تفکر انتقادی به زبانِ ساده
محمدآغا ذکی
پرسیدن، ریشه تفکر انتقادی است. ریشه دانستن. پرسیدن کاربرد آزادانه خِرد است. زمانی کانت گفته بود: «جرأت کن بدانی». یعنی جرأت داشته باش خِرد خود را بهکار بگیری. نهادینهشدن پرسش، نتیجه ترکیب آزادی و خِرد است. پرسشگری، تبلور خِرد در آزادی است.
پرسش در تمام ابعاد حیات، نشانِ گذر از دوران کودکیِ ذهن است. حد بلوغ اجازه میدهد که خود را بهتر و عمیقتر بازشناسیم. از اینرو، امروز درک ابعاد ناشناخته هستی اجتماعی و فرهنگی ما در گرو نهادی شدن و اجتماعی و فراگیر شدن پرسش است. با عریان شدن ذاتمان در طی جنگهای خانمانسوز داخلی-طالبانی، اصل فرهنگ هستی اجتماعیمان مورد پرسش قرار گرفته است؛ چه بودیم که چنین شدیم؟
بازاندیشی به ارزشها و مفروضات در گرو پرسش است. پیدا کردن اندیشه سیاسی و تفکر اجتماعی و راه حل توسعه و غیره در گرو پرسش و تفکر انتقادی است. عادتشکنی و آشنازدایی در ادبیات و هنر امروز ما در گرو پیدا کردن ساخت پرسش و تامل مقتضی است. پیداکردن هرگونه راه حلی در گرو گفت و شنودی است که حاصل پرهیز نکردن از پرسش است.
از گذشتههای دور بدینسو، ما این گرایش و برداشت را نداشتهایم که آزادی یعنی از خِرد خود در همهچیز آشکارا استفاده کنیم. پرسش در این مفهوم اجتماعی و فرهنگی، خاصیت و کارکرد عصر مدرن و جامعه مدنی است که در نتیجه در تقابل است با دنیای بسته و صرفن حرفشنو سنت استبدادی.
برای عادت کردن به پرسش، ابتدا باید به خود حقِ پرسش عادت کرد. یعنی نخست باید دریافت که هرکسی حق دارد بپرسد. اساسن هرکسی حق حضور و نظر و رای و انتخاب و پرسش و تعیین سرنوشت دارد. احساس حق، لازمه احساس مسوولیتپذیری و مسوولیت خواستن است. اما این احساس امری است که متاسفانه در جامعه کهنسال ما تحقق نیافته است. فرهنگ ما فرهنگ احساس حقوق اجتماعی و فردی نبوده است. ما بیشتر و اساسن احساس تکلیف میکردهایم. ما همیشه وظیفه خود را حق انتخاب ما تعیین نمیکرده است. تقابل احساس حق و احساس تکلیف از آنجا است که در تعیین سرنوشت خویش خود را دخیل بدانیم یا دخیل ندانیم. و الا تکالیف برآمده از احساس حق، همان رعایت قواعد و قوانینی است که انسانهای آزاد و آگاه برای برقراری نظم جامعه میپذیرند.
پرسش اساس شک در همهچیز است. ضمن اینکه حاصل شک در همهچیز هم هست. عادت به پرسش، سبب میشود که به هیچ بهانهای از نقد فردی و اجتماعی خود جدا و دور نشویم. یا به هیچ بهانهای از آن پرهیز نکنیم. اما فرهنگ گذشته ما بهانههای بسیار داشته است برای دور ماندن از بسیاری پرسشها. بسیاری از پرسشها به ویژه در عرصههای اجتماعی، فرهنگی، اعتقادی…، برای ما حکم تابو داشته است. حکم گذشتن از خطوط سرخ را داشته است. در ابعاد مختلف اجتماعی، اعتقادی، اخلاقی، ادبی و غیره، حق پرسش را پیشاپیش از خود سلب کرده بودهایم. به همین سبب هم نوعی بیچرایی و تسلیم قضا و قدری به رفتار نهادی ما بدل شده است.
«بیچرایی» در جامعه را میتوانیم بهنوعی «تقدیر اجتماعی» تعبیر کنیم. بدین سبب، میتوانیم گفت که فرهنگ ما باب نقد خود را نگشوده است. حتا در دوران اخیر هم ما به دلایل و بهانههای گوناگون از نقد خود سرباز میزدهایم و پرهیز میکردهایم و پرهیز میکنیم. مثلأ بسیاری از گروههای ادبی و هنری در دهههای اخیر، عملأ باب انتقاد از خود را مسدود میکردهاند. بسیاری از هواداران یک نویسنده، دوستداران یک شاعر، دنبالکنندگان یک هنرمند…، انتقاد از او را عملأ مجاز نمیدانستهاند. به همینسبب، جامعه ما به تجلیل انتقادی از بزرگان خود عادت نکرده است. شاید فکر میکردهایم که اگر اختلاف نظری را درباره کسی یا اثری که برتریاش را پذیرفتهایم مطرح کنیم، از شان و اعتبار و اهمیت او کاستهایم. چون نقد متن را با نقد شخص اشتباه یا یکی میگرفتهایم. در نتیجه، زبانمان یا به کام پذیرش و تایید و ستایش برای برتران و پذیرفتهشدگان میچرخیده است، یا به انکار و تکذیب و نکوهش فرورتران و مطرودان. و اگر در ادامه نیز بر همین پاشنه بگردد، همچنان در گرو رفتارهای نهادیشده سنتی خود خواهیم ماند. و آن حدِ بلوغ فرهنگی را که به سبب تحمل اینهمه درد و بدبختی و آوارگی و گرفتاری و رنج و مشقت تاریخی استحقاقش را داریم، پیدا نخواهیم کرد.
نیاز جامعه ما به نقد همهجانبه فرهنگی، نخستین مساله مبرم ما است. هرچندیکه خوشایند سنت نیست. مراد ما از سنت چیست؟ سنت به یک اعتبار، مجموعه رفتارها و گفتارها و پندارهای نهادی شده است. حرف شنوی و نپرسیدن یکی از وجوه پابرجای جامعه سنتی-بدوی است.
اجداد و بزرگان ما به گونهای زیستهاند. رنجهایی کشیدهاند و دستآوردهایی هم داشتهاند. فرهنگشان محدودیتها و مقدوراتی داشته است. اما امروز ما نه میتوانیم مثل آنها زندگی کنیم، نه توقع بیجا داریم که چرا آنها مثل امروز ما نزیستهاند. پس اگر به نقد فرهنگمان میپردازیم، از یک طرف بنا به اقتضا و ایجاب امروزمان است، و از طرف دیگر به سبب سلطهای است که گذشته بر اکنونمان دارد. این سلطه را در بسیاری از امور اجتماعی و فرهنگی و غیره از بابتهایی میتوان یافت؛ مثلأ نگاهمان به زنان!
میشل فوکو در تحقیقاتش نتیجه گرفته است که نقد این نیست که بگوییم وضع به طوری که هست، درست نیست. بل نقد این است که تذکر دهیم شیوهها و کارکردهایی که مورد قبول ما است، بر چه چیزهایی پیریزی شده است که بیچون و چرا مسلم گرفته میشود. براساس چه طرز فکرهایی مانوس و عادتپذیر شده و به محک نقد نهخوردهای بنا شده که هیچکس در آنها شک و شبهه نمیکند.
نقد فرهنگ درست در این معنا مفهوم میشود که پایه مفروضات مورد پرسش قرار گیرد. باز به قول فوکو: «فکر به چشم نمیآید و پنهان است». اما آنچه سبب رفتار روزانه ما است، چیزی جز فکر نیست. حتا در احمقانهترین رسوم و ابلهانهترین نهادها و بیسروصداترین عادات هم همیشه فکر وجود دارد. پس انتقاد یعنی اینکه همان فکر را از سوراخ بیرون بکشیم. بکوشیم که تغییرش دهیم. انتقاد به معنای این است که چشمانمان را باز کنیم و ببینیم که آنچه امروز پذیرفته است، چون بدیهی و مسلم گرفته میشود، دیگر پذیرفته نخواهد بود، چون دیگر بدیهی و مسلم پنداشته نخواهد شد.
انتقاد یعنی کاری کنیم که حرکاتی که امروز ساده و آسان انجام میگیرد، دیگر به آسانی انجام نگیرد. از اینرو، تمام ارزشها، وجوه رفتاری، تعارضها، تناقضها، اصطکاکهای فرهنگ و هنری، و به ویژه زبان، تفکر و ادبیات و هنر امروزمان را باید در معرض دید و نقد و قضاوت قرار داد.
در این اوضاع و احوال، نقدِ ریشهای، از نظر هرگونه تغییری ضرورت قطعی دارد. تغییری که از حدود همان طرز فکر پیشین تجاوز نکند، تغییری که فقط به منزله شیوهای برای سازگار کردن بیشتر همان افکار همیشگی با واقعیت موجود باشد، چیزی جز تغییری سطحی نیست. تغییر عمیق در جو آزاد ممکن است صورت پذیرد. جوی که نقدِ دایمی نیروی محرکه مدام آن باشد.
از آنچه گفته آمدیم، میتوانیم گفت که تفکر انتقادی، به روشنگویی میانجامد. در تفکر انتقادی، کلام تعین پیدا میکند. از عوامزدگی ارزشها و نظریهها تا حد زیادی میکاهد. حضور مردم فقط به تاییدهای تودهوار منحصر نمیماند، بل به مشارکت عمومی در تفکر و تصمیم تبدیل میشود. تفکر انتقادی، طغیانگر است. زیرا لازمه رهایی از کجذهنیها و کجزبانیها است.
کسانی از تفکر انتقادی زیان میبینند که تصور میکنند همهچیزشان درست و کامل است. مو لای درز پندارها و رفتارها و گفتارهایشان نمیرود. خود را حامل حقیقت مطلق میپندارند و مصون از خطا. اما در تفکر انتقادی همیشه جایی برای احتمال خطا وجود دارد. بسط و نهادیشدن تفکر انتقادی الزامن در گرو بسط گفت و شنود است. یعنی باید اهل سوال و توضیح و اقناع متقابل باشد. یعنی من بتوانم آزادانه هرسوالی را که بهذهنم میرسد بپرسم، و دیگری هم بتواند آزادانه جواب یا توضیح بدهد یا توضیح بخواهد. از اینرو، فکر انتقادی هرگز از فکر آزادی جدا نیست. همین امر کار را برای خیلیها سخت میکند و بهراحتی وارد مسایل نمیشوند. ماست خودشان را میخورند و حلیم کسی را نمیزنند. دنیا را آب ببرد، آنها را خواب میبرد. پس نقد، کارکرد اهل تفکر و فرهنگ است، زیرا میدانند که وقتی محیط فرهنگی گرفتار عادتهای دیرینه و بازدارنده شد، گرفتار پاسخهای از پیش اندیشیده و مطلق، احکام صادرشده و رفتارهای پذیرفته، در هرزمینه اجتماعی، فرهنگی و غیره شد، به قول انسنس برگر «احتیاج به شستشو و نظافت بهداشت فرهنگی دارد».
اگر به تجلیات زبانی سنت اجتماعی-تاریخی افغانستان نگاه کنیم، با تکگویی، نقص و ضعف و کمبود گفتگو برمیخوریم. جامعه ما، جامعه سخنرانی و گوش به حرفی بوده است. عدهای اندک حرف میزدهاند، و عدهای بسیار حرفشنوی داشتهاند. در این قاعده است که فکر و حرف و عملشان همسان و همشکل میشود. پدرسالاری، مردسالاری، خدایگانسالاری، پیشکسوتسالاری…، سبب شده است که جامعه ما نتواند مکالمه را در خود نهادی کند. پندنامهها و دستورالعملها و غیره، از همین مصداقها اند. همیشه کسانی بودهاند که حق خود میدانستهاند که به جای دیگران فکر کنند. خیلیها هم قبول کرده بودهاند که دیگری بهجای آنها فکر کند. امکان اندیشیدن هم از بسیاری سلب شده بوده است. خیلیها هم اصلأ احتیاجی نداشتهاند که فکر کنند. حتا در جلسات، نشستها، مناظرههای ادبی ما هم همین معنا مشهود است. حاکم و محکوم، گوینده و شنونده، خطاب و تبعیت…، یک رابطه یکسویه است. در چوناین ساختی، هرگاه کسی از در پرسش درآید، از در تخلف درآمده است. چون راه دیگری برای طرح وجود ندارد، طرد میشود. دشمن و مخالف به حساب میآید، زیرا روال و رسم معهود را برهم میزند… در نهایت، باید بگویم که جامعهای که به تفکر انتقادی باور ندارد، پرسش و گفتگو را نهادی نمیکند، هیچ اپوزیسیون در معنایی که دموکراسی وجود دارد، نخواهد داشت. جامعهای که اجازه گفت و شنود به خود نمیدهد، امکان وجود تشکلهای صنفی و نهادی جامعه مدنی نیز در آن ناممکن است. در این حالت، جامعه یک «حالت» را تجربه میکند. یعنی حالت ستیز و خشونت را. حالت ستیز، خواه در یاغیگریهای فردی و خواه در شورشهای جمعی، خواه در فعالیتهای سیاسی، خواه در روابط اجتماعی…، در نهایت از ساخت استبدادی ذهنی و عینی جامعه به ساخت استبدادی زبان میانجامد. در این صورت، جامعه رو به ستیز میآورد. وقتی ستیز هست، کار به برخوردهای خصمانه فردی و اجتماعی و خشونتهای تخریبی میکشد. به بند و شهادت و ترور و شورش و شکنجه و دعوا و مرافعه و زدوخورد و…، و وقتی هم ستیز نیست، اختناق و ترس و سکوت و محافظهکاری و تسلیم و تمکین و فرصتطلبی و ریا و اُختشدن با فاجعه و اضطراب و نابسامانیهای روانی و هزار درد بیدرمان دیگر میزاید… جامعه امروز افغانستان، با یک چنین مشکلی دچار است؛ غیبت تفکر انتقادی؛ غیبت بازخوانی؛ غیبت پرسشگری.