عتیق اروند
بیایید پرسش را اینگونه مطرح کنیم: ما از دانشگاه چه توقعی داریم؟ پاسخها شاید شعارگونه به نظر رسند: «تربیت نسلی آگاه»، «پرورش جوانانی متخصص و چیزفهم»، «پاسداری از سنتها، ارزشها و فرهنگهای گذشته در عین تدریس علوم مدرن» و جوابهایی از این دست. اما در همین ابتدا باید به این پاسخهای عامیانه نکتهای را ضمیمه کنیم و آن اینکه نمیتوان از تمامی رشتههای دانشگاهی همزمان و به یک میزان چنین توقعاتی داشت. مثلاً علوم کاربردی یا به اصطلاح ساینسی، خروجیشان در پاسداشت از ارزشهای صلب و سخت گذشته با رشتهای چون ادبیات یا فلسفه یکی نیست. همین که مفهوم «ارزش» در نظر عموم دانشجویان دینخوی مهندسی و دانشجویان ادبیات، دو زاویهی بعضاً متضاد را شکل میدهد؛ همینکه مفهوم «رجعت به گذشته» در نظر یکی یادآور بازگشت به صدر اسلام و در نظر دیگری بازگشت به سبک عراقی و ادبیات عرفانیست، نشانی از وجود اختلاف دیدگاه و چه بسا جهانبینی نظام آموزشی هر یک از این رشتههاست. با این که در هر امری استثنائات دهان باز میکنند، اما تقسیمبندی و تفکیک عامیانهی رشتههای دانشگاهی در افغانستان میتواند در بسط پرسش و پاسخهای بالا مفید افتد؛ همان تقسیم مشهور رشتههای ساینسی، علوم دینی و علوم انسانی. بر پایهی این تقسیمبندی میتوانیم علوم انسانی را در برابر علوم ساینسی و علوم دینی قرار دهیم تا مرز ایدئولوژیک میان این یکی با آن دو مشخصتر شود. ولی چرا؟ چرا مجبور به چنین تقسیمبندی ناشیانه و خطکشی سهلانگارانهای باشیم؟ پاسخ ربط چندانی به ایدئولوژی تکتک دانشجویان این رشته یا آن علم ندارد. همچنان که نسبت برجستهای نیز با «ذات» یک رشتهی دانشگاهی ندارد. هرآنچه هست از بیرون بر این رشتهی دانشگاهی، بر این دانشکده تحمیل شده، فشار آورده و خود را درونی ساخته است: رقابت و سیاستزدایی. در این مقاله تلاش میکنیم تا نشان دهیم که رقابت برای تسخیر بازار کار از یک سو و سیاستزدایی از دانشگاه از سوی دیگر، سبب شده تا علوم انسانی به حاشیه رانده شده، بر تراکم دانشجویان و جوانان اخته شده افزوده شده و سرانجام گفتمان تساهل و مدارا ازهمگسیخته شده و راه به جایی نبرد. در آخر نیز میکوشیم با امکانهایی که چپ در اختیارمان قرار داده، راههای گریز از این وضعیت را شناسایی کنیم.
بازار و رقابت
بیایید یک سنجش ساده کنیم. جوانان پشتکانکوری، بر اساس کدام معیارها دست به انتخاب رشته میزنند؟ پرواضح است که اکثر آنها تقاضای بازار را میبینند. شمار اندکی بر مبنای عشق و علاقه یا بجا کردن خواست دوران کودکی گزینش میکنند و عدهای نیز ناگزیرند سرنوشتی که کانکور برایشان رقم زده را بپذیرند. واضح است که دستکم در این دوره تقاضای بازار معطوف به رشتههای ساینسیست. شاید تنها استثنا در این میان رشتهی حقوق و علوم سیاسی باشد که هواخواهان زیادی دارد. اما نباید فراموش کرد که این رشته هم به دلیل تقاضای بازار چنین پرجذبه است. به هر حال جمع عظیمی از جوانان، به ویژه آنها که از میان طبقهی کارگر و کشاورز برخاستهاند، پشت درهای دانشگاه جان میدهند تا سرانجام به یکی از رشتههای پردرآمد کامیاب شوند. اما در نظام سرمایهداری رقابت در هیچ جا در هیچ نقطهای پایان نمیپذیرد. شما همیشه عقبماندهاید. همواره نیاز به «ارتقای ظرفیت» دارید. در این نظام، درس و تعلیم و تحصیل و ادامهتحصیل هیچ ربطی به «ز گهواره تا گور دانش بجو» ندارد؛ همه چیز وابسته به تلاطم و تقاضای بازار است. ادامهتحصیل صرفاً یعنی این که مبادا از قافله عقب بمانی. چرا مدتیست که رشتههای به اصطلاح پردرآمد، دیگر به آن میزان پردرآمد نیستند؟ چرا دیگر ماستر فاتح قله محسوب نمیشود، مدرک لیسانس چندان چشمگیر نیست و کسی به شوخی هم نمیگوید که من سند فراغت از مکتب را دارم؟
موقعیت مدرک تحصیلی در بازار کار بیشتر شبیه ابژهای دور از دسترس در جامعهی مصرفیست. چیزی شبیه آیفون. دمبهدم شمارهی مدل تغییر خورده و افزایش قیمت این یکی، بهای آن دیگری را کاهش میدهد و آن را از چشم میاندازد. در بازی اغوا و سود، هم مصرفکننده و هم کالا در حالتی چرخشی، خود را هماهنگ و ارضاء میکنند. چنین منطقی در نفس تخصصیسازی و تقسیم کار ـ چه دولتی و چه غیردولتی ـ نیز موجود است. برای مصرف باید قدرت خرید را بالا برد؛ برای رقابت و تسخیر بازار کار نیز باید سرمایهی دانشی را افزایش داد. «توانا بود هر که دانا بود»؛ توانایی در دانایی است؛ هر که داناییاش بیش تواناییاش در تسخیر بازار بیشتر. البته این دانایی ربط چندانی به فهم و درک دقیق ذات و فلسفهی وجودی و یا تخصصیابی در یک رشته ندارد و بیشتر همچون کالا، چیزی خریدنیست. چنین است که در جامعهی کنونی، دانشگاههای خصوصی چُنان پا گرفته و رونق یافتهاند. در این سالها ما با چیزی به نام تورم تحصیلیافتگان بیکار و کمسواد روبهرو بودهایم. به همین دلیل دیگر رقابت در سطح و میان دانشگاههای خصوصی و دولتی نیست؛ بخشی از دانشجویان، برای تسخیر بازار کار، دامنهی رقابت تحصیلی را به خارج کشور کشاندهاند. آنها که در روستا و شهرشان شرایط آموزشی خوبی نداشتند، به تبع از کانکور نتیجهی عالی نگرفتند، نتوانستند در یک دانشگاه خصوصی درس بخوانند و یا برای ادامهتحصیل به خارج کشور بروند، سرمایهداری با این راندهشدگان، با این درماندگان و بیچارگان کاری ندارد. آنها باید تقدیرشان را بپذیرند و از بازار رقابت کنار بکشند. به این درماندگان صرفاً اجازه داده خواهد شد تا به توصیف و تحسین تحصیل ـ یافتگان، متخصصان و زبانبلدان بپردازند و در مراسم شورانگیزی چون انتخاباتهای دورهای به یکی از این متخصصان ـ که اتفاقاً دستی هم در سیاست دارد ـ رأی بدهند.
چنین وضعیتی به گمان من، به صورت ناپیدا و انضمامی سبب خصوصیسازی دانش شده است. اقلیتی که قدرت خرید و سرمایهگذاری دارد، برای انباشت سرمایهی دانشیاش به خارج کشور میرود و اکثریت محروم نیز به همان دانشگاههای دولتی و یا مدرک فراغت از مکتب قناعت میکند. در این میان اما اتفاقی میافتد که به نظر من چندان عجیب نیست. گروهی که از کشور خارج شدهاند اکثراً به زبانی مدرن، دموکراتیک و لیبرال مسلح میشوند. اما انبوه جوانان بختبرگشتهای که از اطراف ـ دهات، ولسوالیها و حاشیههای شهر ـ به دانشگاههای دولتی هجوم میآورند و آن شمار قلیلی که توان آن را دارند که در دانشگاههای خصوصی درس بخوانند، در اسارت نظام آموزشی محافظهکار، پدرسالار و واپسگرا باقی میمانند.
سیاستزدایی و تعارف
اکنون باز میگردیم به آن خطکشی ابتدایی. در هر یک از سه دستهی علوم ساینسی، علوم دینی و علوم انسانی کوشش بر آن است که آنچه که در دوران مکتب بر دانشآموزان رفته، در دانشگاه نیز ادامه یابد: اختهسازی علوم و ایزولهسازی جامعه. این سیاست هم به صورت عمودی به دست حکومت و با اعمال «اصل ممنوعیت فعالیتهای سیاسی در نهادهای آموزشی و تحصیلی دولتی و غیردولتی» و هم به صورت افقی از درون کتب گزینش شده برای تدریس در نهادهای آکادمیک نشأت میگیرد. نظام از بدو تجاوز ناتو به افغانستان، در پی خنثیسازی هر حرکت چپ یا راستروانه بوده است. به همین دلیل آنگاه که دانشجوی ازهمهجا بیخبر از دانشگاه فارغ شده و تازه وارد تشکلها و جریانهای مدنی و مردمی و صنفی میشود، به این نکته پی میبرد که چه دوران جاهلیتی را در مکتب و دانشگاه از سر گذرانده و چقدر از نادانیاش بیخبر بوده است. البته همین جرقه هم در میان دانشجویان علوم ساینسی کمتر زده میشود.
کافیست یک بار به آنچه که در مکتب و دانشگاه آموختهایم نظر اندازیم تا ابعاد و گسترهی اختگی علوم برایمان افشا شود. کتب تاریخ مکتب و دانشگاه را بنگرید: منابع این تاریخ کدام کتابهاست؟ چطور این درام تا به این میزان زیر تیغ رفته و سانسور شده؟ چرا همهچیز به نفع گونهای از ملیگرایی پوچ و قهرمانسازیهای عجیب و وحدت، همبستگی و اتحاد غیرتاریخی رقم خورده است؟ کتب دینی مکتب و ثقافت اسلامی دانشگاه را در نظر بگیرید یا مثلاً ادبیات فارسی را: این کتب از ما چه میخواهند؟ ما را به چه دعوت میکنند؟ آیا واقعاً با اخلاقیات قرون وسطایی مدارا و قناعت و فروخوردن خشم و نفرت از خودارضایی و گرایش به عرفان تشریعی و کلبیمسلکی و اقتدا به حاکم زمان و خلیفهی عصر میتوان نسلی آگاه و منتقد و همواره بیدار پرورش داد؟ نسلی که نصیحت شیر و شتر و نوزاد نیچه را با روح و جان خویش پذیرفته باشد. این ریسمان را همچنان میتوان کشید؛ از تعلیمات مدنی گرفته تا روانشناسی، جامعهشناسی، اقتصاد، هنرهای زیبا و حتی مضامین عجیبی چون منطق صنف دوازدهم. از هر علم و روایت و منطق و نظری، قطرهای به دهان ذهن بیمار دانشآموز و دانشجو چکانده میشود و بعد از فراغت نیز به حال خود رها میشود تا خود راهش را بیابد.
دانشآموز تفکیک امر خصوصی و امر عمومی را میآموزد. میداند که در نظام مردسالار، دست من برای تخطئه و سرکوب همسر و خواهرم باز است. عقاید من برای خودم مهماند، پس لزومی ندارد آنها را علنی کنم؛ چه رسد به آن که این عقاید را در داخل مکتب پخش و نشر کنم. به ویژه اگر عقایدم به بنیان نظام خانواده، آموزش، اجتماع و در آخر دولت خدشه وارد کنند. من باید بدانم و بپذیرم که «حقیقی واقعی است» ـ واقعیتی که من در آن قرار دارم، معقول، منطقی، تاریخی و حتی ماوراییست. من تقسیم کار را نیز میپذیرم: یکی کارگر است چون پدرش کارگر بوده؛ یکی کلفت است چون خودش خواسته و آن دیگری هم صاحب سرمایه و اعتبار و حیثیت اجتماعیست چون برای به دست آوردن آن زحمت کشیده است. عشق، عشق به پدر، به این دلیل که برایم جان میکند. عشق به مادر چون تقدیر اجتماعیاش را پذیرفته و تن به ازدواج داده و خود را وقف زندگی زناشویی کرده و مرا به دنیا آورده و همیشه دامانش را پاک نگه داشته است. عشق به وطن چون به من شناسنامه داده و آزاد گذاشته که زندگی کنم و تا دوردستها به منافع، آمال و آرزوهای فردیام بیاندیشم. پس هر چه مقرر شده در پشتاش حکمتی دارد و نباید به آن دست برد و در آن خللی ایجاد کرد و آسایش دو گیتی را برهم ریخت. مگر من دیگر چه میخواهم؟ دینی دارم که سرآمد ادیان است؛ وطنی که مملو از زیباییهاست و چشم شرق و غرب به آن دوخته شده؛ تاریخی که سراسر افتخار است؛ هموطنانی با غیرت و با عزت؛ شهری کوچک اما باصفا؛ خانوادهای همبسته و آبرومند و خودم که به خودم میاندیشم و شب و روز در تقلای پیشرفت و یادگیری چیزهای تازهام. پس چرا خودم را به خطر بیافکنم؟ چرا به این چیزها شک کنم؟ چرا نظم درون و بیرونم را برهم ریزم ـ امر خصوصی و عمومی را؟ چرا از آزادی خواهرم در برابر پدرم دفاع کنم؟ چرا بر روی پیشنهاد خانواده پا بگذارم و بیآبرویی یک رابطهی عاشقانه را به جان بخرم؟ چرا در مکتب استادان را «سوالپیچ» کنم؟ چرا در دانشگاه از کتاب سرخ حرف بزنم؟ از لنین، از جامعهی اشتراکی و حکومت شورایی؟ چرا باید بکوشم نشان دهم واقعیت دیگری نیز ممکن است؟ موقعیتی پرخطر اما انسانی.
با این حال هنگامی که جوانان وارد دانشگاه میشوند، دو جریان فکری برخاسته از علوم انسانی و علوم دینی دست به کار شده و از آنها یارگیری میکنند. هم سکولاردموکراتهای علوم انسانی و هم اسلامگرایان تندروی علوم دینی، هیچ بهایی برای سیاستزدایی دانشگاه قائل نیستند. حامیان سکولاردموکراتها آن تحصیلیافتگانیاند که با آموزههای لیبرالدموکراسی در خارج کشور آشنا شدهاند و برای کسب کرسیهای دانشگاهی به کشور بازگشتهاند. اما حامیان اسلامگرایان، استادان و دانشجویان مدارس دینی و خانوادههای سنتی و متعصب مناطق حاشیهنشین شهری و بخشی از روستانشیناناند. خط دولت مشخص است؛ حمایت از سکولاردموکراتها در برابر اسلامگرایان تندرو. اما به دلایلی که در بالا ذکر آن رفت، امکان جذب نیرو از میان دانشجویان اخته ـ به ویژه از رشتههای علوم ساینسی ـ برای اسلامگرایان تندرو بیشتر میسر است. در نبود یک سنت انتقادی، در شرایطی که نه فلسفهی اسلامی و نه فلسفهی غرب در مکاتب و نه هم علوم انسانی به صورت جدی و گسترده در دانشگاه تدریس نمیشود، گروهی از روشنفکران دینی دست به تشریح و آسیبشناسی محیط دانشگاه و به ویژه رشتهها و کتب دانشگاهی زدهاند. اما به نظر چپگرایانی چون من، این ابتکار با این که حمایت ضمنی و آشکار دولت را نیز در پس پشت خود دارد، از جهاتی لنگان و لرزان و معلق است. گفتمان تساهل و تسامح روشنفکران دینی به نظر میرسد که زمینهی فکری را با زمانهی تاریخی خلط کرده است. مثلاً برای ترغیب جوانان به همگرایی و مدارا، به دورهها و رفتارها و گفتارها و کردارهایی اشاره میکند که آن قدر پراکنده و کور و کدر و غیرشفافاند که اتفاقاً برای اسلامگرایان تندرو نیز زمینهی مستندسازی را مهیا میسازند. همچنین برخی از سخنان روشنفکران دینی در رد تندرویی و خشونت، بیشتر به پند و اندرزهای اخلاقیای اشاره میکنند که در شرایط غیراخلاقی کنونی چندان قابل تعمیم و تطبیق نیست. آنها همچنین جامعهی به تمامی بیمار کنونی را جامعهای در حال گذار میپندارند. جامعهای که شاید قرار است از جنگ و خشونت ناشی از خوانش تندروانه از اسلام، به جامعهای ایدئال لیبرالاسلامی گذر کند ـ آن هم با کمک همهجانبهی دولت.
ما اما این راهحلها را ناکافی و ناقص میدانیم و بر این باوریم که دولت گرهای را میخواهد باز کند که خود بسته. اخته کردن دانشآموزان و دانشجویان صرفاً مهیا ساختن کتلهی عظیمی از نیروها برای سربازگیری اسلامگرایان تندروست. سیاستزدایی از مکتب و دانشگاه و تعارف کردن دانشجویان برای دست کشیدن از افراطیت و اندرز دادن پیرامون مزایای تساهل و تسامح هرگز راه به جایی نخواهد برد. باید مکتب و دانشگاه را آزاد ساخت؛ از شر سیاست سیاستزدایی و هم از چنگ کتابهای بیمایه، خرافاتپرور، قرون وسطایی و اختهساز. تفکر انتقادی باید از همان دوران مکتب از طریق آموزش فلسفهی اسلامی و سپس و به طور جدی از طریق علوم انسانی در ذهن و زبان دانشآموز و دانشجو تزریق شود. دانشجویان باید دوباره تشکلهای دانشجویی را راهاندازی کنند و فعالیتهای این تشکلها را با طبقهی متوسط شهری، اتحادیههای کارگری و گروههای دهقانی همراه سازند. با مرثیهخوانی و گلایه از این مدیر مکتب و آن استاد دانشگاه و این دانشکده نمیتوان کاری از پیش برد. اولین حرکت، اولین گام برای راهاندازی یک تشکل جدی دانشجویی، تقاضا برای رفع ممنوعیت فعالیتهای سیاسی در دانشگاههاست. نظام آموزشی مکاتب و دانشگاهها تغییر نخواهد کرد تا هنگامی که خود دانشجویان به عنوان یک نیروی فعال وارد صحنه نشوند و میدان را از استادان لیبرال و ملایان تندرو خالی نکنند. دورنما نیز باید منطقی و عملی باشد: گزینش، تغییر و بازنویسی کتب مکاتب و دانشگاه ـ به ویژه در رشتههای علوم انسانی ـ بر پایه سه حلقهی سکولاریسم ـ سوسیالیسم ـ دموکراسی.