معنا؛ تصادف تداعیها (خوانش از شعر قتل دامنهدار) اثر باران سجادی
یعقوب یسنا؛ استاد دانشگاه
در روزگاریکه زبان و معنا بهویژه در شعر اقتدار خود را از دست داده است و هویت مقتدر زبان یا معنای زبان دچار بیهویتی اگر نگویم، دچار چند هویتی و بیثباتی در هویت ثابت و صدای ثابت شده است؛ پرسش از معنا یا پرسش از اینکه معنای این شعر چیست یا این شعر چه معنا میدهد، پرسشی است که چندان مورد ندارد.
ما در پایان معنا نه بلکه در کثرت تصادف تداعیهای خلق معنا قرار داریم که دالها به مدلولهای خاص رجعت نمیکنند بلکه دالها تداعیهای تصادفی ایجاد میکنند که این تداعیهای تصادفی میتوانند معناهای لحظهای را به وجود آورند. این معناهای لحظهای پلهای معنایی استند که ذهن خواننده بین شعر، کلمهها اگر نگویم بین دالهای شعر، بین زبان، بین زمان و جهان به طور گذرا ایجاد میکند که پس از لحظهای این مناسبات معنایی به سراب تبدیل میشوند و مناسبات معنایی دیگر، ایجاد میشوند.
تصور سنتیایکه از معنا داریم، دیگر طبق آن تصور، معنا به عنوان امر ازلی، ابدی، مطلق، دارای جوهر و غایت یا حتا دارای نسبت و نسبتهای مشخص و ثابت در شعر قابل پیشبینی نیست. چنین تصوری از معنا برخاسته از نگرانیها و تشویشهای روانیِ ذهن-زبان انسان استکه به چنین تصوری از معنا دامن زده و انسان را برای دنبال معنا در زبان سرکار گذاشته است.
شعرهای آوانگارد هنگام خواندن در ذهن خواننده باعث تداعیهای تصادفی خلق معنا میشود. با خواندن شعرهای آوانگارد گرفتار هجومی از تداعی معناها میشویم که این تداعی معناها بر میگردد به زبان شعر. زیرا مناسبات زبانی در شعرها چنان بهکار رفته استکه خواننده را در سردرگمی معنای نشانهشناسانهی زبان قرار میدهد. یعنی اینکه مناسبات زبان شعر و چینش واژههای زبان شعر به سوی رویداد خاصی یا به سوی معنا و مفهوم خاصی رجعت نمیکنند که ما بتوانیم تصور معنایی نسبتا ثابتی از معنای شعر یا مناسبات زبانی شعر به عنوان امر نشانهشناسی زبان به تعبیر سوسوری پیدا کنیم.
زیرا در شعرهای آوانگارد مناسبات معنایی بازیگوشانه و گریزپا به کار رفته استکه هر لحظه، تصور ما را از معنا حتا از چندمعنایی دچار چالش میکند. فقط تداعیهای تصادفی از معناها خلق میشوند که نمیتوان از آن تداعیها به چندمعنایی نسبتا مشخصی دست یافت.
«قتل دامنهدار»
آرنجاش را روی میز گذاشت
و لحظهای به درازای یک ثانیه، کوتاه
در من شکست و شکستههایش شبیهی بخار شد
مهربان من
دستهای غمگیناش را از کنار در جدا کرد
و میز صبحانهای حاضر بود
تخم مرغ و سوسیس حلال!
کسی چه خواهد دانستکه این چهره به چهره شدن
اینهمه سایههای بید مجنون
این سوزنی برگهای متعدد بیهوده
در سبد سبزیجات
و درآمد اندک من وقتی صبحها
برای دل نشستنهایم
وقت محدود است
شاید بیش از یک دقیقه گذشته باشد
وقتی بخواهی کنار میز صبحانه
به چشمهای مبهوت خیس من دقیق شوی
و بدانیکه سالهاست
لیلا دیگر آرایش نمیکند…
انگار با لذتی عمیق فروشده باشد
سفیدی صورت کوچکات را دوست دارم
وقتی روی دستهایم نوشتی
تو هرگز شبها تنها نمیخوابی
عروسک زرد من!
ای پاییز نفسگیر
ای قتل دامنه دار من!
ای هزار و یک شب من
دیروز میان باغ و حادثه بود
که با مسدود شدن رگهای دلم
کاش هیچ وقت نمیفهمیدم
پنجره که باز شود
تو برای همیشه پریدهای…
(باران سجادی، مجموعهشعر پریود، 44)
امبر تو اکو نشانهشناسی را مطالعهی هر چیزی میداند که به غیر از خود اشاره کند. بنابه این مبنا زبان نیز به غیر از خود اشاره میکند. یعنی به تصور عام میتوان گفت زبان ما را به چیزها و رویدادهایی در جهان رجعت میدهد. اما قابل تاکید نیستکه این رجعت، رجعتی است سرراست و دقیق. به تعبیر سوسور نیز هر کلمه نشانهای استکه به غیر از خود یعنی به مدلول اشاره دارد.
اگر نشانهشناسی را به تعبیر امبر تو اکو مطالعهی هر چیزی بدانیم که به غیر از خود اشاره دارد؛ در این صورت از نشانهشناسی در شعر، آنهم در شعر معاصر و آوانگارد چگونه میتوان سخن گفت؟ نشانهشناسی زبان شعر را نمیتوان بر مبنای نشانهشناسی زبان تاویل کرد، زیرا مناسبات نشانهشناسی شعر از مناسبات نشانهشناسی زبان فراتر میرود.
شعر پساساختگرا و آوانگارد بنابه مناسبات سیال، بازیگوش، گریزپا و فریفتاریکه دارد، مناسبات نشانهشناسیک آنهم مناسبات نشانهشناسی ارجاعی را چه به رویدادهای جهان و چه به مفاهیم دچار اغتشاش میکند. بنابراین برای خوانش چنین شعر، ذهن را باید آمادهی درگیری تداعیهای تصادفی معنادهی کنیم.
آیا میشود در شعر از نشانهشناسی سخن گفت؟ اگر از نشانهشناسی سخن بگوییم بنابه چه مبنای نشانهشناسیک؟ یاکوبسن در شش کارکرد زبان میگوید که کارکرد ارجاعی زبان در شعر به سوی خود زبان شعر است. اگر چنین است به این معنا میتواند باشد که زبان یا دالهای شعر به چیزی غیر از خود اشاره نمیکند. پس چگونه میتواند شامل نشانهشناسی شود؟ آنهم به تعبیر امبر تو اکو اگر نشانهشناسی را مطالعهی هر چیزی بدانیم که به غیر از خود اشاره داشته باشد.
اینجا قصد نظریهپردازی یا بازکردن یک پروندهی نظری در این باره ندارم، فقط میخواهم تلنگری باشد که ما چگونه میتوانیم از نشانهشناسی در زبان و مناسبات معنادهی شعر سخن بگوییم؟ منظور این است: ما در شعر دچار مناسباتی استیم که میتواند مناسبات نشانهشناسیک را دچار چالش کند. بنابراین با این تصورِ دچارِ چالششدگیِ مناسباتِ نشانهشناسیک، بایستی به امر نشانهشناسی در زبان و مناسبات معنادهی شعر پرداخت.
با «رویکرد نشانهشناسیک» (نه مشخصا نشانهشناسی) به بررسی شعر «قتل دامنهدار» میپردازم. قتل دامنهدار، نام این شعر، بنابه هنجارهای دستوری زبان بهنجار نیست. یعنی از هنجار زبان فراتر رفته است. این فراتر رفتن از هنجار زبان، هنجار خلاق بر هنجار زبان میافزاید که این هنجارافزایی ساحتی بیانی ایجاد کرده، بر ساحت محتوایی تاثیر میگذارد یا بهتر است گفته شود فراتر از دو ساحت که دیگر قابل تفکیک نیست، فضا-زمان و فضا-مکان (جهان ممکن) ایجاد میکند که فضا-زمان و فضا-مکان به جهان واقع قابل تقلیل نیست. آیا میتوان قتل دامنهدار را به یک نشانه تقلیل داد و گفتکه این نشانه به آن یا این یعنی به غیر از خود اشاره دارد؟ اما قتل دامنهدار میتواند تداعی برانگیز باشد؛ یکی از تداعیها میتواند تداعی کنایی باشد: خودزنی.
شعر از گذاشتن آرنج روی میز آغاز میشود. این آرنج به چه اشاره دارد؟ این آرنج اسم است یا ضمیر سوم شخص؟ این ضمیر سوم شخص شاید یک دال زبانی استکه نمی شود به غیر از خودش ارجاع داد. ممکن تداعیهای تصادفی ایجاد کند، اما این تداعیهای تصادفی نمیتواند در یک فرایند ساختاری نشانهشناسی اتفاق بیفتد، بلکه از فرایند ساختاری نشانهشناسی فراتر میرود و سبب تداعیهای تاویلگرایانهی کثرتگرا میشود. بنابراین دچار واسازی نشانهشناسی در زبان شعر میشویم که مناسبات تداعیگرانهی زبان شعر به این واسازی نشانهشناسی دامن میزند.
«و لحظهای به درازای یک ثانیه، کوتاه» این سطر یک اتفاق شاعرانه است، زیرا بیرون از مناسبات شاعرانه نمیتواند در زبان غیر شعری چنین اتفاقی بیفتد. مناسباتیکه بین لحظه، درازا، ثانیه و کوتاه ایجاد شده است از نظر نشانهشناسی به هیچ غیری اشاره نمیکند اما از نظر تداعی، لحظه، درازا، ثانیه و کوتاه هرکدام تداعیهای تصادفی میتوانند ایجاد کنند که این تداعیها را نمیتوان به نشانهشناسی تقلیل داد. زیرا مناسبات نشانهشناسی را دچار مشوششدگی میکنند.
اگر توجه کنیم حتا کنار هم قرار گرفتن این دالها بنابه تداعیها صورت گرفته است. لحظه، کوچکترین بخش زمان استکه نمیتوان اندازهاش کرد، یعنی نمیتوان تصور کوچکتری از لحظه را در زمان داشت اما بازهم مناسبات دالهای این سطر میخواهد لحظه را کوچکتر از خودش نشان دهد؛ درحالیکه درازا تداعی میشود: به درازای یک ثانیه، کوتاه.
دال «درازا» تداعیگر تداوم است اما درازا به صورت غافلگیرکننده در کنار کوتاه قرار میگیرد و با کوتاه مقابل میشود؛ به گونهای وحدت ضدها اتفاق میافتد که از زمان خطی، آشناییزدایی صورت میگیرد؛ در ذهن خواننده تداعیهای زیکزاک گذر زمان ایجاد میشود. اگر بخواهیم از نشانه در شعر، تداعیها را درنظر بگیریم که به جهت خاص نه بلکه به جهتهای خوشهای حرکت میکنند تا به جهتهایی برسند، اما جهتها به جایی نمیرسند؛ تداعی جهتها شکسته شده بر هم تلنبار میشوند.
شعر در بند دوم وارد فضا-مکان متفاوت از بند نخست میشود. بند نخست با «آرنجش را روی میز گذاشت» آغاز میشود. از زاویهی دید سوم شخص در زمان ماضی مطلق؛ که در پایان بند، زاویهی دید تبدیل به اول شخص میشود اما زمان همچنان ماضی مطلق است. «مهربان من/ دستهای غمگیناش را از کنار در جدا کرد/ و میز صبحانهای حاضر بود/ تخم مرغ و سوسیس حلال!» در بند قبل آرنجاش را روی میز میگذارد؛ اینجا از کنار دَر جدا میکند. در بند نخست گذاشتن آرنج تداعی نشستن و ماندن است؛ در بند دوم جدا کردن دست بیانگر رفتن و ترککردن است. با وصفیکه صبحانه حاضر است: تخم مرغ و سوسیس حلال!. غیر از دستهای «غمگیناش» توصیفها برونگرا استکه با زبان ساده و روایی ارایه شده است. از بند نخست تا این بند، خواننده دچار تداعیهای متضاد میشود: نگرانی نماندن/ رفتن و حلال و حرام.
شعر در بند سوم از توصیف برونی وارد فضای درونی یکی از شخصیتهای شعر که راوی شعر نیز است میشود؛ یعنی روایت، فلاشبک میخورد:
«کسی چه خواهد دانستکه این چهره به چهره شدن
اینهمه سایههای بید مجنون
این سوزنی برگهای متعدد بیهوده
در سبد سبزیجات
و درآمد اندک من وقتی صبحها
برای دل نشستنهایم
وقت محدود است
شاید بیش از یک دقیقه گذشته باشد
وقتی بخواهی کنار میز صبحانه
به چشمهای مبهوت خیس من دقیق شوی
و بدانی که سالهاست
لیلا دیگر آرایش نمیکند…
انگار با لذتی عمیق فروشده باشد
سفیدی صورت کوچکات را دوست دارم
وقتی روی دستهایم نوشتی
تو هرگز شبها تنها نمیخوابی
عروسک زرد من!»
در این بند ضمن فلاش بک، کانونیشدگی و تکگویی درونی نیز اتفاق افتاده است. فضا-زمان نسبت به بند نخست و دوم تغییر کرده است. زمان در این بند، آینده، حال، ماضی التزامی و ماضی مطلق است: « خواهد دانست، گذشته باشد، دقیق شوی، فروشده باشد، نوشتی، نمیخوابی». از سطر نخست: کسی چه خواهد دانست که این چهره به چهره شدن تا لیلا دیگر آرایش نمیکند… کانونیشدگی صورت گرفته استکه در ذهن شخصیت-راوی شعر اتفاق میافتد. احساس شخصیت شعر با رویکرد روایی، عینی و برونگرا توصیف میشود. از سطر انگار با لذت عمیق فروشده باشد، فلاشبک اتفاق میافتد و یک خاطره-رویداد گذشته توصیف میشود؛ در ضمن تداعیگر تکگویی درونی نیز است. شخصیت-راوی شعر در دروناش با خود درگیر است.
بند سوم با سطر ندایی-عاطفی آغاز میشود: ای پاییز نفسگیر/ ای قتل دامنهدار من! این پاییز نفسگیر و قتل دامنهدار، مترادف هم به کار رفتهاند. از نظر نشانهشناسی میتوان گفت به یک غیر مشترک اشاره دارند اما از نظر تداعی تصادفهای معنایی، تداعیهای جداگانه میتوانند داشته باشند که فراتر از مناسبات نشانهشناسی زبان میروند.
سطرهای شعر وارد تداعیهای خوشهای بیجهت میشوند که این تداعیها فراتر از نشانهشناسی ساختگرای زبانشناسانه فرافکنی ایجاد میکنند. این چهار سطر: «و لحظهای به درازای یک ثانیه، کوتاه/ تخم مرغ و سوسیس حلال!/ ای پاییز نفسگیر/ ای قتل دامنهدار من!» در ضمنِ تداعیها در وضعیتهای متفاوت روحی و روانی (خواننده)، در وضعیت روحی فعلی من (من به عنوان خواننده) نسبتا تداعی مشترک ایجاد میکنند. یعنی این چهار سطر در ناخودآگاه زبانی خود کنایهی جنسی دارند؛ تداعی ارگاسم، نفسگیرشدنِ موقع ارگاسم و خود ارضایی را ایجاد میکنند: لحظهای به درازای یک ثانیه، کوتاه؛ تداعی اش برای من این است که ما توقع درازای ارگاسم را داریم اما برخلاف این توقع همینکه ارگاسم اتفاق میافتد، قصه به پایان میرسد. ای پاییز نفسگیر و ای قتل دامنهدار نیز میتوانند تداعی کنایی جنسی را برانگیزانند؛ سکس و به ارضا نرسیدن انسان از سکس به قتل متداوم نفس میماند که همان قتل دامنهدار نفس خویشتن ما است. این نفس به رستگاری نمیرسد، دچار تناسخ میشود، باز به سوی ما رجعت میکند تا باز به قتلاش برسانیم که رستگار شود؛ رستگار نمیشود، گرفتار خودارضایی متداوم است.
شعر در همه بندها از فعل و چگونگی برخورد فعلها با زمان خلاق استفاده کرده است. یعنی فعلها از نظر ارجاع به زمان سرراست به کار نرفته است، بلکه فعلها تداعیگر زمانهای متفاوت میتوانند باشند. در بند پایانی شعر کاربرد خلاق از فعل و زمان بیشتر شده است. شعر میخواهد به زمان، گذشت زمان، عشق و دستخوش ناپایداری عشق در گذشت زمان و بی بقایی زمان فرم ببخشد. با استفاده از فعلها و تداعی فعلها از زمان خوب توانسته ایدهها را در فرم روایی ارایه کند. با کاربرد فعل در بند پایانی برخورد و درگیری عاشقانهی انسان معاصر با زمان بیان میشود:
«ای پاییز نفسگیر
ای قتل دامنهدار من!
ای هزار و یک شب من
دیروز میان باغ و حادثه بود
که با مسدود شدن رگهای دلم
کاش هیچ وقت نمیفهمیدم
پنجره که باز شود
تو برای همیشه پریدهای…»
با ارجاع زمانی فعلها در سطرهای «دیروز میان باغ و حادثه بود؛ با مسدود شدن رگ های دلم؛ کاش هیچ وقت نمیفهمیدم؛ پنجره که باز شود؛ تو برای همیشه پریده باشی» نسبتا بازی شده استکه خواننده را به گرفتاری انسان معاصر با امر مرگ، سکس و زمان درگیر میکند. این درگیری شاید بیانگر موقعیت ناگزیرانهی انسان معاصر از نگاهِ هستیشناسانه باشد.
جدا از مناسبات نشانهشناسیک کلمه و سطرهای شعر؛ تداعیهای تصادفی معنا در شعر میتوانند بیان کنایی از دغدغه و نگرانیهای انسان از وسواسهای جنسی و سکس باشند که از خودآگاهِ زبان به ناخودآگاه و پسزمینهی زبان رانده شدهاند اما در خودآگاه و پیشزمینهی زبان جنبهی روایی و شخصیتانگاری یافتهاند.
Zeen is a next generation WordPress theme. It’s powerful, beautifully designed and comes with everything you need to engage your visitors and increase conversions.