه شاعر را به پروژهی از آنِ خودسازی ببینیم. او تلاش کرده است در شعرش از گریزناپذیر عشق، فراتر رود و در دام کلیشه نیفتد. در شعر او بیآنکه از کلمهی “عشق” چیزی بخوانیم و بیآنکه از “دوست داشتن” بخوانیم، وابستگی و دلبستگی را میبینیم:
فردا، قدمهای دیروز را خواهیم زد
یا اکنون؟
دوری یا فراق از دیگر مفاهیم کلیشه در عشق است، پریسای کوشیده است از این مفهوم نیز فرار کند و آن را به روایت خود بیان کند. فراق در اکنونی که او قرار داد حکم فرماست اما او به سراغ فراق یا دوری نمیرود بلکه به خود “اکنون” باز میگردد و میگوید:
اکنون یک دیوار است
این برخورد در عینحال که فراق و دوری را در پروژهی از آنِ خودسازی، منحصر به شاعرش کرده است با زمان نیز چنین کرده و آن را بازآفرینی کرده است: زمانی که دیوار است.
و پایان سخن اینکه ما با چارچوبهای زیادی و مفاهیم زیادی در زندگی روبهرو هستیم که چون زنجیری ما را احاطه کردهاند. و فرصت گریز نمیدهند. باید آنها را شناخت و شالودهشکنیشان کرد. بخصوص در شعر هر مفهومی یک پیشساخته و از پیش زندگی شده است. هر شاعری که میخواهد از این پیشساختهگی و از این پیش زندگی شدگی بگریزد و رهایی یابد، باید مفاهیم و برخوردِ با آن را از نو آن خلق کند و در پروژهی از آنِ خودسازی، از آنِ خود کُندش.
شعر یکم:
یک در
یک دیوار
یک انعکاس…
آیا عقربهها میچرخند؟
زمین میچرخد؟
فردا، قدمهای دیروز را خواهیم زد
یا اکنون؟
اکنون یک دیوار است
یک زمین گیج
و عقربههایی سرگردان
سرم میان دستهایم
چشمانم میان پلکهایم
پشت میکنم به انعکاسم:
یک در
دو آیینه
دو انعکاس
این سر من بود که میچرخید
یا زمین است که دور سر تو
رقیه پریسای
***
شعر دوم:
چشم هایم را که میبندم
عشق پلک دوباره میزند
ازشکاف خوابهایی که
حجم ناچیزی را حمل میکنند
به
مسیر نا هموارِ پستمان
وعبور دوباره میدهد
به مسافران بازگشته به خانه
سربازانی
که اخته کردهاند
نان
کار
آزادی را
در استخوانهای ترک خوردیشان
ودهان باز ماندهای که
فریاد میزند
یک ریز
بلند…
زنده باد آزادی
زنده باد ریس جمهور …
ومرگ مولف شلیک شدهای میشود
که از دهان شان رها شده
وبر سینههای شان میخوابد
خالی میکند
روح مفردشان را
ازخیال آخرین معشوقه
که عشق را درتاریخ دستان او
بیاد میآورد…
هدا خموش
***
شعر سوم:
بوی خون است، بوی عصیان است
کاجها تا گلو تبر خورده
چقدر میوههای خونین را
از درختان بیثمر خورده
سر پناه برای خوابیدن
آجُری را به سرقت آورده
در تن زخم خوردهای دیوار
باز هم قُرص بیضرر خورده
در هوایی که برف و باران نیست
هر طرف قصههایی از نان است
او که یک تکه استخوان شده است
جای نان، خونی از جگر خورده
دستهایش به عمق بدبختیست
در دلش رخت شستوشو دارد
از سر شام تا اذان خروس
بارها زهر بیاثر خورده
یاد آن روزهای بچهگیاش
خانهی را که ساخت ویران شد
بوی با روت زد به حلقوماش
طعنههای که از پدر خورده
حَتم دارد که سر بهراه شود
از تمام خودش جدا بشود
نه، نه! هرگز چنین نخواهد شد
دختری را که مغز خر خورده
شمیم فروتن
Zeen is a next generation WordPress theme. It’s powerful, beautifully designed and comes with everything you need to engage your visitors and increase conversions.