انباشتگی؛ تقلید و تکرار

محمد آغا ذکی
محمد آغا ذکی

 

کودکان افغانستان و بازنمایی خشونت در سریال‌های تلویزیونی

 

محمدآغا ذکی

تلویزیون، به‌عنوان یکی از ابزارهای رسانه‌ای پرمخاطب در کشور، علاوه بر این‌که به بازنمایی جامعه می‌پردازد، خود نیز الگوهایی به جامعه ارایه می‌کند. به سبب تاثیرگذاری بالای این رسانه، این الگوها به‌سرعت در جامعه رواج پیدا می‌کنند. یکی از مفاهیم کلیدی در مطالعه تمام انواع رسانه‌ها، مفهوم “بازنمایی” است. “این مفهوم، توجه ما را به تولیدات رسانه‌ای جلب می‌کند که شامل زمینه‌های ذیل است: مطالبی که رسانه‌ها عرضه می‌کنند، نحوه انعکاس موضوعات، انواع گفتمان‌های مطرح، و ماهیت مباحث و مناظرات ارایه شده”.

بازنمایی به ابعاد اطلاعاتی و فرااطلاعاتی تولیدات رسانه، از جمله ابعاد نمادین و بدیهی در این آثار اشاره دارد. بُعد بازنمایی در گستره عمومی، به برخی پرسش‌های اساسی اشاره دارد؛ این‌که چه مطالبی باید برای انعکاس انتخاب شوند و چگونه به مخاطبان عرضه گردند؟ این مفهوم ارتباط وثیقی با بحث‌های مربوط به نمایش واقعیت دارد؛ زیرا سعی بسیاری از متون رسانه‌ای در پی آن هستند که خود را واقعی بنمایانند. اما “آن‌چه نزد خود واقعی می‌پنداریم، خارج از بازنمایی وجود ندارد.” از این‌رو، مسایلی که رسانه‌‌ها در افغانستان به بازنمایی آن می‌پردازند، قابل بررسی‌اند. یکی از این مفاهیم، “بازنمایی خشونت” در سریال‌هایی است که از طریق تلویزیون‌های افغانستان نشر می‌شوند.

فروید به این باور بود که مقوله “خشونت” چونان غریزه‌ای ذاتی، در درون انسان وجود دارد و از دیرباز با بشر هم‌راه بوده است. میل رسانه‌ها در بازنمایی خشونت، ریشه در مخاطب‌شناسی رسانه دارد. تاکمن با طرح “فرضیه بازتاب” در “جامعه‌شناسی” معتقد است که رسانه‌ها ارزش‌های اجتماعی حاکم در یک جامعه را به نمایش می‌گذارند. با این حساب، این پرسش مطرح می‌شود که آیا بازنمایی خشونت، یک نیاز طبیعی است؟ آیا ما به خشونت، نیازمندیم؟

مجموعه‌های متداول تلویزیونی به نوعی “تقلید” و “تکرار” زندگی واقعی‌ هستند، زیرا آن‌چه رسانه در بازنمایی آن می‌پردازد، نوعی تقلید و تکرار زندگی است؛ مبارزه، شکست و باز مبارزه. از دیدگاه روان‌کاوی، سه نوع تقلید وجود دارد؛ “تقلید به قصد تمسخر، تقلید به قصد استتار – استتار یک حالت، یک موضوع و مانند آن-، و تقلید به قصد تکرار”. ما به وسیله تقلید و تکرار می‌آموزیم. برای یادگرفتن یک حرکت یا یک عمل آن‌را تقلید می‌کنیم. برای حفظ کردن چیزی، آن‌قدر آن‌را تکرار می‌کنیم که کاملأ با آن اُخت شویم که بخشی از خودمان شود، یا آن‌قدر کاری را تکرار می‌کنیم که شیوه درست عمل‌کردن به آن‌را بیاموزیم. از این‌رو، تکرار بازنمایی خشونت در رسانه‌ها، میل مخاطب به آن (در هر رده سنی)، و تقلید از آن که سبب اُخت‌پذیری ما با آن می‌شود را به‌شدت تقویت می‌کند. شاید کسی از خود نپرسیده باشد که چرا ما در برابر انواع بازنمایی خشونت تصویری، کلامی، رفتاری… که در رسانه‌های ما ارایه می‌شوند، از خود واکنشی نشان نمی‌دهیم؟ آیا ما با مواجهه پیگیر؛ تقلید و تکرار آن، همذات‌پنداری نکرده‌ایم؟

ژیژک در مقاله‌ای فرضیه‌ای را در بازنمایی رسانه‌ای مطرح می‌کند با عنوان “عادت به بحران”. او با نگاه انتقادی به مسایل بازنمایی، به این نتیجه می‌رسد که رسانه‌ها گاهی حتا اگر نگاه انتقادی و اصلاح‌گر به مسایل داشته باشد، به فرهنگ‌سازی یک سری کلیشه‌های می‌پردازد که خود به نقد آن می‌پردازد. این طرح مساله، برای جامعه رسانه‌ای در افغانستان به‌شدت صادق است؛ عادت به بحران و بازنمایی بحران. برای جامعه‌ای که هرسال و هر ماه و هرروز با بحران مواجه بوده است، بازنمایی خشونت هم نوعی از این بحران‌ها است و بدیهی است که توجه چندانی به آن صورت نگیرد. برای شهروندی که هرروز خود را با شنیدن صدای انفجار و خواندن خبر انتحار آغاز می‌کند، پرداختن به این مسائل، شاید جالب به‌نظر نرسد. اما واقعیت این است که هنگامی که بحران و فاجعه از حد خاصی بگذرد، دیگر توجه چندانی جلب نمی‌کند و مردم آن‌را به‌عنوان بخشی از تقدیر و سرنوشت تاریخی خود می‌دانند. پاسخ به این پرسش که چرا مردم درباره اتفاقات بزرگ اجتماعی و سیاسی که تاثیر مستقیم بر سرنوشت جمعی آن‌ها دارد، از خود واکنشی نشان نمی‌دهند این است که بخش بزرگی از مردم افغانستان “بحران و “فاجعه” را به‌عنوان بخش جدایی‌ناپذیری از زندگی خود پذیرفته و با آن کنار آمده‌اند. آیا بازنمایی رسانه‌ای در این فرهنگ‌سازی، بی‌تاثیر بوده است؟

در طی یک نگاه کلی به سریال‌هایی که از رسانه‌های افغانستان به دست نشر می‌رسند، به نظر می‌رسد که ما با یک انباشتگی کلیشه‌های خشونت‌ورزی مواجه هستیم که انواع خشونت را برای مخاطب کم‌تحرک آن، فرهنگ‌سازی کرده است. شاید یکی از دلایل اصلی انباشتگی روحی و ذهنی ما از این مسائل، همین اصل روان‌شناختی باشد که رسانه‌ها در تعمیم‌دهی آن بی‌دریغ “فعال” بوده‌اند. اگر میل به خشونت‌ورزی، میل به تماشای آن و تکرار آن در زندگی، برای ما یک اصل جاافتاده شده باشد، از منظر روان‌شناسی، قابل تحلیل است. ژاک لاکان معتقد است که “نیاز نیروی محرکه است، چیزی است که ما را به جلو هُل می‌دهد. ابتدا احساسی در ما به وجود می‌آورد. سپس، تلاش در جهت ارضای آن احساس آغاز می‌شود.” به اعتقاد لاکان نیازها خطوط اصلی سرنوشت ما را شکل می‌دهند. هر نیازی نیروی محرکه‌ای در ما ایجاد می‌کند. “این نیروها، به ما تحمیل نشده‌اند، آن‌ها خود ما هستند.” بنابراین، “هرچه نیاز ما به چیزی بیش‌تر باشد، انگیزه یا نیروی محرکه برای رسیدن به آن نیاز شدیدتر است.”

از آن‌چه گفته آمدیم، ما با یک دوسویه‌گی- میل رسانه در بازنمایی خشونت و نیاز جامعه به آن-، مواجه هستیم. پرسش اصلی این است که کودکان و نوجوانان افغانستان به‌عنوان قشر تاثیرپذیر- به لحاظ عاطفی و روحی-، تا چه پیمانه در برابر این جریان آسیب‌پذیرند؟ آیا تماشای سریال‌هایی که با بازنمایی خشونت هم‌راه است، در شکل‌گیری شخصیت کودکان و نوجوانان افغانستان، تاثیری دارد؟ برای رسیدن به این دریافت که کودکان افغانستان تا چه پیمانه متاثر از شیوه‌های بازنمایی خشونتی که سریال‌های – اغلب ترکی و هندی- در رسانه‌های افغانستان ارایه می‌دهند، هستند، در وهله اول، باید تعریفی از دو مقوله “کودک” و “فیلم” ارایه کنیم، و بعد به‌صورت موردی به اشکال آن بازنمایی و بازخورد آن بپردازیم.

براساس قانون کنوانسیون جهانی حقوق کودک، “کودک فردی است که زیر 18 سال دارد.” این یک تعریف کلی از کودک است. همین تعریف در یک نظام آموزشی که کودک در آن تعلیم می‌کند، متغییر است. در این‌جا، کودک در شرایط سنی متفاوتی مورد خطاب قرار می‌گیرد. پرواضح است که کودک هفت سال و کودک دَه ساله، شرایط زیست متفاوتی را تجربه می‌کنند. برای نمونه، در نظام آموزشی کشور ما، کودکان از هفت سالگی وارد نظام آموزشی می‌شوند و تعلیم‌شان را از دوره ابتدائیه آغاز می‌کنند. به ازای هرسالی که به سن آن‌ها اضافه می‌شود، کتب تعلیمی‌شان نیز تغییر می‌کند. اما بعد از طی هفت‌سال، به‌طور کلی وارد حیطه تازه‌ای می‌شوند. این‌بار کودک چهارده ساله به دوره تازه‌ای قدم می‌گذارد؛ “دوره متوسطه”؛ که از نظر تجربه اجتماعی و فرهنگی متفاوت‌تر از قبل است. این تقسیم‌بندی‌ها، سطح درک ما را نسبت به نوع مخاطبان کودک این سریال‌ها که – براساس سن، جنسیت، شرایط زیست، شرایط تعلیمی، وضعیت بهزیستی، شرایط خانوادگی، وضعیت اقتصادی، شرایط فرهنگی، حافظه فرهنگی، محیط و غیره- در آن دچار تغییر می‌شود، کمک می‌کند.

کودکی که مخاطب این سریال‌ها است، طبعأ باید کودکی باشد که بتواند “ماهیت تصویر” را به‌عنوان “عنصری مجازی” درک کند و از محتوای آن بازنمایی که در لابلای آن‌همه خشونت و توحشی که در این سریال‌ها ارایه می‌شوند، دریافت صحیح به‌دست آورد. زیرا ما در بسیاری از “سناریو”ها، با “کنش دراماتیک” مواجه هستیم. بی‌کنش دراماتیک، که “کشمکش” و “تضاد” در آن یک اصل پذیرفته‌شده است، داستان سامان پیدا نمی‌کند. مثلأ انسان علیه انسان، انسان علیه خودش، انسان علیه محیط، از نمونه‎‌های کلاسیک کشمکش در داستان فیلم است. همین‌سان عملکرد کشمکش در داستان وابسته به تضاد (تقابل آشکار) است. در گونه وسترن، آشکارترین تضاد میان لباس و اسب سفید قهرمان و لباس و اسب سیاه ضدقهرمان، در سریال‌های پلیسی، پلیس/مجرم، وکیل/متهم، قهرمان/ضدقهرمان…، در سریال‌های ملودرام خانوادگی، عاشق/معشوق، فقیر/غنی، تلاش/شکست، شهر/روستا، جنگ/صلح، قهر/آشتی، کینه‌ورزی/بخشایش… همه این‌ها تضادهایی است که کشمکش شخصیت‌ها را در داستان‌های گوناگون نشان می‌دهد (رجوع شود به کتاب فیلم‌نامه‌نویسی متفاوت). فلهذا، ادعای این نوشته این نیست که برای نشر سریال‌ها در تلویزیون‌های افغانستان، محدودیت و ممنوعیتی ایجاد شود، بلکه لازم است که توسط یک هیات ممیزی، قبل از نشر هر یک از این سریال‌های تلویزیونی، آسیب‌شناسی مخاطب (به ویژه کودکان) نیز در نظر گرفته شود.

یکی از عناصر اصلی کودک به مثابه مخاطب رسانه، درک این موضوع است که کودک از چه زمانی این قابلیت را دارد که بازنمایی‌هایی که رسانه‌ها به‌طور کل، به‌طور اخص سریال‌های ترکی و هندی‌‌ای که رسانه‌های افغانستان به نشر آن‌ها می‌پردازد را درک کند و کنش‌های دراماتیکی را برای خود جراحی کند، و نکات مثبت آن‌را برگزیند. حقیقت این است که تماشای “تصاویر متحرک” و به دنبال آن درک مفهوم “بازنمایی” امری است تجربی. یعنی براساس تجربه و به تکرار مواجهه با آن، می‌توان به نتایجی قابل توجیه دست یافت. در کتاب تاریخ سینما بارها نقل شده که درک تصاویر متحرک در اوایل پیدایش سینما برای کسانی که آن‌ها را می‌دیدند، سخت بوده است. اما امروزه کودکان به تکرار مورد هجوم انواع و اقسام تصاویر قرار می‌گیرند. به همین دلیل، بسیار بهتر و بیش‌تر از کودکان آن‌زمان، تصاویر متحرک را درک می‌کنند. البته شروع این آشنایی بسیار بااهمیت است، زیرا وقتی دریابیم که کودک از چه زمانی توانایی درک مفهوم تصاویر متضاد و متناقض را که در کنار هم معنا پیدا می‌کنند، دارد، آن‌زمان به بعد می‌توانیم بررسی کنیم که چه مضامینی برای چنین کودکی مناسب است که در سریال‌ها و یا فیلم‌ها تولید و نمایش داده شود.

برای رسیدن به این دریافت، اکنون می‌توان این سوال را مطرح کرد که آیا بازنمایی‌هایی که از آن یاد شد، تنها تداوم یک سلسله تصاویر متحرک است؟ و آیا درک مفاهیم درونی تصاویر و فضای نمایش آن‌ها برای کودکان ضروری نیست؟ سوال دیگر این است که تناسب میان درجه شعور و درک تصویر تا پایان دوره کودکی کجا و کدام است؟

در ظاهر امر چنین تصور می‌شود که چون “زبان” این “سریال‌”ها زبان “تصویر” است، به سادگی قابل فهم است؛ زیرا تصویر ارتباط مستقیم و بی‌واسطه با واقعیت دارد و کمره فیلم‌برداری صرف منعکس‌کننده واقعیت است، اما حقیقت این است که درک این سریال‌ها از سوی کودکان جنبه متضادی دارد؛ از یک‌سو به نظر می‌رسد که آن به راحتی قابل درک است و از دیگرسو چون دست به بازنمایی‌های “مضامین” متفاوت می‌زند، و مضامین نیز “برساخت” اجتماعی و فرهنگی متنوع دارد، نیاز به درک روابط تصاویر می‌شود و به‌راحتی برای “کودک” قابل فهم نیست.

رنه زازو معتقد است که “سهولت درک فیلم مربوط به این است که فیلم واقعی احساس شود.” او بر این باور است که “ما پیش از آن‌که از نظر عاطفی فریفته شویم، از نظر دریافتی فریب می‌خوریم- حتا پیش از آن‌که بفهمیم چه رخ داده- ما فریب دقت عکاسی و حرکت را می‌خوریم؛ حتا اگر بدانیم موضوع و شخصیت‌ها به هیچ‌وجه باورکردنی نیستند. احساس واقعیت دریافتی چیزی است و احساس واقعیت روان‌شناختی پذیرش عاطفی ما، چیزی دیگر.”

فلهذا، باید این نکته را در نظر بگیریم که درک مضامین نهفته در تصاویر و بازنمایی‌ها، نیازمند آگاهی‌ای است که به تجربه زیست انسانی و حافظه فرهنگی (مواجهه مداوم با مسایل متفاوت) وابسته است. در واقع، بازنمایی رسانه‌ای هم‌چون یک زبان، مجموعه دال‌هایی است که به شکل‌گیری مدلول‌هایی در ذهن مخاطب (کودک) می‌انجامد که گاهی با تناقض‌های آشکار هم‌راه است. به‌صورت خاص، در افغانستان تجربه نشان داده است که بازنمایی‌ای مخاطب را از انجام “چیز”ی برحذر داشته، اما مخاطب (کودک) عکس آن‌را انجام داده است.

هربرت جینزبرگ و سیلویا اوپر در این‌باره در کتاب “رشد عقلانی کودک از دیدگاه پیازه” می‌گویند: “نمونه ساده‌ای که می‌توان از یک رابطه منطقی گفت، رابطه دال و مدلولی است. این نوع رابطه را کودک در سنین پایین درک نمی‌کند. اما به مرور زمان با کسب تجربیاتی آن‌را می‌فهمد. همین شرایط در مورد زبان کودک نیز وجود دارد. در سه‌سالگی کودک سعی می‌کند که برای رسیدن به‌هدف‌هایش دلیل بیاورد. اما فکر او برای تطبیق با خواسته‌هایش واقعیت‌ها را تحریف می‌کند…”

همین‌سان، پژوهش‌های روان‌شناسان درباره درک تصویری حاکی از آن است که در سن میان شش و هفت سالگی فهم کودکان کلی و گنگ و در مورد هویت شخصیت‌ها و تداوم حوادث آشفته است و در سن یازده سالگی است که بیش‌تر کودکان به‌طور نسبتأ دقیق پیوستگی وقایع را در فضا و زمان می‌فهمند. با این حساب، پرسشی که مطرح می‌شود این است که کودک از چه سنی دارای این میزان از فهم منطقی می‌شود که بتواند این تصاویر بازنمایی‌شده در سریال‌ها را که از تلویزیون‌های افغانستان به نشر می‎‌رسند، حداقلی درک کند؟ آیا برای رسانه‌هایی که دست به نشر این سریال‌ها می‌زنند، مقوله‌ای به نام مخاطب (کودک)، مساله است؟

ژان پیاژه از روان‌شناسان مطرح در زمینه کودک است که در کتاب “روان‌شناسی و دانش‌آموزی و پرورش” در این‌باره می‌پردازد: “باید دانست که منطق در کودک به هیچ‌وجه فطری نیست، روشن‌ترین نتیجه مجموعه پژوهش‌هایی‌که ما نه تنها درباره فکر لفظی کودکان، بلکه درباره هوش عملی، و درباره عملیات منطقی عینی آنان نیز به وسیله آن‌ها به ردیف کردن اشیا می‌پردازند، و به کمک آن‌ها تصویر ذهنی عدد، فضا، ترتیب، مقدار، حرکت، زمان سرعت و غیره را در سازمان روانی خود بنا می‌کنند، به عمل آورده‌ایم این نکته را مبرهن ساخته که پاره‌ای از استدلال‌ها که از لحاظ منطقی برای پاره‌ای از طرازها و مراتب ذهنی لازم شمرده می‌شوند، در ساخت‌های عقلی سطوح پایین‌تر، وجود ندارد…”

از آن‌چه گفته شد، پی می‌بریم که منطق، امری آموزشی است. همین‌سان درمی‌یابیم که درک منطق بازنمایی در رسانه سینما و تلویزیون، وابسته به آموزش و شرایط زیست عملی کودکان دارد. یعنی نمی‌توان از کودک توقع داشت آن‌چه در پس‌منظر ذهن “بازنمایاننده” آن بازنمایی که شاید نیت خیری داشته باشد، کودک بی‌هیچ پیش‌زمینه آموزشی، و تجربه عملی فرهنگی و زیستی، آن‌را دریافت کند.

با این مقدمه، اگر به محتوای اغلب سریال‌هایی که در تلویزیوین‌های کشور نشر می‌شوند نگاهی بیندازیم، درمی‌باییم که نتایج آفت‌باری بر روان آینده کودکان این سرزمین خواهند داشت. از این‌رو، به صورت موردی، چند نمونه از این سریال‌ها را نام می‌بریم: سریال وادی گرگ‌ها، سریال قیام، سریال چقر و سریال‌های تاریخی که کنش‌ داستانی آن با توسل به خشونت و جنگ شکل می‌گیرد. نمایش این سریال‌ها برای شرایط روحی کودکان مناسب نیستند. خشونت، ترس و روابط جنسی مضامین بسیار حساسی هستند که اگر کمی در نمایش‌شان به بیراهه برویم، باعث تخریب روان کودکان و نوجوانان می‌شوند. اما اگر بخواهیم از بدی‌های همین مسائل برای کودکان سخن بگوییم؛ نمایش‌شان گاهی اجتناب‌ناپذیر نیز می‌شود. با توجه به پیچیدگی‌ای که نمایش ندادن بعضی از مضامین برای کودکان دارد، شاید بحث‌کردن از این‌که چه چیزهایی برای آن‌ها مفید خواهد بود، کار ساده‌تر کند. تشخیص این‌که چه سریالی، برای کودک خوب است و چه بد، کمی دشوار است. چرا که شرایط کودکان نظر به سن، تجربه‌زیسته، محیط تربیت (خانواده- جامعه) از هم فرق می‌کند.

سال‌های پیش، مجموعه تلویزیونی تولید کشور ترکیه از طریق شبکه تلویزیونی طلوع و خورشید به‌نشر می‌رسید به‌نام “وادی گرگ‌ها”. این مجموعه، مسایل سیاسی و مافیای ترکیه را به نمایش می‌گذاشت که در افغانستان بیش‌ترین مخاطب‌های آن‌را کودکان و نوجوانان تشکیل می‌داد. چنان‌که پس از تماشای هر اپیزود، کودکان کم‌سن و سال، سلاح به دست می‌گرفتند و به اکت قهرمان (پولاد علمدار) و دست‌یارانش (مماتی و عبدالحی) این سریال می‌پرداختند که ثابت کنند دیگر کودک نیستند و بزرگ شده‌اند… اغلب کودکان و نوجوانانی که مخاطب این سریال‌ها هستند، به لحاظ روحی و عاطفی، دچار یک چنین اختلال روانی می‌شوند. اگر زیاده‌روی نباشد، باید گفت که جنگ و تمسک به خشونت‌ورزی، چه در ساحت عینی زندگی ما، چه در بازنمایی‌هایی که سریال‌ها و رسانه‌های ما از آن انجام می‌دهد، همه عرصه‌های زندگی مردم را تسخیر کرده است و همه‌چیز را تحت شعاع قرار داده است. به نحوی که جنگ برای کودکان و نوجوانان امری عادی و سطحی شده است. آن‌ها پیش از آن‌که به هولناکی این واقعه پی‌ببرند، در دل این بازنمایی‌ها، با جنگ و خشونت، خو می‌گیرند. به این ترتیب، نوجوانی که تا پیش از این درگیر مسایل مهم درس و تحصیل و خانواده بود، بااعضای خانواده درگیری‌های نابجا می‌کند و نسبت به مسائل مهم خانواده و شهرش بی‌تفاوت می‌شود.

از آن‌چه گفته شد، لازم است که دست‌اندرکاران رسانه‌ها در افغانستان، زین‌پس در انتخاب سریال‌ها و زمان‌ نشر آن‌ها، تجدید نظر کنند. نسل نو افغانستان بیش‌ از هرچیزی، نیاز به مواجهه با آموزه‌های مدارامحور دارند تا خشونت‌محور.

 

منابع مطالعاتی

  • پیاژه، ژان (1369). تربیت به کجا ره می‌سپرد؟. ترجمه: دکتر محمود منصور و دکتر پری دادستان. تهران: انتشارات دانشگاه تهران.
  • پیازه، ژان (1360). روان‌شناسی و دانش‌آموزی و پرورش. ترجمه: علی محمد کاردان. تهران: انتشارات دانشگاه تهران.
  • نوروزی، داریوش (1377). تاملی در هنر و سینمای کودک و نوجوانان. تهران: بنیاد سینمای فارابی.

 

Zeen is a next generation WordPress theme. It’s powerful, beautifully designed and comes with everything you need to engage your visitors and increase conversions.

Top Reviews