نادر نورزائی
مقدمه
گوش ما یکی از حساسترین حواس ما است. ظرفیت شنوایی گوش ما معجزه آسا است و به مراتب حساستر از چشم است. وقتی یک نقاش سه رنگ را با هم مخلوط میکند، چشم ما در آن فقط یک رنگ نو می بیند. وقتی در یک کنسرت یک سیتار، یک بانسوری (نی هندی)، یک طبله و یک رباب با هم بنوازند، گوش ما هم نتیجه را به حیث یک آهنگ نو میشنود و هم میتواند آلات مختلف را از هم متمایز کند و جدا بشنود.
هانز کایزر (1891- 1964)، موسیقیدان و ریاضیدان آلمانی به این اشاره میکند که گوش ما یگانه حسی است که قادر است به صورت مساوی اندازۀ یک عدد و ارزش عدد را تشخیص دهد. یعنی گوش نه تنها نسبت دو عدد (اندازه ای عدد) را دقیق میشنود – 1:2 را به حیث اُکتاو (سَپتَک)، 2:3 را به حیث کوینت (فاصله ای پنجم، یعنی از سا تا پا) و 3:4 را به حیث کوارت (فاصله ای چهارم، یعنی از سا تا ما) و غیره را میشنود، بل همزمان ارزش آنها را به حیث پرده ها یعنی سا، ری، گا و غیره می شنود. در اینجا امتزاج دو چیز را به یک واحد میبینیم. عنصر احساس و ادراک یعنی آوا، با عنصر تفکر یعنی عدد ترکیب می شود. این ترکیب چنان دقیق است که ارزش آوا دقیقاً به اندازۀ عدد و اندازۀ عدد دقیقاً به ارزش آوا قابل کنترل است. یگانه حسی که این امکان را میسر می کند شنوایی ماست. احساس، تفکر را کنترل می کند. یا به عبارت دیگر: روان ما قادر است که درستی و نا درستی یک اندازۀ ذهنی را بسنجد.
ظرفیت گوش ما در اندازه گیری و سنجش از اهمیت بسزایی برخوردار است. حتا یک آدمی که با موسیقی سر و کار ندارد، میتواند بشنود که یک اُکتاو صحیح است یا نه. یعنی گوش اندازه گیری می کند که یک آوا دو چند آوای دیگر فرکانس (بسامد) دارد. ما میتوانیم یک آوای معین را سا، ری و یا گا بنامیم و در اینصورت خواص ریاضیاتی اش را معین کردیم. یعنی ما میتوانیم اعداد را بشنویم!
ویژگی دیگر گوش ما از زمانهای باستان شناخته شده است: دروازه ای روح. یعنی ظرفیت احساس و ادراک گوش. معجزه آسا این است که امر ریاضیاتی را به ادراک، آگاه را به ناآگاه، قابل سنجش را به سنجش ناپذیر، انتزاعی را به روحی و روانی و برعکس عبور دهد.
چشم ما دقت گوش ما را ندارد. انسان مدرن انسان چشم محور است. چشمان ما سطح اشیا را میبینند. لازم است چند نقطه ای را ببینند، باقی را خود پُر میکنند (چشم ما اشکال ناقص و نا تمام را به صورت کامل و یکپارچه می بیند: قانون کامل گردانی در روانشناسی ادراک بر مبنای نظریهای گِشتالت) و تقریباً هیچگاه آنچه را می بینند امتحان نمی کنند و با ظاهر امور راضی می شوند. اگر به کلمهای “پدیده” یا نمود توجه کنیم و اصطلاحاتی مانند “به نظر میرسد” ، “به تصور من” و غیره می بینیم که اینها از قلمرو بینایی میآیند و این قلمرو نیاز به زبان دارد تا احتمال توهم و اشتباه را در قالب کلمات بیان کند. شاید این تصادفی نباشد که این اصطلاحات از ساحت دیداری می آیند. به مشکل میتوان برای اینکه امری نا معین، مغشوش و یا مبهم را بیان کرد، به اصطلاحات شنیداری بر خورد کنیم. یعنی استفاده از استعاره های شنیداری برای امری مبهم بسیار نادر است. و اگر هم پیدا کنیم، با مقایسه به اصطلاحات ساحت دیداری ناچیز خواهد بود.
“هدف” تطور بیولوجیک، بقای موجودات زنده است. حواس ما در جریان تطور برای این تکوین نکرده اند که کُنه یا حقیقت اشیا را باز تاب دهند و یا ریاضی تانسور ها را اختراع کنند. بقای ما کافی و بسنده است. حواس و اندام های موجودات زنده ای دیگر هم بقای شان را در محیط ویژۀ شان ممکن کرده است، نه کمتر و نه زیاد تر. ما کافی است آن چیزی را دریابیم که برای بقای ما روی کرۀ خاکی ضروری است و نه “حقیقت” جهان طوری که برای خود است.
یگانه حسی که به طور نسبی، اکثراً “حقیقت” را در می یابد حس شنوایی ما است. در جهان امروزی که تلویزیون و دیگر وسایل دیداری توجه انسان ها را در سیطرۀ خویش آورده است، ما چیزی جز تصاویر نمیبینیم. ما تصویر جهان را با خود جهان اشتباه میگیریم. امروز به ویژه در جوانان نوعی به تحلیل رفتن و فساد ظرفیت تجربهای جهان را مشاهده میکنیم. تلویزیون و ویدئو به “واقعیت آنها” مبدل شده است. فقدان ظرفیت تجربه از آنجا میآید که در تلویزیون و اینترنت روزانه با تصاویر وحشتناک خشونت روبرو می شویم. خشونت از جنگهای افغانستان، عراق، سوریه، سومالی، یمن و دیگر جا ها. هر چه بیشتر این تصاویر پخش می شوند، حساسیت انسان ها به مقابل شان کمتر میشود و خشونت و مشاهدهای خشونت به امری “عادی” و روزمره مبدل میشود.
روانشناسی کودکان و نوجوانان نشان داده است که تماشای یک افسانه به شکل فیلم در تلویزیون حد اکثر یک سرگرمی است. آنچه آنها مشاهده میکنند رویدادی است که در جایی به وقوع می پیوندد. تصویر بیرونی تصویری درونی را زائد می سازد. ولی افسانهای که به کودکان قصه میشود، برای اینکه قابل فهم شود، باید به “تصاویر درونی” مبدل شود. این تصاویر اند که به تجربه و غنای عاطفی و فکری کودک میانجامند. هر وقت داستانی به فیلم مبدل میشود، آنهایی که کتاب را خوانده اند، شکایت دارند که فیلم نتوانسته محتوای داستان را به خوبی انتقال دهد. چون خواندن در واقع شنیدن درونی است و به مراتب چند لایه تر و متمایز تر از دیدن است.
در طول تطور فرهنگی انسان، وقتی نیاکان ما دیگر روی درختان زندگی نمیکردند، بل زمینی شدند، گوش ما مهمترین حس برای بقای ما بوده است. وقتی ما میخوابیم، چشمان و دهان ما بسته است، ولی گوشهای ما باز است. گوشهای ما حتا پیش از تولد ما باز اند. با آنها آگاهی ما رشد میکند. طفل در رحم مادر ضربان قلب مادر را میشنود. یعنی پیش از اینکه انسان جهان را بوسیلهای حس دیگری درک کند، جهان را با گوش اش درک میکند و میشناسد.
پایان مقدمه
قصهای را زمانی که در صنف دهم مکتب بودم در یک مجلهای ایرانی به نام “دانشمند” از ابو نصر فارابی (872-950م)، دانشمند، فیلسوف و موسیقیدان بزرگ جهان اسلام نقل کرده بود، خواندم که این چنین به یادم است: روزی فارابی در مجلسی با سازی نغمهای می نوازد که اول همه را به خنده میآورد. بعد از آن آهنگی مینوازد که همه گریه میکنند و در آخر مقامی مینوازد که همه به خواب میروند و وی از مجلس بیرون میشود. این قصه ممکن است یک افسانه باشد و یا نباشد ولی همهای ما از تاثیر گذاری موسیقی روی روحیات ما آگاهیم.
در موسیقی کلاسیک هند، باور ها مبنی بر قدرت موسیقی در ایجاد باران و آتش وجود دارد. قصهای است از میا تانزن، موسیقی دان شهیر دوران جلا الدین محمد اکبر(1542-1605)، مغول اعظم در هندوستان . در دربار اکبر تعداد زیادی از موسیقیدانها و نوازندگان در خدمت وی قرار داشتند که میا تانزن محبوب و برگزیدهای اکبر بود. جایی که آدم باشد حسودی هم هست. این حسادت و رقابت باعث شد تا نوازندگان و خوانندگان دیگر دربار با هم متحد شدند و از اکبر خواستند تا از میا تانزن بخواهد که راگ دیپَک (راگ چراغ ها) را بخواند. باور به این است که اگر استادی این راگ را بی نقص بخواند باعث حرارت شدید میشود. بدون اینکه تبعات آنرا متوجه شود. اکبر از میا تانزن میخواهد که راگ دیپک را بخواند. تانزن که قادر نبود از امر امپراتور سر پیچی کند شروع به خواندن راگ دیپک نمود. چراغهای دربار یکی پس از دیگری روشن شدند، بدن تانزن چنان گرم شد که مجبور شد در دریای که نزدیک آنها بود قرار گیرد تا از حرارت زیاد زنده بماند. این هم نا کافی بود. دریا به جوش آمد و نزدیک بود تانزن را هلاک کند. یکی از دوستان تانزن نزد معشوقهای موسیقیدانِ تانزن رفت و وی را آگاه نمود. معشوقهای تانزن به خواندن راگ ملهر شروع نمود که از اثر آن بارانی سیل آسا آمد و جان تانزن را نجات داد. این قصه یقیناً یک افسانه است ولی اشاره به موضوع تاثیر گذاری موسیقی بر انسان و کیهان دارد. هندو ها میگویند “ندا براهما” آهنگ خدا است و قدرت خلقت دارد. نظریه راگا و رازا (احساس) به این نظر است که هر راگ یک رنگ و احساس ویژه در شنونده تولید میکند و هر راگ باید در زمانی معین اجرا شود.
انسانها تجارب متنوعی با موسیقی دارند و داشته اند. بعضی از آهنگها مو را به بدن سیخ میکنند، بعضی ما را مسرور میکنند یا به رقص میآورند و بعضی هم ما را غمگین می کنند. موسیقی عواطف و احساسات قوی را در ما ایجاد می کند. برای بعضی از اروپائیان موسیقی یوهان سیبستیان باخ (1685-1750) مثلاً “رنجهای مسیح” مبنی بر انجیل متی، که باخ آنرا به موسیقی انتقال داده است بخشهایی از آن می تواند تکان دهنده باشد. آن جایی که پونتیوس پیلاتوس، حاکم رومی از مردم می خواهد که بگویند کدام یک از زندانیها را رها کند: عیسی مسیح یا باراباس را؟ پاسخ واضح است: باراباس! عیسی مسیح با دست مردم عام یا به اصطلاح غوغا به مرگ محکوم می شود، همانطور که سقراط محکوم به مرگ شد و این حالت را باخ با استفاده از موسیقی طوری روایت می کند که باعث همدلی، همدردی و تحرک عاطفی برای مردمی که در فرهنگ مسیحی بزرگ شده اند می شود و تاثیر عمیقی از خود به جا می گذارد.
پرسش این است که آیا یک موسیقی واحد همه را یکسان متاثر می سازد یا تأثر از موسیقی یک امر فرهنگی است؟ پژوهشهای روانشناسان نشان داده اند که فورمول کلی وجود ندارد. موسیقی که یکی را به گریه می آورد، می تواند برای دیگری به تفاوت باشد. آنچه مشترک است این است که اگر در موسیقی ناگهان ساز جدیدی داخل شود یا ناگهان آهنگ شدت گیرد احتمال مورمورک در بدن زیاد تر است.
در موسیقی غربی باور به این است گام ماژور یا سلم کبیر خوشی آفرین است و گام مینور غمگین کننده می باشد. در گام ماژور به صورت کل فاصله بین درجات سوم و چهارم و هفتم و هشتم، نیم پرده است و بین بقیه در جات یک پرده است. یعنی بین گا و ما و نی و سا فاصله نیم پرده است. این گام معادل گام شوده (بیلاوال) در موسیقی هندی است که از پردههای سفید هارمونیم استفاده می شود. در گام مینور پرده های سیاه هم شامل است.
با وجود اینکه استثنا ها وجود دارند، برای غربی ها گام ماژور احساس مثبت و خوشی ایجاد می کند و گام مینور غمگین کننده است. نوع صدا (گام ماژور یا مینور) مهم ترین عیار کننده در موسیقی غربی است. تغییر یک نیم پرده در گام تاثیر مهم تری از پارامتر های دیگر (حجم یا بلندی صدا) در شنونده دارد.
پژوهشهای روانشناسی فرهنگی در مورد موسیقی نشان داده اند که تمایز ماژور و مینور که در غرب معمول است در بین مردمان دیگر که هنوز با موسیقی غربی آشنایی ندارند وجود ندارد. یعنی ماژور خوشحال کننده نیست و مینور غمگین کننده نیست. در یکی از پژوهشها در یک روستای دور افتاده در پاکستان که مردم اش سنت دیرینه و غنی از موسیقی دارند، مشاهده شد که ماژور و مینور برای شان نا متمایز است و موسیقی که آنها برای خاکسپاری می نوازند برای گوش های غربیها خوشحال کننده است. برعکس، موسیقی که قوم کلاشا در پاکستان خوشحال کننده میدانند برای گوش غربی ها غمگین کننده است.
پژوهش دیگری از قوم مبنزله در جنگلهای کانگو که بدون برق، یا ارتباطات معمول زندگی میکنند صورت گرفته است. موسیقی آنها وظیفهای دیگری از موسیقی غربی دارد. موسیقی برای آنها هم اهمیت نیرومند عاطفی دارد. میتوانیم تصور کنیم که موسیقی برای آنها اهمیت مدیریت حالات را دارد. یعنی حالات معین باعث موسیقی میشوند. یعنی برای حالات هیجانی و عاطفی روزمره موسیقی ویژه استفاده میشود. مثلاً موسیقی برای این است که از حالات غمگین کننده و ملال آور شادی و سرور ایجاد کند. آنها موسیقی برای مقابله با ترس و موسیقی برای مقابله با غم دارند. یعنی برای مردم مبنزله موسیقی وظیفه اش تولید حالات مثبت است و آنها موسیقی غم انگیز ندارند.
بخشی از این پژوهش در این مورد بود که نشان دهد که آیا مردم مبنزله برای موسیقی غربی گوش شنوا دارند یا نه و هم چنین آیا مردم غربی، در این مورد کانادايی ها، موسیقی افریقایی را چگونه می یابند. بر روی یک موبایل هوشمند از آزمایش شوندگان افریقایی و غربی خواسته شد که هر پارچهای موسیقی را مبنی بر یک دستگاه مختصات دو بُعدی سنجش کنند. یک بُعد درجه ای هیجانی که موسیقی باعث می شود را نشان میداد و بُعد دیگر درجهای ارزش یا حالت مثبت و منفی در شنونده بود. همزمان هیجانات بدنی توسط الکترودها روی جلد آزمایش شوندگان درجه هیجان فیزیولوجیک آنها را می سنجید. همچنان ضربان قلب و نرخ تنفس آنها سنجیده میشد. پارچههای موسیقی که از نگاه غربیها هیجانآور بودند برای هر دو گروه تاثیر هیجان آور داشتند. یعنی مردم مبنزله بین پارچههای هیجان آور و آرام کننده تمایز قایل بودند. اما وقتی مسئلهای احساس مثبت و منفی مطرح بود، افریقاییها با غربیها هم نوا نبودند.
یعنی انرژی و دینامیک یک پارچهای موسیقی در فرهنگهای متنوع درک میشود و احتمالاً جهان رواست. ولی تمایز های ظریف عاطفی یا اینکه موسیقی حالت مثبت و منفی را ایجاد میکند یک امر فرهنگی است و باید در یک فرهنگ آموخته شود.
امروز که جهان به اثر ارتباطات اینترنتی و دیجیتالی به یک دهکده مبدل شده است و موسیقی غربی خود را بر همهای جهان تحمیل کرده است، این رابطه یک طرفه نیست. در غرب تعداد کسانی که به موسیقیهای دیگر آشنایی دارند روز به روز افزایش می یابد. به ویژه موسیقی کلاسیک هندی و بالیوود امروز طرفداران زیادی دارد. بیتلها و پاندیت راوی شنکر (1920-2012)، سیتار نواز شهیر هندی، استاد ولایت خان (1928-2004)، پاندیت هاری پرساد چاوراسیا(1938-) ، پاندیت شیو کمار شرما (1938-2022)، استاد ذاکر حسین (1951-)، استاد امجد علی خان (1945-)، استاد علی اکبر خان (1922-2009) و تعداد زیادی دیگر از موسیقیدانهای هندی در شناساندن موسیقی هندی به غربی ها پیشگام بوده اند.
موسیقی در همه فرهنگها واسطهای برای بیان احساسات است. چه عواطف مشخص مانند موسیقی غربی و یا حالات مراقبتی مانند موسیقی هندی که برای هندو ها موسیقی نوعی عبادت است و یا تولید احساس مثبت مانند موسیقی مبنزله های کانگو.
در پایان به امر باید اشاره شود که بین آنچه موسیقی “بیان” میکند و آنچه شنونده “احساس” میکند رابطه یک به یک وجود ندارد. یعنی یک پارچه شاد میتواند ما را غمگین کند. مثلاً ما یک نغمهای غم انگیز از رادیو می شنویم و مجبور می شویم بخندیم چونکه ما همین خواننده را در اخیر در زمینهای دیگر تجربه کرده ایم. یا ما یک نغمهای شاد را میشنویم و غمگین میشویم چون هنرمندی که این نغمه را خوانده در گذشتهای نزدیک دار فانی را وداع کرده است. بیان احساس در موسیقی و آنچه این موسیقی در شنونده ایجاد میکند دو چیز متفاوت از هم اند. یکی از پارادوکس ها علاقهای ما به نغمههای غمگین است. در غمگینی ذائقههای متفاوت وجود دارد. یکی غم واقعی است که موسیقی ما را به فکر یک دوست و یا عضو فامیل ما میاندازد که درد آور است. این نوع غم نادر است. بیشتر اوقات موسیقی غمانگیز برای به خاطر آوردن خاطرات نوستالژی است که انسانها آن را بسیار مطبوع حس میکنند. شرح علمی که چرا چنین است به این اشاره دارد که موسیقی نوعی شبیهسازی واقعیت است و میتواند احساسات واقعی را شبیه سازی کند. مانند فیلم که ما در آن صحنههای تراژیدی را مشاهده می کنیم و متاثر می شویم در حالیکه در واقعیت در فیلم به کسی ضرری نمی رسد. از اینجا است که موسیقی بهترین وسیله برای انسانهایی است که در بیان احساسات شان مشکل دارند و نمیتوانند احساسات خود را تجربه و یا بیان کنند. موسیقی همیشه میتواند ما را از واقعیت به یک جهان عاطفی موازی هدایت کند. به همین دلیل است که امروز در کشور های مدرن موسیقی درمانی در شفاخانههای عقلی و عصبی به کار گرفته میشود و موسیقی درمانی یک رشتهای فنی است.
از زمانیکه نوع انسان مدرن تطور کرده است، وی با موسیقی همراه بوده است. آواز انسان اولین واسطه ای موسیقی است. به همین دلیل همهای آلات موسیقی کوشش دارند تا صدای انسان را تقلید کنند. بهترین تقلید کنند گان آواز انسان ساز های زهی اند مانند سارنگی، دلبربا، ویلن و رباب (آن آلتی که مولانا از آن صحبت میکند که شبیه به کمانچه ای امروزی است و نه رباب که ما امروز در افغانستان می شناسیم). عواطف ما زمانی اوج میگیرند که خواننده یک احساس واقعی را در آهنگ اش بیان کند. این هنر را احمد ظاهر فقید به شکل نمونه اش تبارز داده است. اگر موسیقی هم احساس واقعی را بیان کند و هم با تجارب زندگی ما تنیده باشد، بهترین احساسات را در ما ایجاد می کند که هیچ کمپوزر نمی تواند آنرا پلان شده تولید کند.
افسوس که ما امروز با حاکمانی بس جاهل، نادان، فرهنگ و تمدن ستیز و به قول هراتی ها “پاچه ور کشیده” و مغز خالی در کشور سر و کار داریم. کسانی که زبان واقعی احساسات ما را حرام می پندارند و آلات موسیقی را میشکنند. مردم ما امروز نه تنها غذا به خوردن ندارند، بل از برکت مجاهد، قومندان، امیر و امارت حتی اجازه ندارند احساسات شان را شبیه سازی کنند و لا اقل از شنیدن موسیقی در حوزهای عمومی لذت ببرند و از شادی و رقص و پای کوبی هم محروم اند. سیاست حاکمان طالب ضد بشری و ضد شکوفایی عاطفی و عقلانی انسان است و باید همه آنرا محکوم کنیم.