مهین میلانی
یک: هر اتفاقی ریشه در تعصبات مذهبی دارد و در یک کلام ناموس رانش حرکت است در کتاب «تنها آمده». ملا قوماندان که از زنها بدش میآید، همچنان که در قرآن زن را ضعیفه و نصفه میخوانیم و بسیار شعرای کلاسیک ما رابطه با زن را کسرشان دانستهاند، ملا قوماندان گاییدن زن را همچون لواط با خوک کثیفی میداند و چشماش بهدنبال عارض زیبای پسربچههای نوجوان است و در عین حال برای مقابله با سخن معلم که گفته بود «ملا قوماندان» مرد نیست، زن او را میگاید. او است که میگوید همهی این جنگها بر سر مژگان بوده است. حتا عمه نیز که به مادر مژگان میفهماند که میداند به شوهرش خیانت میکند، سه بار به مژگان تجاوز کرده است.
در افغانستان گویند که زندان وجود ندارد، اما در آنجا هرکس هم مقنن، هم قاضی و هم مجری است. بر سر یک پسر نوجوان با عارض زیبا به گفتهی افغانها با سیمای پیغمبری و موهای دراز دو نفر جنگ تن به تن میکنند و یکی آن دیگری را میکشد. مردی، خواهان دختری در همسایگی پسر عاشق و محبوب دختر را به هلاکت میرساند. پدر نوزاد را خودسرانه چال میکند، چرا که نوزاد دختر است. پسر با استعدادی را در «افغان استار» تلویزیون طلوع که مردم به او رای میدهند، تهدید به مرگ میکنند و او مجبور به خروج از کشور میشود و رقیب خود در این میان زن خود را میکشد و یک باند مافیایی در چم و خم ماجرا هرکدام ترفندهایی برای پیشبرد مقاصد خود بهکار میبرد و در نهایت همه یکنوع قربانی میشوند و در رمان «تنها آمده»ی عزیزالله نهفته، ملا قوماندان خرش را تیر میکند که میل داغش را وارد ماتحت صاحب خر کند، چرا که خر او در مسابقهی خربازی خر قوماندان را به زیر کشیده است و گاو پسر او نیز که خسارت اندکی به باغ قوماندان رسانده، حالا دختر زیبارویش میبایست قربانی شود و در «نبود» او نواده، پسر نوجوان، فرهاد، حالا باید پاسخگوی این خسارت باشد. لذا پدر برای اینکه پسرش زنده بماند و نام پدر را برای نسلهای آینده زنده نگاه دارد، او را از طریق قاچاق به خارج از کشور میفرستد. داستاننویسی را میبایست امروز در کشور افغانستان جست. نه که داستان نویسانشان تخیلی قوی دارند. نویسندگان امریکای لاتین نیز برخلاف تصور جهانیان خیالپرداز نبودند، بل واقعیتهای جادوییشان را مرقوم میساختند. آنها در این واقعیتها زندگی کرده بودند.
افغانستان دیار رازها است. همهچیز آنچنان گنگ و مبهم و پیچیده میشود که چون سرابی جنگونه نمیشود گفت سر و ته ماجرا چه بوده است. وقتی سر هر کس در گریبان دیگران باشد و کسی و کسانی قدرت همه کار را داشته باشند، همه طراح میشوند. طراح نقشههایی که نقشههای دیگران را خواسته یا ناخواسته خنثا میکند. اینجا است که همهچیز رازورانه میشود. هر کس در پی راهی برای کسب منافع یا حفظ جان به اعمالی دست میزند. بازی رو نیست. دستها خوانده نمیشود. حتا علیرغم اینکه هر کس راوی داستان خود است، اما تنها با تخیلات حدسهایی میزند. هر کس قدرت دارد، سوار میشود. دیگران تن میدهند و یا فرار میکنند. در این میان در کتاب «تنها آمده» تنها یک دختر جوان، مژگان است که نه شرم و نه آبروی او را فرمانبردار نگاه نمیدارد. او خودش را بازی میکند. میگوید چرا خودم را آتش بزنم، چون مرا میخواهند به یک قومندان بدهند، حکیم منفور بیریش دودوزهباز را آتش میزنم. کاری که آنچنان خوب برنامهریزی میشود، از جانب مژگان که هیچکس شک نمیکند که مژگان خودش را آتش زده است. بازی در میان آتش است و سرنوشت این دختر در کتاب نامعلوم، اما بازیهایاش طرح و نقشهی دیگران را به کل بههم میریزد. در اینجا هیچ قانونی عمل نمیکند. هرکس در پی حقوق یا منافع خود دست به کارهایی میزند که خودش نیز نمیداند به کجا خواهد انجامید. اینکه قانون جهان نیز یکچنین روندی را طی میکند، ناصحیح نیست. در کشور راز بیقانونی مانند افغانستان این روند بسی تو در تو است. هزار فلات دخیل است در مسیر راه و نتیجهی این لابیرنتهای نامعلوم در «تنها آمده» خودکشی است و مرگ و جنگافروزی. همه در واقع قربانی یا مغبون میشوند، حتا قوماندان با آنهمه زور و زرش که به او اختیار هرکاری را میدهد. نه تنها پناهندهی اخراجی که تمام آمالاش بههم میریزد، بل در داخل کشور نیز وضعیت از این بهتر نیست. وقتی از همه طرف میبری فقط یک راه باقی میماند. باید فقط خیلی خوشبین باشی یا از اوضاع نامطلع که راههای حل خیالی ارایه دهی و اما باورهای سفت و سخت، همچون آبرو و شرم که کمرنگتر آن در کشورهایی مانند ایران نیز وجود دارد، حرف اول را میزند. با زورگویی و بیقانونی که هرکس با زر و زوری که دارد همهکاره است، هیچقانونی کارکرد نمیتواند داشته باشد. تا زمانیکه از فاصلهها، تبعیضها و نادانیهای موجود کاسته نشود، اوضاع به همین منوال خواهد ماند.
باید داستانهای نویسندگان افغان را بخوانیم که زورگویی و تحقیر علنی و معمول را از جانب ملاها و قوماندانها بشناسیم. قدرتی که پدرسالاری دین و اقتدارگرایی عرف و ناآگاهی مردم و بیقانونی به آنها داده است. در کشوری که سکس در انحصار عدهای خاص است و در مذهب دَهها تبصره و حدیث و تفسیر و فقه و شرع آن را محدود و رازوارانه میکند، سکس و رابطهی سکسی مهمترین است.
دو: داستان تکراری مهاجرت غیرقانونی توسط قاچاقبرها در دهههای اخیر از میان کوه و دره و در میان برف و در وسط گرمای سوزان تابستان در اینجا نیز تکرار میشود. اکنون داستان کمپهای پناهندگان تفاوتهای کیفی دارد با چند دهه پیش از این. در قانون بینالمللی مهاجرت هرکس به هردلیلی که از محل اقامت خود رضایت نداشته باشد، میتواند حق خواست پناهندگی داشته باشد، اما افزایش میزان پناهندگان به علت افزایش نابسامانی در کشورهای توسعهنیافته و عقبمانده و به سبب جنگهای متمادی و ویرانی اماکن مسکونی وغیره، اکنون کسانی را به پناهندگی میپذیرند که در کشور منبع خطر جدی جانی او را تهدید کند و وضعیت پناهندگان در اردوگاههای پناهندگی بسی اسفناک است. نه همهی وکلای مهاجرت در دفتر سازمان ملل در کشورهای مختلف و بهویژه نه همهی مترجمان آنها عمق مشکلات پناهندگان واقعی را درک نمیکنند و از آنجا که بسیاری نیز بدون اینکه جانشان چندان در خطر باشد، اما برای بهبود زندگی تنها راه رهیافت به غرب را پناهندگی میدانند و بدین منظور، به طرفندهای دروغین دست میزنند. پناهندگان واقعی یعنی آنهایی که در حقیقت زندگیشان در کشور منبع فقط مرگ میتواند برایشان داشته شود، گم میشود. نمیدانند که «من از سرزمین عجایب آمدهام و هرچیز در آنجا میتواند رخ دهد» (ص. 18). این است که فرهاد در کتاب «تنها آمده» پاسخ منفی میگیرد. گرسنگی، ناامنی، تردید و بیاعتمادی و بهویژه ناامیدی جاناش را میخورد. دیگر زندگی برایاش اهمیت ندارد. فقط میخواسته است یکرقم خود را از مرگ نجات دهد و از این راه، کمکی هم به خانواده کرده باشد. میگویند منطقهای که از آنجا آمدهای امن است، اما وکیل غربی دفتر سازمان ملل در ترکیه چه میداند امنیت چیست در افغانستان. صرف اینکه منطقهای در اشغال طالبان نیست، یعنی امن است؟ یعنی که شناخت ندارند از اینکه هرکس در افغانستان میتواند یک طالب باشد. خود ببرد، بدوزد و بپوشد. یعنی هرکس به راحتی تصمیم میگیرد که کسی را از بین ببرد. فرهاد پاسخ منفی را زمانی میگیرد که میشنود خواهرش خودش را آتش زده است. که نزده بود و پدرش میرود که خودش را به رودخانه بیاندازد و به مادرش بپیوندد حالا که گمان میبرد دختری نیست بخواهد به قوماندان بدهد و وضعیت مالی و اجتماعیاش را به خیال از این طریق بهبود بخشد. برگشت به وطن نیز برای فرهاد همراه خواهد بود با درگیری با قوماندان و در نهایت فنا. در عین حال، ملا قوماندان نیز در خیال گمان میبرد که فرهاد حالا در غرب وضعیت مرفهی دارد و دستاش به دهانش میرسد و چه بسا از درخت خانهاش دالر فرومیریزد. دختری که در نظر گرفته بود در قبال خسارت زمین به قوماندان دیگر بدهد میگویند که خودکشی کرده. پدرش میخواهد خود را به رودخانه بیاندازد و پسر هم که دیگر به احتمال به وطن برنمیگردد و با این حساب تمام نقشههای او بههم ریخته است. هر کس با مقاصدی در سر و بیخبر از اینکه دیگری و دیگران در چه وضعیتی هستند، ناامیدانه کار و بارش به شکست میانجامد. فرهاد که با امیدی برای تغییر و کمک به خانواده راهی غرب شده بود، به یک وضعیت روحی دچار میشود که تنها راه را در کشتن خود میبیند. حالا سکوت تنها پیشهی او است. پیشهای که همهی نامیدان جهان از زندگی در پیش میگیرند. دیگر چه حرفی وقتی که همهچیز هیچ و پوچ است. «هنر سکوت را بهتر از هنر گفتن بلد بود». خاموشی و انزوا پیشه میکند: «نسخهی غربت. کسی که دیگری شده است.» میگوید اگر برف و باران هم نیاید، خورشید مردهای در افق پیدا میشود.
سه: «تلاش مذبوحانه برای بقا» بارها از زبان آدمهای مختلف که هرکدام راوی یک بخش از داستان هستند، تکرار میشود. از زبان معلم، از زبان فرهاد و حتا از زبان ملا قوماندان. اسطورهی سیزیف و تلاش تکراریاش، تلاشی عبث و بیفایده را فرهاد از خواباش با جسدی نشانه میکند که بارها به بالای قله میبرد، اما از دستاش سرمیخورد. این است آنچه نهفته میخواهد از «تنها آمده» در وصف مردم افغانستان بگوید و اما «چارهای ندارم.» پدر میخواهد دختر را به قوماندانی دهد که شاید به نان و آبی و مقامی برسد… «دخترها به هرحال قربانی میشوند… و در هرحال همهی مردها یکی هستند. یکی باید از او خواستگاری کند… پسرها باید زنده بمانند که نسل پدرها روی زمین بماند.»
فرهاد تمام همش در این است که مژگان بهدست هیچ قوماندانی نرسد تا که «انسانیت برنده شود»؟ مانند وقتیکه هنگام گذر از کوهها برای فرار آن دیگری آب حیاتاش را به او میداد؟ یعنی که هنوز کسانی هستند که مانند اودیپ پس از اینکه فهمید پدرش را نادانسته کشته است و نادانسته با مادرش ازدواج کرده، خود را کور میکند؟ یا همچون رستم جهت اثبات مردانگی و غیرت جان خود را بهخطر میاندازند؟ مژگان میگوید فرهاد از مرگ من چندان ناراحت نمیشود که اگر قوماندان دستاش به من رسد. یا که به گفتهی یکی از راویان در کتاب: «فرهاد با خودکشی خودش را انکار کرده است… هستی و طبیعت و بخشایش را منکر شده است… از گذشته کنده نشده… غربت هم خاطره نیافریده که به کوره راه زندگی برود» ( ص130). چه بسا گزارهی «نمیتواند در برابر متجاوز ایستاد شود»، کلید اصلی ماجرا است. یک فرهنگ آقا-بردگی و تسلیم در برابر هرآنچه که هست. هیچ اقدامی جهت مقابله نیست. میپذیرد که قوماندان دخترش را فدا کند. پیش از این پدرش اجازه داده بود میل داغ خر به ماتحتاش فرو رود. عجز و ناتوانی است در برابر بالادست. یا که «مردم آنقدر از مدفوغ وحشت دارند که رهایی را تنها در دامن آن جستجو میکنند.» مدفوعی که در آن مذبوحانه تلاش میکنند برای بقا. آیا هیچ راهحل دیگری نبود؟ راهحل فقط آیا در فرار است؟ فراری که دیگر راه برگشتی هم باقی نمیگذارد؟ یا که نمیشود پاسخ داد: «آنقدر قوم و خویش از دست دادهایم که مرگ را واقعیتر از زندگی میدانیم و فرار را یگانه راه نجات» (ص. 75). سئوالی که یکی از راویان داستان میپرسد: چرا خدا کمک نکرد؟ «آیا خدا بزرگ است؟»، اما «کسی نیست که حوصلهی پاسخ را داشته باشد» (ص. 75). «چیزهایی مثل دیاندی هست که نمیشود فراموش کرد.» در کتاب «تنها آمده» صدای زن را میشنویم. آنهم در خفا و با ترفند و حیل. چارهای نیست. در جغرافیای باورهای سخت و زورگوییهای سهمگین همهچیز زیرزمینی میشود و زیر زمین انباشته است از چیزهای ناشناخته که گاهی سر از جایی بیرون میآورد همچون یک تراژدی یا ملودارم. «زندگی چنان بار میشود که تصور میکنیم ما زمان را به دوش میکشیم» (134) و «تَهماندهی سگرت تلخ است مثل زندگی.»