حمیده میرزاد
کلبه بوی خوش گلهای بومی را دارد! بطریهای خالی مشروب و شمع نیمهجان روی میز از بیداری شب گذشته خبر میدهد. گویا در این سرزمین بامداد زودتر لبخند میزند. نوری که از پنجرهی کوچک کلبه به داخل میتابد پس از برخورد به بدنهای درهمپیچیده سایهای بر دیوار روبرو تشکیل داده است. سایهای که بهاندازهی یک تابلوی نقاشی زیبا و قابل درنگ است. موهای فرفری مرد چون شاخههایی درهم چشمان قهوهای زن را از پرتو زنندهی خورشید در امان داشته است. گویا میخواهد او را از چشم تمام آدمها پنهان کند. چهرهاش را زیر موها و لبانش را دردهان خویش دارد و تن خویش را بر تن گندم گون زن چون تنپوشی رها کرده و بیتابانه به او میپیچد. زن آهسته در گوش مرد میگوید. چه اتفاق عجیبی! انگار از یک تونل تاریک پرت شدم درست وسط مهمانی! مرد کمی از زن فاصله میگیرد. بهگونهای که بتواند در چشمانش نگاه کند. کلک کوچکش را بر گونهی زن میکشد و میگوید بس لطفاً! گریه نکن، این اتفاق عجیب و خجسته است! ما غیرمنتظره خود را یافتهایم و این اتفاق سادهای نیست! اینکه بفهمیم از زندگی چه میخواهیم و زندگی آن چیزی نبوده که به ما یاد دادهاند. جای خشنودی دارد نه تشویش. زن میگوید: درست است ولی آخرش چه خواهد شد؟
به مقصد فکر نکن از مسافت لذت ببر. ما خواسته و ناخواسته در این موقعیت قرارگرفتهایم و ناچاریم بردبار باشیم تا قرنطینه بشکند. هر دو تندرستیم و در دل طبیعت در امانیم. لطفاً نگران نباش! زن آهسته از کنار تخت پایین میآید! تورهای سرخرنگ لباسخواباش بر روی سینههای برجستهاش لمیدهاند و چینها روی رانهایش بغضکردهاند. کنار پنجره میرود. بدون اینکه سرش را برگرداند. میگوید بیدرنگ میبارد، ما آدمها طبیعت را به خشم آوردهایم! راستی، امروز چهکارهایم ؟ مرد پاسخ میدهد: شهر میروم تا کمی مواد غذایی تهیه کنم و همچنین باید به خانوادههایمان خبر بدهیم که تمام پروازها کنسل شده و در موعد مقرر نمیتوانیم برگردیم. صاحبخانه میگفت: بعید نیست که همین روزها فروشگاهها هم تعطیل شود. زن پوزخندی زد و گفت: ولی درک موقعیت باعث نشد که این آقا دو پژوهشگر سرگردان را سرکیسه نکند. مرد جواب میدهد: درست است. ولی مدیون اش هستیم که این کلبه را وسط جنگل ساخته است! اگر آن شب این سرپناه را نمی یافتیم معلوم نبود چه اتفاقی برایمان میافتاد.
ماسک و دستکش را بهطرف مرد میگیرد و میگوید بدون اینها بیرون نمیروی! مرد لبخندی از سر خشنودی میزند و میگوید: “این دلواپسی را دوست دارم”.
یک ساعت، دو ساعت و یا بیشتر چشمبهراه است. بخاری که از کتری بلند میشود مانند ابرهای بارانزا شکلهایی در هوا میسازند و آنگاه به سقف چسبیده سرد میشوند و دوباره بر سر کتری میچکند. زن مشغول نوشتن است و صدای صفحهکلید کامپیوتر در آواز دو قناری که در فضای اتاق پرواز میکنند ادغامشده است. به ناگاه از نوشتن دست میکشد و بهطرف قناری زردی که بر روی چوبپرده نشسته است میرود. دستش را جلو میبرد، قناری بدون تقلا بر روی دستش مینشیند. آهسته در گوش قناری پچپچ میکند. توهم مانند من دلتنگی؟ میدانی چه تقلایی داشتم تا به اینجا رسیدم؟ قمار تمام لذتهایی که مردم عام برای به دست آوردنش گاهی جنایت میکنند. همه را قمار زدهام! قناری را روی شانهاش میگذارد و بهطرف گنجهی کتابها میرود. گنجهی چوبی نسبتاً کهنهای که همچنان وزن سنگین دانایی کتابها را تاب آورده بیآنکه شکایتی داشته باشد. از سمت چپ قاب عکس کوچکی را برمیدارد. در عکس دختربچهای خواستنی به روی عکاس لبخند زده است. قاب عکس را به سینه میچسباند. قناری از اندوه زن میگریزد! دور اتاق دور میزند و کنار جفت اش آرام میگیرد. زن عکس را میگذارد و با قدمهایی آرام خود را به آیینه میرساند. فکر کردن به کسی او را بر سر شوق آورده موهایش را شانه میکند و گیرهای را که با نگینهای بنفش و سپید تزئین شده را بهطرف موهایش میبرد. به گیره نگاه دقیقی میکند و دوباره به گذشته برمیگردد.
دختر با شتاب از پلهها بالا میرود و صدا میکند، مامی جان… مامی، زن که در پیامهای تلفن اش غرق بود سرش را بلند میکند و تحفهای با روبان سُرخ را جلو صورتش میبیند. دخترک زیبا را با خشنودی در آغوش میگیرد و بوسهای نثار گونهاش میکند تحفه را باز میکند وای چه گیرهی زیبایی! دختر گیره را به موهای مادرش میزند.
در با نالهای ممتد باز و بسته میشود و زن تکانی میخورد گویی از خوابی عمیق بیدار شده.
قرار بود یک ساعت پیش برسی!
مرد همانطور که بهطرف در حمام میرود میگوید: همهچیز بههمریخته! قطارها تأخیر دارند، مردم از قحطی میترسند و برای خرید به فروشگاهها یورش بردهاند. ناآشنایی من با محیط و سیستم اینجا هم مزید بر علت شده است. لطف کن چیزهایی که خریدهام را ضدعفونی کن و بعد در یخچال بگذار.
قطرات آب از نوک موهایش در حال چکیدن است. بوی آب حمام میدهد و تهریش اصلاحشدهاش برق میزند.گونههایش گلانداخته و حولهی دور کمرش سینهها و شانههایش را پهنتر ازآنچه هست نشان میدهد. از قوری سفالی که روی سر کتری در حال جوش گذاشتهشده. دو استکان چای میریزد و روی میز میگذارد. زن که اکنون درست روبروی مرد قرارگرفته میگوید اول موهایت را خشککن! سرما نخوری!
مرد حالا با نگاهش عمق چشمان زن را میکاود. لبخندی میزند و میگوید: باشد! نگفتی! در نبود من چه کردی؟ زن با مکثی نسبتاً طولانی میگوید هیچ
مرد: هیچ؟ همهی پاسخهای من امروز هیچ است چطور؟ آنگاه بلند میشود و میز را دور میزند بهگونهای که درست بالای سر زن قرار میگیرد و درحالیکه شانههایش را ماساژ میدهد میپرسد: در نبود من به گذشته میروی نه؟
زن بیآنکه صورتش را برگرداند میگوید در نبود تو حیرانم، فقط توانستم کمی روی تحقیقمان کارکنم. عکسهایی که از گونههای مختلف این منطقه گرفته بودی آپلود و ضمیمهی یادداشتها کردم.
مرد: لطفاً خودت را آزارنده! ما برای رسیدن به این نقطه برنامهی بلندمدت داشتیم ولی ناخواسته به این منجلاب گیر کردیم. یادت نیست؟ آن شب لعنتی از ترس و سرما میلرزیدی! تا اینکه به این کلبه رسیدیم. هر کارکردم شومینه روشن نشد. لباسهای خیس را از تنت درآوردم و تو را در پتو پیچیدم. صاحبخانه دو شیشه ویسکی و کنیاک آورد بیدارت کردم تا بنوشی و گرم شویم. من هم مانند خودت دیگر تحمل نتوانستم. چند سال است که میخواهمت و بهانه میآوری. چه باید میکردم؟ آنقدر بیتاب شده بودی که مرا هم ناچار کردی.
زن از کوره در میرود و فریاد میزند: به آکادمی علوم گفتم کسی دیگر را با تو بفرستند ولی قبول نکردند! حدس میزدم که احساسات بر ما غلبه کند. میگذاشتی از سرما بمیرم! مگر قرار نبود بعد از جدایی یک سال صبر کنی و بعد از آشناییات با دخترم و رضایت او تصمیم بگیریم؟ خودت خوب میدانی که او شوهر خوبی برای من و پدر خوبی برای دخترم بود. هیچ عیبی نداشت و خودخواهی من همهچیز را نابود کرد.
مرد: بله! هیچ عیبی نداشت ولی تو تا کی میخواستی نقش یک مادر فداکار و یک زن سربهراه را بازی کنی؟ تا او همچنان بیعیب بماند؟ دلیل بیعیب بودن او بازی خوب تو بود عزیز من! تو درگیر ارزشهای چرند و بدوی بودی و از روبرو شدن با حقیقت میترسیدی. سالها نقش مادری فداکار و زنی وفادار را بازی کردی. تو خودت نبودی تا وقتیکه توانستی خود را از بند تعهدهای مسخرهی قراردادی آزاد کنی. اتفاقات بهگونهای پیش رفت که ما زودتر از زمان پیشبینیشده همآغوش شدیم. بفهم لطفاً! تنت متعلق به هیچکس نیست و تو حقداری از آن خود باشی. چرا خودت و مرا آزار میدهی؟
زن بدون اینکه پاسخی بدهد گریهکنان به ایوان میرود. باران بندآمده و رنگینکمان چون نگارهای که کار مشترک خورشید و باران است در میان آسمان پدیدار شده است. اشکهایش را پاک میکند و روی صندلی حصیری مینشیند. چوبهای کف ایوان چنان پوسیده است که فکر میکنی هر آن فرو خواهد ریخت. دیری نمیپاید که دستی کت پشمی را روی شانههایش میاندازد و میگوید: در این موقعیت باید بیشتر مراقب باشی. سیگاری روشن میکند و با ولع دود را درون ریه هایش میفرستد. زن:حیف نیست هوای به این گوارایی را آلوده کنی؟ حیف است درست مانند ساعات خوشی که تو به گند میکشی بعد سیگار را میاندازد و چنان با غضب زیر پایش له میکند که ایوان میلرزد. شانههای زن را میگیرد و میگوید برویم داخل ! سرما میخوری.
مرد که با صدای جفتگیری پرندگان از خواب بیدار شده بود. نگاهش تمام کلبه را جستجو کرد!سریع بلند شد. زیر لب گف: نکند باز به سرش زده. بهطرف در خروجی دوید که صدای باز شدن در ایوان متوقف اش کرد. گفت: ترساندیام ، زن با تبسم بیرمقی گفت: از وقتیکه پدرم مرا از سربازخانهاش مرخص کرد و به آلمان فرستاد دیگر فکر فرار به سرم نزد. بعدازآن قفس طلاییام را دوست داشتم تا اینکه تو آمدی! مرد صورت خیس اش را با حوله خشک کرده گفت:بیخیال بانو !اول یک صبحانهی مفصل و بعد بزنیم به دل جنگل.
احساس گزگز کف پاهایش او را متوجه ساخت که راه زیادی آمدهاند.میشود استراحت کنیم؟ مرد دوردستها را با دست نشان داد و گفت آنجا یک پل است که قطار سریع و سیر شهری از رویش میگذرد. زیر آن پل سایه است. آنجا استراحت میکنیم. زیر پل بوی رطوبت میداد. ولی زمین خشک بود. زن بلافاصله کوله را پایین گذاشت و نوشیدنی و کیک را خارج کرد. مرد پرسید؟ خستهای؟ زن: آری برگردیم دیگر.. عکسهایت را گرفتی من هم بعضی نکتهها را یادداشت کردم. آری، اگر یادت باشد باغ گیاهشناسی ووهان بیش از 4000 گونهی گیاهی داشت که همه را بررسی کردیم. درواقع بعد از بازدید آنجا کارمان تمامشده بود. زن: کاش همان موقع برمیگشتیم! مرد: چه میدانستیم که در باران این جنگل بیانتها گم میشویم. تو خواستی که برای پایاننامهات تحقیق کنی.حالا کلی عکس و اطلاعات داری وقتی برگشتیم شروع کن به نوشتن. همانطور که لبانش را به لبان زن نزدیک میکرد گفت: حالا نوشیدنیات را بنوش وگرنه من مینوشمت. زن جاخالی داد مرد که تلاش اش بینتیجه مانده بود گفت: تو یکطور نزاکت آیینی داری و این سبب شده که با لذت آشنایی نداشته باشی. لطفاً خودت باش. زن: یکعمر هی گفتند باید این نوع نزاکت آیینی را بیاموزی حالا تو در طول یک سفر چندروزه میخواهی ترکم بدهی؟ از ترک سیگار که تو نتوانستی سختتر است. فرصت بده و صبور باش. مرد دستانش را به علامت تسلیم بالابرده خندید و گفت: قرار بود چندروزه باشد ولی حالا نمیدانی تا کی باید مرا تحملکنی! جمع کن که برگردیم.
افول خورشید کلبهی چوبی را در وهم عجیبی فرو برده است. کندههای نتراشیده و زمخت را یکی پس از دیگری به شعلههای آتش میسپارد. زن روی تخت گوشهی کلبه خوابیده است و صدای سرفههای گاهوبیگاهش مانند آژیر خطر در گوش مرد میپیچد. حال مرد اصلاً خوب نیست ذهنش خسته و پریشان است. بساط سیگار و شرابش هنوز روی ایوان پهن است. تمام شب گذشته هوا آلوده کرده، ویسکی نوشیده و در فاصلههای معین درجهی تب زن را چک کرده است. طاقت نمیآورد. از روی نردههای ایوان پایین میپرد و بهطرف خانهی مرد چینی به راه میافتد. تمام راه را میدود و با خود حرف میزند. بی او چه کنم؟ چگونه زندگی را میتوانم تاب بیاورم؟ اگر بمیرد چه!یک آن خود را جلوی خانه میبیند. سراسیمه در را میکوبد. صاحبخانه در را نیمهباز نگه میدارد. طوری که کسی نتواند داخل شود. مرد میگوید: همکارم تب دارد. صاحبخانه جواب میدهد: این روزها همه بیمارند. خودتان را نجات بدهید. اینجا بهطور عجیبی آلودهشده است. یقهی مرد چینی را میگیرد و با عصبانیت بلندش میکند. تو باید کمکم کنی…باید کمک کنی. صاحبخانه دیگر برایش مهم نیست که مستأجرش زبان او را میفهمد یا نه! بلندبلند به زبان چینی حرف میزند و اشکهایش بعد از تولد قطرهقطره زیر ماسک اش دفن میشوند. اشاره میکند که دنبالم بیا: ساختمان را دور میزنند تا به پشت پنجرهی یکی از اتاقها میرسند. سه بستر کنار هم پهنشده و هر سه ماسک اکسیژن دارند.صاحبخانه با نگاه ملتمسانهای میگوید ساری و او را تنها رها میکند.
دستکش را با غضب به روی زخمهای دستش میکشد، باید خود را تخلیه میکرد و چه حریفی بیحرکتتر از دیوار. تا ایستگاه قطار یکنفس میدود. با خودش درگیر است. نکند در نبود من تب اش بالا برود. اگر برگردم و زنده نباشد چه؟ قطار زوزه کشان نزدیک میشود. تعداد اندک مسافران با فاصلهی زیاد از یکدیگر نشستهاند. همهجا خاک مرده پاشیدهاند. چقدر مردم نامهربان شدهاند. لبخندهایشان را زیر ماسکها دفن کردهاند و چشمانشان خبر از اندوهی سنگین میدهد. چه کسی فکر میکرد که اینهمه ماشینآلات بلااستفاده بماند؟ قطارها، هواپیماها و حتی رباطها. مردم در یک گریز بیبرنامه با مرگ در ستیزند. وقتی قطار در ایستگاه موردنظر توقف میکند پیاده میشود… سراسیمه از پلههای اداره بالا میرود. استاد آه با دیدن مرد شوکه میشود و بدون مقدمه میپرسد: شما هنوز اینجایید؟ چرا به کشورتان برنگشتید؟ مرد میگوید داستانش مفصل است. اصل قضیه این است که همکارم سخت بیمار است. چهرهی استاد آه در هم میرود و میپرسد در کدام هتل اقامت دارید؟ مرد جواب میدهد ما یک کلبه در وسط جنگل اجاره کردیم و مدت 15 روز است آنجاییم. استاد میگوید با این حساب یک ماه است که در چین هستید چون روزی که از من جدا شدید قرار بود فردایش برگردید. بله متأسفانه… استاد آه: با سفارت کشورتان تماس گرفتی؟ مرد: همان روزی که پروازها کنسل شد تماس گرفتم گفتند مراقب باشید و منتظر تماس ما باشید با اولین پرواز میفرستیمتان. تا امروز هیچ تماسی نگرفتند. استاد: شمارهی سفارت را گرفت و گفت شهروند کشورتان که برایتان یک افتخار علمی خواهد بود رو به موت است. حق ندارید بیتفاوت باشید. تلفن را با غضب قطع کرد و گفت: فردا با یک پرواز خصوصی شما را میفرستند. آدرس محل اقامت را برایم بنویس تا برایشان ایمیل کنم.
اشکهای مرد براثر باد شدید هلیکوپتر پرواز میکنند و بیآنکه زن را بیدار کنند آهسته بر روی ملحفهی سفید مینشینند. خار و خاشاک خود را به لباسهای ایزوله میکوبند گویا همهچیز دستخوش جریانی سیال است. حتا انسانها هم نمیتوانند ادعا کنند که این جریان را کنترل خواهند کرد. خلبان هلیکوپتر میپرسد آمادهاید؟ چیزی فراموش نشده؟ مرد سراسیمه میگوید یکلحظه، از هلیکوپتر پیاده میشود. به کلبه بازمیگردد. قناریها را بغل میگیرد، میبوسد، پر میدهد و فریاد میزند. بروید، لذت ببرید و تجربه کنید که گاهی زود دیر میشود. زندگی آن چیزی نیست که به شما یاد دادهاند.
پایان