از ملا عبدالله در زمان شاه امان‌الله تا ملا هیبت‌الله در دوران ما؛ برابری‌طلبی را هرزگی، فسادپیشگی، بی‌غیرتی، استعمار فرهنگی و غرب‌گرایی معرفی کرده‌اند

زهرا موسوی
زهرا موسوی

قرار است نشریه نون سلسله مصاحبه‌هایی را با اصحاب خرد، کنشگران اجتماعی، فعالان فکری-فرهنگی داشته باشد. در این نوبت گپ و گفتی داریم با زهرا موسوی، روزنامه‌نگار، نویسنده و کنشگر حوزه‌ای مطالعات زنان‌. زهرا موسوی سال‌هاست که برای مطالبات و حقوق انسانی زنان آگاهانه مبارزه می‌کند. او شناخت دقیق از وضعیت و مناسبات اجتماعی افغانستان دارد. بیشترین کار او در حوزه‌ی رسانه‌ها در بخش مدیریت تولید و اجرا بوده است. او‌ از سال ۲۰۱۵ میلادی به‌عنوان پناهنده‌ی‌سیاسی ساکن آلمان است و علاوه بر فعالیت‌ در حوزه‌ی روزنامه‌نگاری آزاد به انجام پژوهش‌های اجتماعی نیز مشغول است. تمرکز‌ وی‌ در حوزه‌ی مطالعات زنان، جنسیت و مسایل محیط زیستی است. در این گفت‌وگو نگاهی داریم به وضعیت زنان در افغانستان و ستمی که از سوی حکومت توتالیتر طالبان بر زنان مستولی است.

گفت‌و گو گردان: محمد رضا پارسا

بخش نخست

سوال: هدف اصلی ما در این گفتوگو، تحلیل و بررسی وضعیت زنان افغانستان است. در آغاز از شما میخواهیم که روایتی داشته باشیم از قصهی پر غصهی زنان افغانستان. در درازنای تاریخ، چرا فرهنگ حاکم در جغرافیایی بهنام افغانستان این همه درد و ستمگری را در حق زنان روا داشته است؟

ج: در چنین بستر اجتماعی و ذهنیتی بدیهی است که زن مورد ستم، استثمار و فرودستی قرار بگیرد. می‌خواهم روی این سوال مکث کنم و سراغ کلیدواژه‌های این سوال بروم. اگر فرهنگ را برساخته‌ی اجتماعی بدانیم، باید به این مسئله قایل باشیم که گروه‌‌های اجتماعی از رهگذر ساختارها و نظام‌های اجتماعی به تمکین و تکرار الگوهای ذهنی و عینی مشخصی ذیل اخلاق، آیین‌‌‌ها، مناسک، عادات و به نوعی اجتماع‌پذیری تن می‌دهند که این مجموعه‌‌‌‌ی ذهنی و عینی می‌شود: فرهنگ.

حال وقتی در متن افغانستان از فرهنگ صحبت می‌کنیم، مراد ما مناسبات مشخص تاریخی، سیاسی، فکری و فرهنگی‌ای است که به دلیل ساختار و نظم حاکم، نخست؛ آغشته است به مردسالاری افراطی و رابطه‌ی سلسله‌مراتبی، دوم؛ این فرهنگ، فرهنگی دین‌زده، استبدادزده و به نوعی متکی به ذهنیت متافیزیکی است. در واقع در فهم سرنوشت مادی انسان متکی و متاثر است از گفتمان مقدس و متون الهی، سوم؛ این فرهنگ، فرهنگی بسته و بدوی و استوار بر آموزه‌‌های قبیلوی و نظم زندگی سنتی است که فکتور “جنسیت”و “حیثیت”در آن نقش عمده‌ دارد، چهارم؛ این فرهنگ از ره‌گذر سال‌ها جنگ، خصومت و استمرار بی‌ثباتی و استقرار اشکال تبعیض در مواردی تا سطح تنازع بقا فروکاسته شده است. ما در چنین بستر فرهنگی‌ای باید موقعیت زنان را بسنجیم. در جامعه‌ای که در بخش‌هایی از آن هنوز زنان و کودکان دختر به عنوان کالا با مواشی، دام و اراضی داد و ستد می‌شوند،‌ هنوز زنان در واقع در مبادله‌ی پا‌یاپای زیر نام ازدواج از سن‌ کودکی مبادله می‌شوند. زن‌کشی ذیل قتل ناموسی یک اپیدمی است. در چنین بستری ما با خشونت عریان علیه زنان و دیگر گروه‌های سلب موقعیت‌شده مواجه‌ایم. با عرف و عادت جمعی به خشونت و بنابراین میل و گرایش به تبعیض و نابرابری روبه‌رو هستیم که به دلیل محدودیت منابع (حیاتی)، توسعه‌نیافته‌گی ساختاری، دین‌خویی و کارکرد انواع شکاف‌‌های جنسیتی و طبقاتی و … به اموری رومزره بدل شده است. از همه مهم‌تر به دلیل تسلط مردسالاری افراطی بومی و گفتمان طبقاتی، تقاطع تمام تبعیض‌ها استوار بر هویت و جنسیت متمرکز می‌شود. چرا که زنان در چنین سازوکاری در موقعیتی قرار می‌گیرند که پیشا‌پیش نقش، جایگاه‌ و منزلت اجتماعی‌شان در آدرس هویت و جنسیت‌شان تثبیت و تعیین شده است. به‌عبارتی، زنان ناچارند برای بقا در این نظام اجتماعی، خواسته و ناخواسته کار بازتولیدی کنند. وجود زن در ساحت ذهنی و عینی خلاصه می‌شود به بیولوژی‌اش که متضمن کار بازتولیدی‌اش (تولید مثل و کارخانگی) است که در کانون خانواده و در نقش‌هایی چون پرستاری، همسری، مادری و… نمود می‌یابد.

در چنین متنی، دلیل و دلالتی بر مشارکت زن به عنوان سوژه‌ی مستقل انسانی در حوزه‌ی عمومی ‌نیست. از سوی دیگر تسلط نسخه‌ی مردسالاری بومی و درونی‌شده نگاهی دیگری‌پندار، شی‌انگار و مالکیت‌مابانه در قبال پیکر و بدن زن، حضور زنان را تنها در حریم خصوصی مردان میسر می‌سازد. یعنی ما جامعه‌ای داریم که امکان نقش‌آفرینی زنان را تنها در خدمت رضایت و مصلحت بخش دیگر جامعه و تامین ضرورت‌های آنان ذیل واحد اجتماعی‌ای به نام خانواده سنتی برمی‌تابد. در چارچوب خانواده نیز موقعیت و هویت زن زیر قیمومیت و ولایت مردان در قالب نقش‌های صرف جنسیتی و در نسبت بدون‌ واسطه با مردان تعیین می‌شود.

با این وجود، اگر به مسیر طی شده بنگریم، جست‌وگریخته تکانه‌‌ها و تحولاتی خاصه در مراکز شهرها در این تقسیم کار جنسی و نقش‌آفرینی جنیستی اتفاق افتاده که عمدتا مرکزگرا بوده است. حداقل در بازه‌ی زمانی ۱۰۰ ساله در متن مناسبات افغانستان شاهد بوده‌ایم که هم‌زمان با ورود جریان فکری‌ای ذیل نام مدرنیته (که باور من یک بحث طولانی دیگر را می‌طلبد) نسخه‌ای از تجددخواهی عمدتا غربی معطوف به مسئله‌ی برابرخواهی (جنسیتی) ذیل جنبش‌‌ها و تلاش‌های حاکمیت معرفی شد که تا این‌جا کم‌ترین پیامدش در کوتاه‌مدت منجر به رونق گرفتن تضاد و تعصب بیش‌تر در برابر هر شکلی از داعیه‌ی برابری‌طلبی بوده است. افزون بر این، در مسیر تاریخی طرح و تمرین مسئله‌ی برابری جنسیتی به سبب سیاست‌های مرکز/ حاشیه شاهد تمرکز قدرت و و توزیع نسبی فرصت در شهرها بوده‌ایم که شیوه‌ی معیشت و تولید بومی و سنتی زنان در قالب نقش‌‌های جنسیتی و جنیست‌زده را تا حدی تعدیل کرد.

گروه‌ها و طیف‌هایی از زنان ذیل سیاست‌های مرکزگرای قدرت، در مناسبات قدرت سهیم شدند و زنان پایتخت‌نشین به تبعیت از الگوهای غربی و منطقه‌ای وارد حوزه‌ی ‍آموزش، اشتغال و اقتصاد شدند. در امتداد این سیاست طی یک سده‌ی گذشته، زنان شهرهای بزرگ جسته‌وگریخته این فرصت را داشتند که بیرون از نقش‌های فرهنگ مسلط مردسالار، نیمه‌فئودال، طبقاتی و سنتی حاکم، نقش‌‌های دیگری را هم تمرین کنند. ماحصل این تغییر، نوعی صف‌کشی اعلام‌نشده میان نیروهای اجتماعی بر سر مسئله‌ی زنان بود. به باور من نوعی تقابل ارزشی در سطح مرکز/ حاشیه بر محور مسئله‌ی زنان وجود داشته که تا هم‌اکنون هم (اگر تحولات منقطع در مراکز و شهرها را همه مبنای قضاوت خود در افغانستان قرار ندهیم) این تقابل را در مصداق مواضع ارتجاعی درباره‌ی برابری‌طلبی جنسیتی می‌بینیم. البته باید اضافه کنم که ماحصل این تقابل ارزشی نوعی تقابل طبقاتی هم بود. از سویی اقلیت زنانی که به‌واسطه‌ی خرده‌ امتیازات و امکانات نسبی به نقش‌‌آفرینی در حوزه‌ی اجتماعی ورود کرده بودند و برای ماندگاری در موقعیت تاریخی تازه مقاومت کردند و اکثریت زنانی که کم‌ترین افق و امکاناتی برای مشارکت داشتند. مرادم این است که در کنار تمام موانع ساختاری و رنجی که زنان تجربه می‌کنند، پیش‌روی آرام و «مقاومت بومی» آنان نیز بخشی از واقعیت تاریخ‌مند مادی زنان افغانستان است. به‌نظرم در تحلیل وضعیت زنان نباید فراموش کنیم که در فرجام انسان‌‌ها موجوداتی محاسبه‌گرند و از هر تغییری که به نفع‌‌شان باشد، استقبال می‌کنند و به‌همان‌سو معطوف و مایل می‌شود.

سوال: چرا فرهنگ ما اینگونه بود، تا زن به عنوان جنس فرودست قرار گیرد و همیشه برآن ستم روا داشته شود، چه عواملی در این وضعیت دخیل است؟

ج: در بالا توضیح دادم که مبناهای “انقیاد”و “استثمار”اموری تاریخی‌اند. خاصه در متن افغانستان و در فقدان مراکز تولید دانش بومی غیرایدئولوژیک، مفاهیمی چون آزادی، برابری، شهروندی و…‌ معمولا از آدرس بنگاه‌های قدرت مسلط در برابر سنت معرفی و مطرح شده است. به‌نظر من پاسخ این پرسش تا حدی در تاریخ معاصر افغانستان نهفته است. ما می‌دانیم که ایجاد مرزهای سیاسی‌ به‌نام افغانستان برآمد مستقیم استعمار بود. از همان آوان تا کنون نیروهای سنتی و ایدئولوژیک در تقابل با سیاست‌های هسته‌ی در قدرت که عمدتا تباری، طبقاتی و غیردموکراتیک بوده‌اند، مفاهیم علوم‌ اجتماعی مدرن را با انگ غرب‌طلبی وغرب‌زده‌گی معادل غرب‌گرایی پنداشته‌اند. تبلیغ این تداعی و تعبیر همیشه به‌نوعی بسیج نیروهای سنتی، بومی و ناسیونالیستی و ارتجاعی در برابر دادخواهی و یا روزنه‌های مطالبه‌گری برای تغییر وضعیت زنان سوق داده است. در متن تاریخ افغانستان همواره نیروهای واپس‌گرا، تبعیض جنسیتی را   به عنوان ارزشی بومی توجیه کرده‌اند و به آن مشروعیت بخشیده‌اند. از ملا عبدالله در زمان شاه امان‌الله تا ملا هیبت‌الله در دوران ما، برابری‌طلبی را همانا هرزگی، فسادپیشگی، بی‌غیرتی، استعمار فرهنگی و غرب‌گرایی معرفی کرده‌اند. تا این دم کم‌ترین پیامدش حذف، تبعیض ساختاری، انسانیت‌زدایی و فرصت‌سوزی‌های مکرر برای یک گروه اجتماعی زیر نام زنان افغانستان بوده است و سرکوب، بهره‌کشی، خشونت و نابرابری در مورد زنان به امر طبیعی، بدیهی و تاکید می‌کنم ازلی فروکاسته است. این شیوه‌ی فهم بخش عمده‌ی ذهنیت زنان را هم شکل داده و متاثر کرده و زنان افغانستان کماکان به‌طور روزمره متحمل پرداختن هزینه‌‌های جبران‌ناپذیرند.

سوال:برای تغییر بنیادی در ساختار سنت و ذهن انسان افغانستانی چه باید کرد تا به برابری و آگاهی رسید؟

ج: راستش قبل‌تر از آن باید پرسید که چه‌ سنخ‌ آگاهی‌ای؟ برای چه ذهنی و در خدمت چه نظم و مناسباتی؟ چون همیشه شکلی از آگاهی پیشینی در جامعه موجود است که نظم مسلط، مشمول سنت بر مبنای آن استوار شده است. مثلا افسون شکلی از آگاهی است. ایدئولوژی، سرمایه‌داری و مرسالاری نیز. ولی روشن است که مراد ما از آگاهی نبایست و نمی‌تواند مراد همگان از آگاهی باشد. آگاهی باید بتواند رهایی‌بخش و رادیکال باشد. زمین و زمینه‌ی فهم شرایط تاریخی مشخص را در بستر مادی مشخص میسر کند. درباره‌ی کارکرد و عمل‌کرد ذهن نیز چنین است. ذهن امری ذاتی و انتسابی نیست خاصه در جوامعی با مناسبات تولیدی و تاریخی افغانستان، ذهن نمی‌تواند پدیده‌ای خنثا یا مجزا از شرایط عینی باشد. در چنین بستری ذهن تابع عینیت است. نمی‌تواند نسبت‌اش را به حقیقت و واقعیت، به‌گونه‌ی عقلانی و دال و مدلولی برقرار کند. به‌طور مشخص این سنخ از آگاهی (کاذب) طی دو دهه‌ی گذشته از سوی نظام سیاسی و آموزشی به عنوان تنها نسخه‌‌ی آگاهی ممکن، بازتولید و به‌رسمیت شناخته شده بود. آگاهی‌ای که برای فهم وضعیت موجود، وضعیت موعودی متصور نبود و در راستای حفظ وضع موجود متمرکز بود.

ین آگاهی بر پیش‌زمینه‌های مادی‌ای مستقر است که من خوش‌بین نیستم در افغانستان تا ده‌های آینده محقق شود. برای این‌که آگاهی بدیل جایگزین آگاهی موجود شود به اراده‌ی جمعی‌ای است که در نظم معیشتی دیگری رقم بخورد. شما نمی‌توانید از دل آموزه‌های دگم و دوقطبی به ارزش‌هایی چون دموکراسی، برابری، کرامت انسانی، آزادی و … نقب بزنید. چنانچه در تجربه‌ی دو دهه‌ی گذشته شاهد بودیم، بنگاه‌های به اصطلاح تولید دانش، سنخی از آگاهی، سوژه‌ی انسانی و به‌تبع ذهنیتی را تولید و بازتولید می‌کرد‌ که ناظر و ضامن نظام آگاهی مسلط بود. در این دو دهه ملغمه‌ای از فردگرایی، محافظه‌کاری، مصلحت‌اندیشی و سوداندوزی افراطی به عنوان ارزش‌های نوین و مدرن معرفی شد که به ایجاد یک طیف و طبقه‌ی منتفع از شرایط انجامید. در میان زنان هم استریوتیپ محافظه‌کار و مصلحت‌جویی پدید آمد که در فقدان مراکز توزیع و تولید دانش رهایی‌بخش با نابرابری ساختاری و اشکال متوع و متکثر آن در تقابل نبود، بل‌ دغدغه‌اش مشارکت در هسته‌ی قدرت و سهام‌خواهی از آدرس مناسبات مسلط بود. این شکل از آگاهی به نظر من چنانچه در افغانستان شاهد آن بوده و هستیم به تغییر نخواهد انجامید. از سویی کارکرد ذهن در جوامع‌ توسعه‌نیافته ملغمه‌ای از افسون و عادت است.  به‌طور مشخص در افغانستان ما از استمرار فاجعه در ابعاد مختلف زندگی ذهنی و عینی انسان ساکن این جغرافیا حرف می‌زنیم. سوژه‌ی انسانی در محاصره‌ی بحران و فاجعه مجال تأمل و اندیشیدن به خاستگاه‌ها و ریشه‌های فاجعه را از دست می‌دهد. در چنین حالتی بدیهی‌ است که انسان به ساده‌ترین و دم‌دستی‌ترین منابع توجیه را برای فهم چونی و چرایی سرنوشت‌اش متوسل شود. در فقدان انستیوت‌های تولید دانش روز چه منابع آگاهی‌ای برای این ذهن درگیر فاجعه و بحران در دسترس است؟ ایدئولوژی. آگاهی ایدئولوژیک، آگاهی کاذب است که ماهیت و موقعیت سوژه را ذیل شر و خیر و خوب و بد و… و در قالب دوقطبی‌های آشتی‌ناپذیر تقلیل می‌دهد. به‌طور مشخص آگاهی ایدئولوژیک درباره‌ی زنان عملا و صریحا مبنای خلقت زن را به افسانه‌ی آفرینش و هم‌دستی زن و شیطان پیوند می‌زند. ذیل چنین ذهنیتی‌ است که فرودستی زنان به مثابه‌ی امری ازلی و آسمانی به مشیت الهی فرافکنی شود. در محاصره‌ی چنین فهمی چقدر می‌توان به امکان تغییر اندیشید. وقتی وجود زن با گناه، اغوا و فساد هم‌پوشان می‌شود، مسلما انسان‌زدایی و ایجاد هراس اخلاقی برای اعمال محدودیت و استثمار در حوزه‌ی خصوصی از زنان امکان‌پذیرتر است. بنابراین، منابع آگاهی مسلط دوگانه‌ی گم‌راه‌کننده‌ی زن خوب/بد و زن اهل/نااهل را بازتولید می‌کند تا نظم موجود را حفظ و ابقا بخشد. این مسئله خاصه وضعیت افغانستان نیز نیست. تمام نظام‌های فاشیستی، توتالیتر و سرکوب‌گر منابع توجیه اقتدارشان را در سرکوب گروه‌های مشخصی تضمین و تمرین می‌کند.

بنابراین، این ذهنی که مراد ماست در وهله‌ی نخست ذهنی اسطوره‌ای و افسون‌زده است که به‌شدت متأثر از منابع آگاهی ایدئولوژیک است. منابع آگاهی ایدئولوژیک هنوز پاسخ‌گوی نیازها و اولویت‌های جامعه است. بدون ایجاد زیربناها و بسترهای مادی‌ای که معرف سنخ دیگری از آگاهی واجراگری باشد، هیچ تغییر اجتماعی‌ای از سوی هرم قدرت و با اهرم فشار میسر و مداوم نیست. تغییر در الگوهای ذهنی و عینی مستلزم زنجیره‌ای از تحولات مستمر تاریخی و مادی ا‌ست. تغییر محصول تطور بنیادین در روابط تولید، کارکرد نیروهای اجتماعی و شیوه‌های تولید و در زیربناهای اجتماعی است. بنابراین، مادامی که چرخ نظام اجتماعی و نظم حاکم برآن، بر اساس روابط سنتی، نردبانی و سلسله‌مراتبی می‌چرخد، ستم و سرکوب در تمام اشکال و سطوح آن مصداق خواهد داشت و نظ‍م جامعه بر اساس روابط عمودی ارباب/‌رعیتی برقرار خواهد بود. در این‌میان افق و امکان تغییر برای زنان پیچیده‌تر و دشوارتر است. زیرا هر شکلی از اجراگری مستقلانه و بیرون از ساختار در قالب تمرد و تفاوت‌ شناخته شده و  نوعی تهدید تلقی می‌شود. آبشخور بیزاری از سوژه‌ی زن معترض که در آگاهی ایدئوژیک ذیل «زن ناشزه» نام‌گذاری شده، از همین آدرس می‌آید. مبارزه و مقاومت انفرادی در برابر این نظم همواره اقدامی پرهزینه (در موارد بی‌شماری به‌قیمت حق زندگی زن) خواهد بود. با مکث کوتاهی به سرنوشت تراژیک فیگورهای معترض تاریخ معاصر از رابعه‌ی بلخی شاعر تا فرخنده‌ ملک‌زاده و معترضان زن در برابر طالبان، می‌بینم که جامعه کم‌ترین هم‌دلی و رواداری‌ای در برابر سوژه‌ی زن معترض ندارد. این عدم همدلی امری تصادفی نیست. این هم تصادفی نیست که طالبان مطالبه‌گری و برابرخواهی زنان را معادل با هرزگی جامعه تبلیغ می‌کنند و با این شعار به افغانستان برگشته‌اند که “ما به هدف‌ پاک‌سازی جامعه از فحشا آمده‌ایم” مستولی.

سوال: شما به عنوان یک کنشگر و فعال حقوق زن چه شد که در محیطی مثل افغانستان به مخالفت با موازین مردسالارانه و انسانستیز طالبان، برخاستید؟

ج:  این سوال هم‌زمان که سوالی معطوف به مسیر تجربه‌ی فردی‌ است، مرتبط به تجربه‌ی نسلی و جمعی نیز هست. در نهاد هرکدام از ما به عنوان سوژه‌های انسانی، ظرفیت پرسش‌گری و شک نسبت به هر امر یقینی‌ای به‌‌صورت بالقوه وجود دارد. ما به صرف انسان بودن ناگزیر به تفکر و تامل درباره‌ی وضعیت خویش و پیرامون خویش‌ایم. بدیهی‌ است جایی که منزلت و کرامت انسانی ما نقض می‌شود و مورد تحقیر و تبعیض قرار می‌گیریم، در تکاپوی توضیح و توجیه آن می‌شویم. اما مسئله این است که برای زنان این فرصت و فراغت کم‌تر میسر است. برای تفکر انتقادی، امکان و مجالی برای فاصله‌گرفتن و تامل کردن و ته‌نشین‌شدن واقعیت نیاز است که در ساختارهای استبدادی و ایدئولوژیک و مردسالار برای گروه‌های به‌حاشیه‌رانده‌شده‌ای چون زنان میسر نیست. برای تمرین سوژگی باید از غم نان و جان و از نقش‌ها و دغدعه‌های جنسیت‌زده و روزمره فارغ بود تا به دغدغه‌های معرفت‌شناسانه و هستی‌شناسانه ورود کرد. در متن افغانستان و جوامع مشابه این فراغت معمولا برای زنان حاصل نمی‌شود و مادامی که ضرورت تفکر و تامل ایجاد نشود، ما به عنوان گونه‌ی انسانی عادت داریم که به پاسخ‌های از پیش موجود بسنده کنیم. بنابراین، آگاهی برای زنان همیشه امری طبقاتی بوده است. یعنی امکان دسترسی به منابع آگاهی، اقتصاد سیاسی‌ای می‌طلبد که زنان افغانستان به‌‌صورت ساختاری از آن محروم‌اند.

درباره‌ی شخص من نیز این مسئله مصداق داشته است. مادامی که مجال فراغت از نقش‌های بازتولیدی و جنسیتی را نداشتم، به وضع موجود قانع بودم؛ واقعیتی به‌نام سرکوب را با تمام رنج‌‌ها و رقت‌هایش اموری بدیهی و طبیعی می‌دانستم و بدیهی‌ است که چون زنان دیگر در خدمت بازتولید آن بودم… بنابراین خیلی مهم است که اگر شما شکلی از نابرابری را تجربه می‌کنید چنانچه در متن زنان افغانستان به‌صورت حاد و روزمره تجربه می‌شود، نخست منابع شناخت و امکانات تحلیل آن را در اختیار داشته باشید و سپس ضرورت تغییر آن را درک کرده باشید.

سوال: به نظر شما هدف پیچیدن طالبان به مساله زن چیست؟چرا رهبر طالبان هر فرمانی را که صادر میکنند، علیه زن است؟ آنان با این کار به دنبال چه هستند؟

ج: بسیار روشن است. همه‌ی نظام‌های ایدئولوژیک سیاسی‌ای که به دنبال تثبیت و تحکیم قدرت‌شان هستند به گروه‌های انسانی‌ای نیاز دارند که اقتدارشان را عینیت ببخشند. طالبان نیز چون تمام گروه‌های مشابه و منتفع از وضعیت موجود که قدرت را در اختیار گرفته‌اند، زنان را آدرس اصلی استقرار سلطه‌شان انتخاب کرده‌اند. چون یک: پیش‌شرط گذار جامعه به‌سوی ثبات، دموکراسی و برابری تغییر وضعیت زنان آن جامعه است. طالبان به‌درستی دریافته‌اند که با اعمال تبعیض‌های سیستماتیک و ساختاری علیه زنان و ممنوعیت آنان از آموزش، اشتغال و تحمیل انزوای اجتماعی یگانه راه جهش ذهنی و مادی زنان و از رهگذر آنان تمام جامعه را برای دهه‌ها مسدود می‌کند. از سویی چنانچه در کم‌تر از دو سال پسین شاهد بودیم، آنان پیش‌بینی کرده بودند که با این اقدام طالبان هم‌دلی بخش بزرگی از نیروهای محافظه‌کار و سنتی در یک جامعه‌ی مردسالار را به‌همراه خواهد داشت. از سوی دیگر زنان به دلیل موقعیت شکننده و فرودست تاریخی‌شان کم‌ترین تجربه‌ای در سازمان‌دهی سیاسی و کار تشکیلاتی دارند و قابل دسترس‌ترین گروه‌های اجتماعی برای اعمال اراده و اقتدار سیاسی نظام‌های حاکم بوده‌اند. البته ناگفته نماند که تمام پیش‌زمینه‌ی تاریخی و مادی سرکوب زنان پیش از قبضه‌ی قدرت از سوی طالبان وجود داشت. آنان تنها به این سازوکار ذهنی، عینی در نهاد قدرت و حاکمیت رسمیت بخشیده‌اند و در واقع همین وضعیت موجود را به عنوان وضعیت مطلوب در جامعه مستقر کرده‌اند. به عبارتی، آنچه برای زنان رخ داده نه پیش‌بینی‌ناپذیر بود و دور از امکان. مگر نه این است که ما دربار‌ه‌ی مرزهای سیاسی و تاریخی‌ای صحبت می‌کنیم که همواره جولانگاه تمام تفکرهای ارتجاعی و ایدئولوژیک شناخته می‌شود.

سوال: از آنجا که شما آگاه هستید، اعتراضات آزادیخواه زنان علیه طالبان شکل گرفت و اکثر این اعتراضات با سرکوب شدید گروه طالبان مواجه شدند، شماری از اعضای معترضان اکنون از افغانستان بیرون شدهاند. خانم موسوی من میخواهم دیدگاه شما را در مورد این اعتراضات داشته باشم، اینکه آیا میشود به این اعتراضات جنبش گفت و یا سرنوشت این اعتراضات و جنبشها چه میشود و چه کسی رهبری این اعتراضات و جنبشها را به عهده خواهد گرفت؟

ج: راستش شخصا به عنوان یک پژوهش‌گر اجتماعی کمی در به‌ کار بردن تعاریف و ترم‌ها محتاطم. مثلاً در به‌کار بستن تعریف جنبش بر تلاش‌های بومی زنان در متن افغانستان تأمل می‌کنم.

چون جنبش، پیش‌نیازها و شاخص‌هایی را می‌طلبد که جریان اجتماعی موجود فاقد آن است. در تعریف جنبش چند شاخصه و مولفه‌ی اساسی‌ است. در افغانستان ما با جریانی فراگیر، سراسری و مستمر در میان زنان مواجه نیستیم. به‌طور مشخص در قالب اعتراضات زنان در برابر طالبان، ما با گروه‌های محدود و متمرکزی مواجه‌ایم که اولویت‌ها و مطالبات‌اش (البته اگر شعار نان، کار، آزادی را مبنا قرار دهیم)، بعضا از محدوده‌ی جغرافیایی، طیفی و طبقاتی فراتر نرفته است. مسئله‌ی دوم استمرار است. جنبش‌های اجتماعی جریان‌های مستمر و مستقل مردم‌محور اند که از رهگذر شیوه‌های عمدتا مدنی و خشونت‌پرهیز در طرح و پیگیری مطالبات جمعی به‌گونه‌ی مستمر خود را در فرایندی تاریخی ابقا و احیا می‌کند در حالی‌که بر اساس مستندات تاریخی، در متن افغانستان به دلیل انقطاع‌های سیاسی و فروپاشی‌های اجتماعی تقریباً در هر دوره‌ بعضی گروه‌های زنان جسته‌وگریخته مطالباتی را طرح و پی‌گیری کرده‌اند که در روند و فرآیند تاریخی دچار انقطاع‌ و گسست‌های مکرر شده است. مورد دیگر ظرفیت خودسازمان‌دهی و کار تشکیلاتی منسجم و مستقل ا‌ست که در جنبش‌های اجتماعی یک ضرورت است. در این مورد نیز اعترضات زنان دست‌کم تا هنوز امکان کار تشکیلاتی منجسم را نداشته است. فکتور آخر هم به‌نظرم تولید دانش اجتماعی است. جنبش‌های اجتماعی مصداق رابطه‌ی بدون واسطه‌ میان اجراگری سیاسی با آگاهی مترقی است. جنبش‌های اجتماعی بدون پشتوانه‌ی آگاهی ناممکن است. جنبش‌های اجتماعی هم‌زمان که از نظریه‌های پیش‌رو در تحقق اولویت‌ها و مطالبات خود تغذیه می‌کند خود زمینه‌ی تحقق و تبیین این ایده‌ها و اندیشه‌ها را در متن بومی و مناسبات مشخص تاریخی میسر می‌سازد. از این نظر نیز جریان اعتراضات زنان هنوز تا نامیدن جنبش اجتماعی فاصله دارد.

ولی با تمام این اوصاف اعتراضات زنان در برابر طالبان در متن و نوع خود بی‌پیشینه است. از این منظر که نوعی جسارت اخلاقی را برای امکان رویارویی با جلو‌ه‌های عیان خصم و خشونت به دست داده است.

با تمام نقد و نظرهایی که بر این به زعم من (نا) جنبش وارد است این جریان در متن و نوع خودش معرف بعضی اشکال و الگوهای تازه از مفهوم قدرت و بازنمایی آن در عرصه‌ی عمومی از آدرس زنان بود. ما در قالب این جریان با آدرس «زن شهروند» آشنا شدیم که مشروعیت و ماهیت خود را از سوی هرم قدرت غیردموکراتیک طلب نمی‌کند. از این جهت این تجربه، ارزشمند و آموزنده است. البته تاکید می‌کنم برای هرگونه قضاوتی هنوز بسیار زود است و در بازه‌ی زمانی طولانی‌تر نیاز به مطالعه و بازخوانی جامع دارد که با شناخت پتانسیل‌های بالقوه و بالفعل این جریان بتوان درباره‌ی آن سخن زد.

ادامه دارد… .

Zeen is a next generation WordPress theme. It’s powerful, beautifully designed and comes with everything you need to engage your visitors and increase conversions.

Top Reviews